eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
326 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت حسام.. حسام.. حسام تنفرِ دلنشین زندگیم کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچیدسرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان کلاهم را روی سرم گذاشتم عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم به سمتش چرخیدم سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا من از چایی متنفرم جمعش کن لبخند زد متنفرین؟ یاازش میترسید؟ ابروهایم گره خورد میترسم؟ از چی؟ از چایی؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شداوهوم آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم سکوت کردم او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست اما ترس ترس کجایِ کار قرار داشت؟ من از مسلمونا نمیترسم دستی به صورتش کشید لبانش کمی  جمع کرد از مسلمونا که نه اما از خداشون چی؟ میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟نه من فقط از اون  نفرت دارم رو به رویم، رو زمین نشست از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست ترس هم که تکلیفش معلومه باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه راست میگفت من از خدا میترسیدم از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم با انگشتان دستش بازی میکرد گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره شاید راست میگفت من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد خب پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم با اکراه استکان را از دستش گفتم لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد جرعه ایی نوشیدم مزه اش خوب بود انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد ترسیدم پس مادرم چی اونم اینجاست صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد کدام یک درست بود آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند حالم بدتر از هر روز دیگر بود میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد بی رمق از اتاق بیرون رفتم لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟ ⏪ ...
❤️ ❤️❤️❤️❤️ به روایت امیرحسین ......................................................... _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا. دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم. حاج آقا _ امیرعلی جان اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا. _ سلام امیرعلی_ سلام حاج آقا خطاب به من بل اشاره به امیرعلی گفت _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس. بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید . آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟ حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه. امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا. . . بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم. پیش به سوی منزلگه عشق بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند. _ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم محمد جواد _ _ با توام محمد جواد _ یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا. به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟ با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. _ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن . محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش. _ حالا در مورد چی هست؟ محمد جواد_ چی؟ _ کتابتون. توهم ؟ محمد جواد _ مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه . بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟ _ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد . 🌸🌸🌸🌸 به سوی منزلگه عشق
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍بهم حمله کرد 💐در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار… .با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ … 💐آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… . 💐یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … . 💐می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ … 💐حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می کرد … . ✍نویسنده 💎کپی با ذکر صلوات...📿