🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد…
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
#چطوری_گناه_میکنیم_به_راحتی😭#جون_دادن_بخاطر_ناموس😭
یا علی گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ...
👈ادامه دارد....
إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغی
به یقین انسان طغیان می کند،
أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی
همین که خود را بی نیاز می پندارد
آیه 6 و 7 سوره علق
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌾🌼🌾🌼🌼🌾🌼
💌 #یه_دعای_قشنگ
توی شرایط مختلف
وقتی نگاهمون مثبت نباشه
همه چیز سختتر پیش میره
مثلا
یه رشته خاص قبول شدی، اما
😕 همش ناراحتی که چرا اینطور شد،
اونوقت خوندن درسها برات
سختتر میشه
🚝 به یه #سفر راهی شدی
که دوستش نداری، اون وقت،
شیرینی لحظهها رو حس نمیکنی.....
💜 امام سجاد (ع)
همیشه اینطوری دعا میکردند که:
اللهم
💫 #حبب_الینا_ما_تکره_من_قضائک
#سهل_علینا_ما_تستصعب_من_حکمک *
یعنی:
خدای خوبم
یه کاری کن که اون چیزی که
برام مقدّر کردی و برام
پسندیدی رو
دوست بدارم و
هر شرایطی رو که تو
در نظر گرفتی، برام آسون بشه . . . 🌸🍃
🌸🌸 حَبّبْ إِلَیْنَا مَا نَکْرَهُ مِنْ قَضَائِکَ،
وَ سَهّلْ عَلَیْنَا مَا نَسْتَصْعِبُ مِنْ حُکْمِکَ
📗 #صحیفه_سجادیه . دعای سی و سوم. در طلب خیر.
#روزتون_بخیر
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
1_795416398.mp3
12.92M
#تلنگری
✨از توسل به حضرت امّالبنین سلاماللهعلیها و استمداد از ایشان، تا فتح قلّهی کرامت...
اتفاقی که برای هرکدام از ما ممکن است!
#مادر_ادب
ویژهی وفات حضرت #امالبنین سلاماللهعلیها
#ما_ملت_امام_حسینیم
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃
🍃
#همسرانه
💥خواسته های مردان از همسرانشان و وفاداری هر چه بیشتر مردان .
🌟اقایون از همسرانشان چه میخواهند ؟؟
🌺در جامعه ی امروزی یکی از علل بالا رفتن آمار عدم وفاداری و خیانت شوهران به همسرانشان و در نتیجه طلاق رسمی و یا غیر رسمی این است که خانم ها خواسته ی همسرانشان را درک نمی کنندو یابه راستی نمی دانند چگونه خواسته ی آنها را براورده سازندتا در نتیجه بتوانند زندگی سرشار از خوشی و خوشبختی را در کنار هم تجربه کنند .
🌼مردها همیشه هم انتظاراتی که از همسر خود دارند را به زبان نمی اورند اما این دلیل این نمی شود که توقعات و خواسته ها را در دلشان هم نگه ندارند .
🌸فکر و احساسی که در وجود یک مرد نهفته است میتواند در رابطه ی زناشویی تاثیر زیادی بگذارد .
🌺بنابر این با شناخت و توجه بیشتر به خواسته ها و احساسات مردانمان می توانیم فرصت را برای محبت وصمیمت ووفاداری هر چه بیشتر آنان نسبت به خودمان فراهم کنیم .
#خانم_صفوی
#مدرس_مشاور
🍃
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐
#کودک
#شکل_گیری_رفتار_عبادی
3⃣.هیچ یک از رفتارهای کودک را با رفتارهای دیگرش مقایسه نکنید!!
برای شکل گیری رفتار مطلوب در کودکان به هیچ عنوان رفتارهای متفاوتشان را با هم مقایسه نکنید.
به طور مثال نباید مرتب بودن اتاقش را با درس نخواندنش مقایسه کنید و به او بگویید مامان جان شما که اتاقت تمیز هست ودختر مرتبی هستی پس درس خواندنت هم می تواند خوب شود!!
هیچ وقت نماز خواندنشان را با روزه گرفتنشان مقایسه نکنید مثلا نگویید تو که روزه میگیری چرا نماز نمیخوانی؟!بلکه برای تشویق در امر نماز خواندن به او بگویید دیروز نماز خواندی امروز چه ساعتی نماز می خوانی؟ ویا به طرق دیگر در نماز خواندن باید او را تشویق کنید.
#خانم_رمضانعلیزاده
#مدرس_مشاور
💐🍃💐🍃💐🍃💐
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیست_یکم
نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
- چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ...
جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
بغض اسماعیل هم شکست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...
دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ...
تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...
مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
هیچ واکنشی نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...
دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...
دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...
اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
👈ادامه دارد....
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
حدیث قدسی
اى فرزند آدم
همه چيز را براى تو آفريدم
و تو را براى خودم آفريدم
يَابنَ آدَمَ، خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلی
المواعظ العددیّه، صفحه419
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
سر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد:
#به_رسم_ادب
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#به_تو_از_دور_سلام
#به_سلیمان_جهان_از_طرف_مور_سلام
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍂🍂
🍂
🍁 بهترین دوست؛ خداست!!!
و اون آنقدر خوب 💕 است که گفته تو فقط یک قدم بیا، بقیه اش با من
من آمده ام، میدانم تو قبل از من آمده ای
🌸 ای نعم الرب
🌸 ای خوب
🌸 ای پناه
دوستم را به تو میسپارم
🤲🏻 از تمام بلایا حفظش کن
🤲🏻 دلش را آرام کن با یاد خودت و
🤲🏻 همواره پناهش باش
به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌹 تقدیم به عــزیـــ💖ـــــزانِ «خانه آرام من»
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#همسرانه
#روابط_زناشویی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#حدود_حیا_زن_ در امر زناشویی
🌸👌بعضی زنان در مسئله مسائل جنسی با شوهر کمرویی و حیا نشان می دهند و پیوسته دست روی دست نهاده منتظره پیشنهاد شوهر میشوند.🧐
گاهی شاید برای یک پیشنهاد جنسی دلشان پرپر🧖♀ می زند ولی به اصطلاح خودشان حیا به خرج داده و آن را به شوهر اظهار نمی دارند.😧
☘این حیای زن از شوهر حیای بیجا و کاذب است 👈که نه تنها به زن فضیلت و شخصیت نمیدهد بلکه از مقام و منزلتش هم می کاهد همچنین از صمیمیت بین خود و همسرش کاسته می شود.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#کارگروه_همسرداری
https://eitaa.com/khaneAram_Basir