eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
316 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸 _تعطیلات_کرونایی قسمت اول 15 روز از تعطیلات مدرسه میگذشت اصلا فکرشم نمیکردم اوضاع اینطوری بشه، 🔅 تعطیلات طولانی مدارس، 🔅اضطراب از بیماری مرموز، 🔅 تعطیلی مکان های تفریحی، 🔅 مساجد، زیارتها 🔅 لغو مسافرت بچه ها توخونه باکلی انرژی که باید یه طوری اون صرف کنن.. ❗️اما چطوری؟؟ 🔹هروز6 ساعت رابرای رفتن به مدرسه میگذروندند. 🔹بعداز ظهر از خستگی ساعتی میخوابیدند. 🔹ساعتی تکالیف انجام میدادند 🔹تقریبا سه یاچهارروز هم کلاس های ورزشی یا آموزشی بعداز ظهر ها داشتند 🔹پنجشنبه وجمعه هم برنامه خونه مادربزرگ ها حالا همه اینها تعطیل⛔️😔 قبلاهرکدوم از این فعالیت ها توسط معلم، مربی ورزش، استاد زبان، مامان بزرگ ، و.. میگذشت😇 اما حالا مدیریت همه به عهده مادراست. مدیر خونه🧕 به خودم گفتم، چطور میتونم بچه ها رو شاد، سرحال، نگه دارم تا هم حوصله شون سر نره هم از تکلیف برنامه های آموزشی عقب نیفتند🧐 🏃‍♂یه مسابقه ای بود که میدم بچه ها خیلی دوست دارن وبارها تکرارش رو هم میبینند🔭 چون بعداز این 15 روز دیگه همه بی حوصله، بهانه گیر، بی انگیزه بودند، حتی علاقه ای به انجام تکالیفی که معلمشون از طریق فضای مجازی براشون میفرستاد نداشتن و...😕 🎈فرصت خوبی بود برا مسابقه ، قرار مسابقه رو گذاشتیم به این شکل بود هرروز یه نفر خونه رو اداره کنه، ازصبحانه، ناهار، شام گرفته تا شستن ظرف ها، مرتب کردن خونه... سرگرمی برای اعضای خانواده شگفتانه برا همه. وجایزه مسابقه هم یه مبلغی بود که پدر خانواده پیشنهاد داد🧔 این مسابقه برای خانواده ماچند روزی طول می‌کشید... وبچه ها چندروز حسابی سرگرم میشدند هرکس باید به قسمت‌های مختلف مسابقه بقیه، امتیاز میداد بالاترین امتیاز برنده بود💪 حتی مصرف برق، آب، هم مدنظر بود زمان آماده شدن ناهار، شام وصبحانه، زمان بیدارشدن ها،میزان زباله تولیدی، هزینه ها، انجام تکالیف و... همه در امتیاز دهی مهم بود...✨ ادامه دارد.... 🍃🌸🍃 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌼🌿🌼🌿 _تعطیلات_کرونایی قسمت هفتم بچه ها داشتند، در مورد اینکه آیا بابا هم میاد تومسابقه یا انصراف میده باهم بحث می‌کردند.✨ شاید بپرسیددلیل اینکه همه تردید داشتند که بابا تواین کار همراه میشه یانه چیه؟ 🎈دلیلش اینه که بابای خونه ما یه بابای سرشلوغه، 🧔 علاوه بر ساعاتی رو که به خاطر شغلش بیرون خونه است، در هر دوره ای هم، مشغول کارهای مختلف فرهنگی، اجتماعی، و... هست، بارها شده که چندین هفته به خاطر مشغله ها ی زیاد صبح که میرن بچه هاخوابن ووقتی بر می‌گردن هم، بچه ها خوابن، خلاصه بابای ما بااینکه کودک درونش هنوز فعاله، اما فراغتش خیلی کمه ... این بود که بچه ها تردید داشتن که آیا توی مسابقه همراهشون میشه یانه. 