🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾
#همسرانه
🌺 توانایی های همسرتان را تایید کنید...
👈 مردان نیاز شدیدی به تایید شدن دارند. مثلا از کارهای فنیشون در خونه، یا هرچیزی که در اون مهارت دارن تعریف کنید ..تعریف الکی نه، واقعی....
🌺🌺🌺🌺🌺
یکی از راههای حفظ اقتدار همسرتان :
کافی است از هیچ مردی صحبت نکنید لازم نیست که از مردان دیگه بد بگویید.
🌺🌺🌺🌺
هیچ مردی طاقت مقایسه شدن نداره لطفا حتی تو ریزترین موارد اونو باهیچ کس مقایسه نکنید .
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#کودک
آثار محبت کردن که یکی از مصادیق آن آزادی بود را بیان کردیم .به طور خلاصه آزادی دادن به کودک باعث میشود تا :
🔅رابطه عاطفی کودک با والدین بیشتر شود.
🔅تخلیه انرژی
🔅دستور پذیری بیشتر .
🔅کمک به استقلال کودک و…
🌐اما آثار محدودیت های بی جای والدین
🔸لجاجت
بسیاری از بچه ها از خیر حق آزادی خود نمیگذرند وبا این دید با هر کس مانع آزادی آنها بشود مبارزه میکنند . وشایع ترین نوع مبارزه آنها لجاجت است .🙅🙅♂
⁉️چه طوری؟
بهانه گیری های مدام _بلند کردن صدا_گریه کردن_قهر کردن_غذا نخوردن .
حالا از دو حال خارج نیست یا پدر ومادر شکست میخورند یا محکم ایستاده و مقاومت میکنند .
وقتی کودک با لجاجت حق آزادی را بدست می آورد والدین از اینجا رانده و از آنجا مانده میشوند. چون او میداند جز از این طریق نخواهد توانست حق خود را بگیرد.
💙💛❤️💚
بدون تعارف:
لجاجت را پیش از آنکه فرزندان ما بیاموزند خودمان غیر مستقیم به آنها آموزش میدهیم 😉😉😉😉
🎌🎌شیطنت هر اندازه هم که زیاد باشد قابل تحمل تر از شرارت است .🎯🎯🎯شرارت بعد از هفت سالگی نشان از عدم سلامت روحی وتربیتی فرزند است .
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
امام کاظم (ع) فرمود:بازی گوشی بچه در دوران خردسالی پسندیده است برای اینکه در بزرگسالی برد بار شود.
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفـدهـم
✍با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه مکث کرد:همه مسلمونها هم بد نیستند، سارایه روز اینو میفهمی فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد:بابت سیلی، متاسفم رو به رویم ایستاد چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!! احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:چقدر دیر کردی چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش فقط دلم برایش می سوخت یک زنِ ترسو و قابل ترحم چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟ گربه چند جان داشت؟ هفت؟ نُه؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود...
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن اون دیگه برنمیگرده چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم
لرزید لرزیدنش را دیدم چرا همیشه دلم به حالش می سوخت تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشددرِ اتاقم را قفل کردم مادر به در کوبید:سارا چی شد دانیال کجاست چرا باید قیدشو بزنم چرا میگی دیگه برنمیگرده؟
🌾🌼🌾🌼🌾
✍باید تیر نهایی را رها میکردم با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم خشاب آخر را خالی کردم:پسرت مرده تو ترکیه دفنش کردن مسلمونا کشتنش در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در، مادر را دیدم خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم صبح، خیلی زود آماده شدم پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم این همه نامهربانی حقش نبود جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد ایستادم دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم کمی درد میکرد خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد چشم چرخاندم صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت گرم بود چشمانش شرم داشت: بازم متاسفم بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده صوفی واقعا زیبا بود چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق درست مثل من انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر میخوام کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام فقط انگیزمو گفتم عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:یه چیزایی با خودم آوردم چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد دانیال بود دانیال خودم عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان ...
⏪ ادامه دارد....
