eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
326 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#تلنگر #کارت_دعوت
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌺🌿🌺🌿🌺 🌿 🔴 💠 کارت دعوت برای همه مهمانها نوشته بود. سه تا کارت دعوت هم جدا گذاشته بود برای مهمان‌های ویژه‌اش! 💠 یکی را فرستاده بود برای امام رضا علیه‌السلام . یکی را برای امام زمان علیه‌السلام مسجد . یکی را هم برای حضرت معصومه علیها‌السلام . این یکی را خودش انداخته بود توی ضریح. 💠درست قبل از عروسی، حضرت علیها‌السلام آمده بودند به خوابش. گفته بودند: چرا شما را رد کنیم؟! چرا به عروسی شما نیاییم؟! کی بهتر از شما؟! ببین، همه آمدیم، شما ما هستی. 📙یادگاران، ج۸، ص۸۳ 🌿 🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#کودک https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 آثار مهم که از نیازهای اصلی واساسی کودکان است : ☀ایجاد رابطه عاطفی میان کودک و والدین کودکی که طعم آزادی را بچشد ومحبت دریافت کند ,روحیه تبعیت پیدا میکند . ☀☀تخلیه انرژی ورسیدن به آرامش کودکان دنیایی از انرژی نهفته هستند واین انرژی ها برای شاداب ماندن کودک مثل غذایی است که برای بدن لازم است کودک با تخلیه انرژی به ✌دو نوع آرامش میرسد . ۱_آرامش مقطعی که در طول روز برای او فراهم میشود وخوب میخورد وخوب میخوابد👶👶 ۲_آرامش دایمی انرژی ها تا ریخ مصرف دارند وانرژی های زمان کودکی تا هفت سال است واگر در زمان خودش مصرف وتخلیه شود در نوجوانی وجوانی شاهد روحیه آرام در فرزندتان خواهید بود .این به این معنا نیست که در این سنین جست وخیز نخواهند داشت بلکه در دستان والدین وتحت تدبیر آنها خواهند بود . ادامه دارد..... 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دوم ✍روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سو
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید.و این برای شروع خوب بود مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادرحالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق،کم حرف، بی منطق اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج  و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد.. 💞🌸💞🌸💞 ✍همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید. کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان اما اختلاف؟ پس مسلمانها دو دسته اند ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟ بد یا خوب؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟نه اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم بدون ریش با موهای طلایی و کوتاهش پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود. از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم... ⏪ ... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امام صادق عليه السلام: بدهی خود را کم کنید! كه كم قرض داشتن، عمر را زياد مى كند خَفِّفُوا الدَّيْنَ، فَإِنَّ فِي خِفَّةِ الدَّيْنِ زِيَادَةُ الْعُمُر https://eitaa.com/khaneAram_Basir
⌛⏳⌛⏳⌛⏳⌛ زمان های سختی هرگز دوام ندارند، اما انسانهای مقاوم همیشه می مانند 🗻🗻🗻🗻🗻🗻🗻 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾 بیشترین شکایت مردان از خانمها 🌻غر زدن زیاد 🌻سکوت سرسام آور 🌻مطرح کردن چندباره‌ی موضوعات گذشته 🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❤️💜💙💚💛💚💙💜 🔰 میزان مهریه برای پسر و خانواده پسر نگرانی‌ها و معانی خاصی را در بر دارد. همچنین برای دختر و خانواده دختر هم معانی خاصی را در بر دارد. 🌀برداشت پسر از مهریه: به عنوان دین و بدهی که حتی جنبه حقوقی هم دارد وباید پرداخت شود. در این بین یک سری نگرانیها هردو خانواده دارند. 💜💙💚💛❤💜 نگرانی های پسر و خانواده او در مورد میزان مهریه: 🔆در صورتی که به هر دلیلی این ازدواج به طلاق منجر شود آیا امکان پرداخت مهریه برای آنها وجود دارد؟ 🔆 آیا ارزشمندی این ازدواج با میزان مهریه برابری می‌کند؟ 