🤔 گفتم بیایید حدس بزنیم، ببینیم کی حدسش درسته فاطمه گفت :من میگم شاید بیاد، 50 درصد احتمال میدم مهدی گفت :من میگم 100 درصد نمیاد علیرضا گفت: منو وارد این چیزا نکنید، من از بابا حقوق میگیرم.. 🤪 منم گفتم :مطمئنم که قبول میکنه شرکت در مسابقه رو اما نمیدونم چه برنامه ای براش داره... خلاصه بعد از کلی بحث، قبل از خواب همه دور بابا و گرفتند. فاطمه کلی هیجان داشت، بابا فردا نوبت شماست، چکار میکنی... بابا یه کم سربه سرشون گذاشت که حالا جایزه من چی میشه، کدومتون به من جایزه میدین و... 📣خلاصه بابا اعلام کرد، پس چی فکر کردید، معلومه مسابقه میدم به من میگن... مطمئن باشید من برنده ام🤗 بچه ها با کلی هیجان هورا کشیدن.. فاطمه در گوش بابا یه چیزی گفت: هردو خندیدند... 😆 بعد از بابا پرسیدم چی گفت؟ میگه اگه بخوای میتونی رو کمک من حساب کنی... البته برات خرج برمیداره😉 🌸☘🌸☘🌸☘ بعد ازنماز صبح، جناب پدر سوال عجیبی، پرسید.. خوب، خانم حالا باید چکارکرد... گفتم درموردچی؟ ناهار دیگه، چی میشه درست کنیم.. گفتم آقا شما اول فکر صبحانه باش تا ناهار در مرحله بعد.. گفت:مگه صبحانه هم بود... ای بابا اصلا حواسم نبود حالا نمیشه من فقط ناهار در خدمتتون باشم... همین طور که داشت چیزایی زیر لب میگفت، آماده بیرون رفتن از خونه شد... ادامه دارد 🌼🌿🌼🌿
خانه آرام من(موسسه بصیر)
🌼🌿🌼🌿 #خاطرات _تعطیلات_کرونایی قسمت هفتم بچه ها داشتند، در مورد اینکه آیا بابا هم میاد تومسابقه
🌼🍃🌼🍃 _تعطیلات_کرونایی قسمت هشتم باخودم گفتم، یعنی میرن نون بخرن.. این موقع صبح!! بعید میدونم!! 🧐 پس کجا رفتن😳❓ مشغول مرتب کردن لباسایی بودم که تازه شسته شده بود که این فکر ها از ذهنم میگذشت.. شاید بگید، چیز عجیبیه مگه؟ نونوایی رفتن دیگه؟! 😐 ‼️راستش، این موضوع توخونه ما عجیبه... ایشون اصلا اهل نونوایی رفتن صبح ها نیستن،... 🎈قبلا که بچه ها کوچیک بودند، یامهمون نونای داغ وتازه بابا بزرگ خدا بیامرز بودیم، یا اینکه مشتری نونای تو سوپر مارکت ونونای خشک می گفتند:، آخه براچی برم توصف بایستم، اوه میدونی کلی به کارام میتونم برسم تواین زمانی که توصف نونوایی قراره بمونم... 🎈الان که بچه ها بزرگ شدن، میگن:آخه دوتاپسر داشته باشی، اون وقت خودت بری صف نونوایی🤨 به خاطر همین بود که موقع رفتن، داشتند زیر لب یه چیزایی می گفتند، نشان از همین عدم رضایت بود.. 🔹🔸🔹🔸 جاتون خالی، یک ساعت بعد باچن تا نون سنگک خشخاشی دوآتیشه، تشریف آوردند.. بچه ها هم که امروز براشون ویژه بود، بیدار بودند، که بابا اومد.. فاطمه ومهدی گفتند :معجزه شده😱 علیرضا گفت:فکرکنم شگفتانه بابا،باشه. همه به افتخار بابا ونون سنگک های تازه 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 👏 باباخیلی سرحال وپرانرژی بود برعکس موقعی که میرفت نونوایی... نسیم خنک صبح، نون های داغ سنگک، حسابی سر حالشون کرده بود... ☕️🥖☕️🥪☕️ صبحانه رو دور هم خوردیم. بابا مثل هرروز بلند شد که خداحافظی کنه وبره سر کار، که فاطمه گفت :کجا باباجون، ظرفای صبحانه ومرتب کردن آشپزخانه جزومسابقه است، هنوز بابا چیزی نگفته بود که فاطمه بازم صحبتش رو ادامه دادو گفت :البته همونطور که گفتم میتونی روکمک من حساب کنی😉 ادامه دا رد.... 