امام رضا عليه السلام:
هر كه ستمگرى را يارى كند، ستمگر است و هر كه ستمگرى را يارى نرساند و دست تنها گذارد، دادگر است.
ميزان الحكمه ج6 ص557
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✍تـلنگر
••• ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ؛
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ!
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ یڪ ﻣﻬﺎﺭت است ﻭ ﺑﺨـﺸﻨﺪﮔﯽ
یڪ ﻓﻀـــﯿﻠﺖ!
••• ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨـﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ؛
ﻫﻤﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ یڪــ ﻣﻬﺎﺭت است ﺍﻣﺎ ﻓﻬــﻤﯿﺪﮔﯽ یڪـ ﻓﻀـﯿﻠﺖ!
••• ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ؛
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺯﻧﺪﮔﯽ یڪ ﻋﺎﺩت است ﺍﻣﺎ ﺯﯾـــﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ڪردن یڪ فضــیلت.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#حرف_حساب
مردهایی که نمیتوانند تکیهگاه همسرشان باشند!
🔸رهبر انقلاب:
گاهی اتفاق میافتد مرد در خانه نقش زن را پیدا میکند. زن حاکم مطلق میشود و به مرد دستور میدهد این کار را بکن، آن کار را نکن.
مرد هم دست بسته تسلیم است. خب چنین مردی دیگر نمیتواند تکیه گاه زن باشد. زن یک تکیه گاه خوب را دوست میدارد.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کودک
#سوال
من بادخترم خیلی توی موضوعات مختلف صحبت میکنم. هفت سالشه... ازکوچکی سر به هوا بوده.
اصلا حواسش نیست و دائم به فکر بازی است. منم متأسفانه این برچسبای غلط رو زیاد استفاده کردم. مخصوصا امسال که کلاس اولی هم بوده. دوست
دارم درست رفتارکنم. آیا الان تلاشم ثمره بخش هست؟ یعنی باخودش درمیون بذارم... عذرخواهی کنم... براش بگم که اینهایی
که میگفتم نیستی؟؟یانه....
#پاسخ
تلقینهای مثبت جدید به همراه تلاش برای تکریم کودک میتواند شکلگیری شخصیت او را به سمت تعالی عوض کند.
نگران نباشید و نیازی به عذرخواهی از کودک نیست. رفتارهای ثابت و معتدلی در پیش بگیرید که ترکیبی از جدیت، صمیمیت و تکریم کودک تان باشد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هجــدهـم
✍لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم دست خط برادرم بود تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد...
چقدر،دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبودحالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!بیچاره صوفی پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد:هییییس آروم باش
صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد:بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون میمردیم نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری گاهی تو بیست سالگی ،گاهی تو چهل سالگی میری تو کمای زندگی! اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا نگاهش کردم چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد
🌾🌼🌾🌼🌾
✍و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد چه با انگیزه چه بی انگیزه تکانی خوردم:خب بقیه ماجرا؟ مکث کرد:اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم درست مثله بقیه ی مردها انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود یه زمانی زنش بودم یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم دود شدم حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم
اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو، کشیدمش بیرون اصلا تو حال خودش نبود چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش اما اما نشد نتونستم من مثله برادرت نبودم؛من صوفیا بودم صوفی!
ترسیدم به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:رفت گذاشتم که بره خیلی راحت منو زنشو کسی که میگفت عاشقشه گذاشت و رفت به صورتم چشم دوخت دستی به گلویش کشید:اون شب جهنم بود فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح داشتم دیوونه میشدم اصلا درکشون نمیکردم اصولشون رو نمیفهمیدم هنوز هم نفهمیدم تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن پوشیه ها از صورتشون افتاد شناختمشون دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو خندید خنده اش کامم را تلخ کرد طعمی شبیه بادامِ نم کشیده: دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا
اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه شون دیدن چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
برنامه آموزشی موسسه فرهنگی مشاوره ای بصیر
در هفته آخر آذرماه
https://eitaa.com/khaneAram_Basir