🔆 آیا خانواده دختر زیاده خواهی نمی کنند؟ 🔆 پس از عقد در صورتی که عروس بخواهد دخل و تصرفی در مهریه خود انجام دهد به ویژه اگر مهریه به صورت زمین یا مسکن باشد تاثیر منفی بر خانواده نخواهد گذاشت؟ 🔆آیا توان تعیین همین میزان مهریه برای دیگر عروس آن خانواده که از این پس به جمع اضافه می‌شوند وجود دارد؟ 🔆مبادا دختر یا خانواده او بعد از تعیین مهریه و انجام عقد سریع مهریه را درخواست کند؟ 🌀برداشت ومعنای مهریه از نظر خانم: دختر خانم ها میزان مهریه خود را به معنی میزان عشق پسر به خود و ارزش واقعی خود میدانند. موارد زیر از جمله نگرانی های دختر و خانواده دختر در مورد میزان مهریه: 🔆در صورتی که به هر دلیلی این ازدواج به طلاق منجر بشه آیا این میزان مهریه می‌تواند زندگی دختر را تا حد قبولی بعد از طلاق تامین کند ؟ 🔆آیا ارزشمندی دختر با این میزان مهریه برابری می کند ؟ 🔆آیا پسر و خانواده اش خست به خرج نمی‌دهند؟ 🔆آیا دختر آنها می تواند بعد از عقد در مهریه خود دخل و تصرف کند؟ 🔆 آیا مهریه دختر آن ها هم تراز مهریه دیگر دختران خانواده است؟ 🔆 آیا این میزان مهریه می‌تواند تا حدودی مانع طلاق دختر آنها به واسطه عدم تعهد احتمالی داماد در آینده شود. ✳️ در کل توجه داشته باشید: مهریه به عنوان یک مکانیسم تعادل بخش در خانواده وجود داره و مهریه کلان و مهریه ناچیز هر دو باعث عدم تعادل خانواده میشه و آسیب‌هایی را در زندگی فراهم می‌کند هر دو تعادل را به نفع یکی از همسران بر هم میزنه یکی به نفع زن و دیگری به نفع مرد. ❤💜💙💚💛💚💙💜 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
: پیامبر مهربانےها (ص) مےفرمایند: هرڪہ دخترش راخوبــ تربیتــ ڪند ؛ و علم شایستہ بہ او بیاموزد ؛ آن دخترمانع و سپرپدر دربرابر آتش دوزخ خواهد شد... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#نوجوان https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌸🌺 🌺اگر نوجوان شما ترسو است، به اين دليل است كه ترس و اضطراب شما را در برخورد با حوادث ديده است. 🌸اگر نوجوان شما حسود است، به اين دليل است كه شما او را با ديگران مقايسه كرده ايد. 🌺اگر نوجوان شما زود عصبانی مي شود، به اين دليل است كه شما او را تشويق نكرده ايد، بلكه بيشتر به رفتارهای غير خوب او توجه كرده ايد. 🌸🌺🍃🌺🌸🍃🌸🌺🍃🌺🌸 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـوم ✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم اما دریغ پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزدو چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود یک وحشیِ بی زنجیر.. و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟ کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بود چه تضاد عجیبی روزی نوازش روزی کتک! یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند سَبکش کاملا آشنا بود و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند. دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعورفقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم) و من بی حال اما مات مانده نه، حتما اشتباه شده این مرد اصلا برادر من نیست.نه صدا.نه ظااهراین مرد که بود؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد بی هیچ حسی و رنگی و این یعنی نهایت بدبختی.حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچیدو جایی،شبیه آخر دنیامدتی گذشت. 💞🌸💞🌸💞 ✍و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.من گم شده بودم یا او؟ هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه خبری نبود و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند! تعدادی تازه مسلمان تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی... مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!! عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم بیصدا،بی حرف بدون کلامی،حتی برای همدردی... عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش... ⏪ ...