🍃🌼🍃 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌼🍃🌼🍃 _تعطیلات_کرونایی قسمت نهم ظاهرا بچه ها توافق کرده بودند، که باید تو این کار با، بابا همکاری داشته باشن وگرنه ممکنه کلا انصراف بده⛔️ چون نزدیک عید بود وحساب کتاب کاری واین ماجرای کرونا... حسابی دوروبر باباشلوغ پلوغ بود ❌ بابا که آماده رفتن سرکاربود، با تذکر فاطمه، منصرف شد گفت :پس دختر بابا ترتیب جمع آوری صبحانه رو میده، در حالیکه میرفت به طرف آشپزخونه، میگفت یه ناهاری، امروز بپزم براتون، که تاحالا نخورده باشید، پیش خودم گفتم: 🔹چطوری میخواد ناهار بپزه، داره میره سرکار که؟ 🔹چه فکری داره یعنی؟ مهدی گفت :بابا میدونید که، نمیشه از بیرون غذا بگیرید.. بابا درجواب گفت :چیه، منو دست کم گرفتید، وشروع کرد به تعریف کردن از دوران مجردی وتجربه های آشپزی.. همینطور که مشغول تعریف خاطرات بود، درهای کابینت رو باز می‌کرد، انگار دنبال چیزی می‌گشت، سوال کردم بگید چی میخواهید، راهنمایی کنم. گفت:پیداش کردم، ظرف نخود رو آورد و مشغول پاک کردن نخودها شد.. فاطمه که داشت ظرفای صبحانه رو می‌آورد، علیرضا روصدا کرد که بیا ببین، بابا داره نخود پاک میکنه😅 همه متوجه شدیم که ناهار چیه، باهم گفتیم پس ناهار آبگوشت، خیلی عالیه👏 خوب که فکر کردم، دیدم، چه انتخاب خوبی.. آبگوشت تنها غذایی که همه مواد لازم رو باهم میتونه بریزه توزودپز و با خیال راحت بره سر کار.. پلو هم که لازم نداره، ترشی وسبزی خوردن هم که داریم نون سنگک هم که تهیه کردن. مواد رو داخل زودپز برقی ریخت وبهش زمان داد ورفت سرکار،... به بچه ها گفتم :آفرین به این مدیریت، نمره بابا بیست، علیرضا گفت :یه آبگوشت ها،.🤭 گفتم انتخاب خوبی بوده... حدود 2 ساعت از رفتنشون میگذشت که زنگ زد،... سراغ آبگوشت رو از من گرفت که درچه حال هست، گفتم خوب، عالی، آماده وخوش مزه، سراغ ظرفای مسی و دیگچه مسی وازمن گرفت وگفت: اینارو لطفا بذا رید دم دست، برام جالب بود بابا که اگه من لیست خرید رو 2بار براش پیامک نمیکردم،فراموش می‌کرد انجام بده.. امروز چه خوب حواسش به مسابقه و بچه ها وناهار هست😉 زمان آماده شدن غذا، جزو امتیازات بود، فاطمه گفت: ازنظر زمان، بابا امتیازش از همه بیشتره .. ببین چه زود غذاش آماده شد... 👏👏👏 حدود ساعت 12 بابا دوباره تماس گرفت، با فاطمه صحبت کرد، بهش گفت که سبزی ها روبشوردوترشی ها رو آماده کند، با مهدی هم یه صحبتی کرده بود... 🔅بچه ها به جنب وجوش افتادن، مهدی میگفت :بابا داره از راه دور مدیریت میکنه...