eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
309 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
به روایت حانیه..... . ❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣ مامان_ حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه😂 یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_ چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_ خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم.......
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 ـ : ✍حرمت مومن . 💐چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم… 💐توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم … زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد … . 💐اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ … از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … . بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود … 💐– امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن… از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید … دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد – و الا عاقبت تون، عاقبت منه … 💐گریه اش گرفت … چند لحظه فقط گریه کرد … . – من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه … ولی من اونو شکستم … اینم تاوانش بود … 💐شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم … با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و … . همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم … از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید  ادامه دارد .... ✍نویسنده 💎کپی با ذکر صلوات...📿