🧐 فاطمه رفت سراغ کارهایی که بهش سپرده شده بود، مهدی هم ظاهرا مأ موریتش این بود که فرش وپشتی واون ظرفای مسی که آماده کرده بودم رو ببره تو حیاط، همین طور، سماور زغالی روهم آماده کنه توحیاط... بچه ها احساس می‌کردند دارن میرن، سفر🚘 راستش خودم هم خیلی برام جالب بود، گفتم، چقدر تنوع خوبه، چه خوبه منم گاهی اوقات از همین ایده ها بدم وهمیشه شام وناهار یکنواخت نباشه⚡️ همه چی تو حیاط آماده بود، تو این تعطیلات اجباری، واقعا حیاط وباغچه و ناهار دور همی با دست پخت بابا، اتفاق خوبی بود، 😃 بالاخره بابا اومد، تا مرحله ضدعفونی کردن موبایل و کیف و دست و... انجام بشه... چند وسیله دیگه هم آوردم توحیاط وبه وسایل بچه ها اضافه کردم مثل، نمکدون وسفره وگوش کوب و... بابا گفت:، به به،خسته نباشید... 💐💐💐 نماز رو به اتفاق هم، به همراه بابا جماعت خوندیم،... نماز جماعت خونگی هم یه برکت دیگه این تعطیلات اجباری بود... همگی مهمون سفره بابا بودیم جاتون خالی چه آبگوشتی بود.. راستی راستی، همچین ناهاری تا حالا نخورده بودیم، البته صفای اون به دورهمی خانواده و آشپزی پدر بود... ادامه دارد... 🍃🌼🍃🌼 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
🌼🍃🌼🍃 #خاطرات _تعطیلات_کرونایی قسمت نهم ظاهرا بچه ها توافق کرده بودند، که باید تو این کار با، بابا
🌼🍃🌼🍃 _تعطیلات_کرونایی قسمت آخر بعد از ناهار ، مهدی از طرف بابا مأمور آماده کردن سماور وچای شد☕️، بابا هم یک کم استراحت کرد فاطمه گفت، بابا میدونی که، هم شگفتانه باید داشته باشی، هم بازی، خوابت نبره ها... ⛔️ مهدی وعلیرضا که دوروبر سماور بودن گفتن،بابا، از همین الان خودتون ر وبازنده اعلام کنید... بازی، ظرفای نشسته ناهار و شگفتانه و بابای خسته و....... بابا در حالی که دراز کشیده بود و ومطالب گوشی موبایل رو پایین وبالا می‌کرد.. گفت :یه شگفتانه دارم براتون، درجه یک... ❗️ فاطمه با هیجان گفت. چیه، چیه، اول به من بگو.. بابا گفت :شگفتانه من، چن ساعت بدون موبایل، ❗️❗️❗️❗️ ⚠️شاید برا تون این شگفتانه عجیب باشه، اما، تعجب نکنید، یکی از کارهایی که وقت بابا رو می‌گرفت، کارها یی بود که با فضای مجازی باید انجام می‌شد، بنابراین از اون زمان محدود که توخونه هستند بخش زیادی رو با گوشی مجبور هستند بگذرونند... بنابراین از این شگفتانه ی بابا خیلی استقبال شد... 👏👏👏👏 گوشی که از دور همی خارج شد، پدر جان متمرکز شد روی مسابقه، خوب چه بازی هایی تا حالا انجام دادید... بچه ها گفتند، تنیس،🏓 بدمينتون،🏸 والیبال🏐، اسم وفامیل، وبازی هایی که فاطمه درست کرده بود... بابا اول پیشنهاد داد، موافقید دوباره اسم فامیل بازی کنیم... علیرضا گفت، بابا اینا ازبس اسم وفامیل بازی کردند، همه حروف الفبا رو حفظ شدن... 🤪🤪 من پانتومیم پیشنهاد میدم. قبول. کلی وقت پانتومیم بازی می‌کردند.. اجراهای بابا خیلی دیدنی بود برق شادی وهیجان توچشمای فاطمه کاملا پیدا بود، چای آماده شد و چقدر به همه چسبید، تاحالا توحیاط خونمون چای باسماور زغالی روتجربه نکرده بودیم... ، بعد از چای بابا شروع کرد به خاطره گویی، وکلی از ماجراهای شیطنت های خودشو تعریف می‌کرد، 🤩 ماجراهایی روتعریف می‌کرد، که چه کلک هایی رو به بابابزرگ میزد تا از نون خریدن و صف نونوایی شونه خالی کنه...🤷‍♂ 🤓 ساعتی به گفتگو وخاطره گویی گذشت، یه چند دوره هم منچ بازی کردند، 🎲 مهدی میگفت، از سفر رفتن هم بیشتر بهمون خوش گذشت این چندروز چیزی که به نظرم بچه ها ازش لذت بردند، همین دو رهمی با خانواده بود. خیلی راحت میشه هرروز روشاد کنیم با ساعتی کنارهم بودن وگفتگوهای ساده معمولی باهم داشتن، البته بدون عوامل حواس پرت کن مثل موبایل، تلویزیون. این تولید شادی اصلا هزینه نداره، یه کم خلاقیت میخواد وهمکاری همه اعضای خانواده.. 🔅همه داشتند سربه سر علیرضا می‌گذاشتند که فردا چی میخوای درست کنی، وچه شگفتانه ای برامون تدارک دیدی و... علیرضا گفت من اول شگفتانه ام رو اعلام می کنم... همین الان، چن لحظه صبر کنید،😏 برمیگردم، رفت داخل ساختمان... فاطمه گفت :اینطوری که نمیشه، فردا بگو، بهتره که... مهدی میگفت :یعنی چیه، چقدر جالبه که میخواد الان بگه... 😳 یه ربع بعد، آقا علیرضا پیداش شد، آماده ولباس پوشیده، ماسک زده، با چمدون، بابا گفت :کجا،؟ من که در جریان بودم، گفتم دیروز باید میرفت تهران، امروز هم برا اینکه دست‌پخت شمارو از دست نده موند... حانیه، منتظره...، ⚡️حانیه خانم تازه عروس خونه ماست که جاش این چند روز خالی بود... خلاصه.. هرچند بچه ها خوشحال نشدند، اما متعجب شدند،.. مهدی گفت.. البته از یه زاویه دیگه نگاه می‌کنم، یه رقیب کم شد، یه قدم به برنده شدن نزدیک تر شدم. 🤓 بعد از رفتن علیرضا، همه به بابا کمک کردند، وسایل رو جمع کردیم، آوردیم داخل وفاطمه یه نگاهی به من کرد باخنده پیش بند آشپزخونه رو آورد برای بابا.. بابا با اینکه خسته بود، کم نیاورد، ظرفا و بشورم، تموم دیگه.. ⁉️ همه خندیدند و باهم گفتند، نه خیر.. شام هم مهمون شماییم... همین موقع بود که صدای زنگ تلفن اومد وبابا، جواب داد، از مکالمه معلوم بود که کار مهمی پیش اومده وباید میرفت... من به بچه ها گفتم :امروز تا الان چطور بوده، ❓ گفتند :عالی، 👌 گفتم :چون بابا مجبوره بره بیرون وبه کارهای بیرون هم رسیدگی کنه.. بهشون یه تخفیف میدیم، الان ساعت پایان مسابقه بابا، باشه موافقید؟ مهدی وفاطمه، یه نگاهی به هم کردند وگفتند :باشه، قبول. بابا که رفت، بچه ها مشغول امتیاز دادن شدند ومنم رفتم سراغ شستن ظرفا... مسابقه تموم شد، وقرارشد، برنده روز عید نوروز اعلام، بشه، این چند روز هم بحث وگفتگو بین مهدی وفاطمه درمورد امتیاز ها یی که داده بودند و اینکه چه کسی برنده خواهد بود گذشت، 🔅🌤🔅🌤 برام جالب بود که یک ایده میتونه روزها بچه هارو مشغول کنه، 🔺 قبل از مسابقه، :ذوق وبحث وگفتگو در مورد چگونگی مسابقه، 🔻 درحین مسابقه:، هیجان، شادی خلاقیت، 🔺 چند روز بعد از مسابقه:، مشغول بحث وگفتگو در مورد اینکه چه کسی برنده است، چطور امتیاز بدهند... خلاصه چندین روز به این شکل گذشت و من جمله حوصله ام سررفته، چکار کنم، رو نمیشنیدم... پایا