خانه آرام من(موسسه بصیر)
🍃🌼 #مهمانان _کوچک_ خدا دخترم چند ماهی بود به تکلیف رسیده و اولین تجربه روزه داری او بود... از اتف
🌼🍃
#مهمانان_کوچک_خدا(2)
خلاصه خانم دکتر خیلی چیزای دیگم گفتن...
بچه ها سوالات زیادی ازشون پرسیدند،
واینکه کلا همه دوستام تصورشون تغییر کرد،
فکر میکردند که روزه ضررداره ویا دنبال این بودند که گرسنگی که کشیدند چطوری چند برابرش رو تو فاصله افطار تا سحر جبران کنند...🤔
حرفش وقطع کردم وگفتم، چه خوب، اینایی که گفتی در مورد روزه بعضی هاشو منم نمیدونستم.
حالا متوجه شدی که نگرانی شما ودوستات از اینکه ممکنه مریض بشین
بی مورد بود، وفهمیدین که چقدر روزه فایده هم داره براتون.. 👌
یعنی هر چی خدا برامون واجب کرده وسفارش کرده به انجام دادنش به نفع خود ماست.. 👌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خداروشکر، با یه برنامه کوچیک ، غیر مستقیم به این بچه ها، کلی اطلاعات داده شده بود،
چرا که اگه میخواستم مستقیم وخودم راوی این صحبت ها بشم، اکثرا میذاشتند به حساب نصیحت وبه قول خودشون گوششون پر از نصیحته
🌸🌸🌸
اما این اطلاعات واین نگاه بسته وفقط مادی به این مسئله کافی نبود، مسئله ای که این همه آثار معنوی داره که در قرآن وروایات به آن اشاره شده..
✅دلم میخواست که دخترم ودوستاش از همین سن انگیزه های روزه داریشون، تقویت بشه،
دنبال فرصتی بودم تا زاویه ای دیگه از روزه داری رو براشون نشون بدم،
تا این گرسنگی وتشنگی براشون، لذت بخش بشه
البته در مورد ثواب روزه در کتابای درسی یه اشاراتی شده بود اما کافی نبود که بچه ها درگیر فقط بحث تشنگی وگرسنگی بودند..
ادامه دارد....
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
🌼🍃 #مهمانان_کوچک_خدا(2) خلاصه خانم دکتر خیلی چیزای دیگم گفتن... بچه ها سوالات زیادی ازشون پرسیدند،
🌼🍃
#مهمانان_کوچک_خدا(3)
✅متوجه گفتگوی تلفنی سمانه با دوستش مبینا شدم...
که دوباره داشتن از فرزانه صحبت میکردند..🤗
فرزانه امسال به کلاس اونها اضافه شده بود،
نمیدونم چرا بچه ها نتونسته بودند توجمع خودشون بپذیرنش!!
اون طور که از حرفای بچه ها متوجه شده بودم، فرزانه خیلی دوست داشت بابچه ها ارتباط بگیره، اما اونم موفق نشده بود...❗️
متاسفانه این مسئله شده بود سوژه خنده وحرف بچه هابا همدیگه...⚡️
فکری به نظرم رسید، که هم میتونستم با اجرای اون ارتباط فرزانه وبچه ها رو سامان بدم، هم بچه ها رو متوجه برکات این ماه وفرصتی که براشون در این ماه وجود داره بکنم...👌
🌾🌾🌾
داشتم لباس اتو میکردم،
صحبتای تلفنی که تموم شد،به بهانه اینکه از سمانه کمک بگیرم، اونو صدا کردم...
دوتایی مشغول مرتب کردن واتو لباس شدیم...
گفتم :مبینا حالش خوب بود...
حالا چی میگفتید اینقدر می خندیدی شما..
سمانه در حالی که لباس ها رو مرتب میکرد، گفت:دوباره این فرزانه خانم شروع کرده به پز دادن، این دفعه با طرحی که برا جشنواره جابر داده بود وبرنده شده بود..
دست از اتو کشیدن برداشتم وزل زدم به سمانه،طوری که پرسید چیه مامان، چی شده... 😳
چندین بار در مورد غیبت کردن، واینکه این حرفا، هم غیبت هست هم بعضی قضاوتهایی که میکنند میتونه غلط باشه وتهمت هست... باهاش صحبت کرده بودم. اما اینبار تصمیم داشت، یه طور دیگه یا دآوری کنم..
🌲همونطور که بهش نگاه میکردم، گفتم :
یه اردو در پیش دارید.. ✨
با خوشحالی گفت:واقعا!!!
چه اردویی؟ از مدرسه؟ ، یا از طرف کلاس والیبال؟
از کجا می دونید؟ کی هست؟ کیا میتونن بیان؟
بهش گفتم :میدونستم اردوخوشحالت میکنه، چند روز دیگه هست وهمه ، همکلاسی هات هم هستند،
آخ جون، خیلی خوب شد... حسابی بهمون خوش میگذره..
اوه چقد کار دارم. 🤔
🌲بهش گفتم :برو یه کاغذ برداربیار، کارهایی که میگی رو یادداشت کن،
تا روز اردو چیزی رو فراموش نکرده باشی..
شروع کرد به یادداشت:
اول از همه، شب قبل باید برم حمام، لباسهام رو بشورم، اتو کنم، آماده کنم، راستی قمقمه آب یادم نره، خوراکی، تخمه، صابون مسافرتی، حوله کوچیک، راکت بدمینتون... لیوان، قاشق،.
راستی مامان چطور به ما نگفتن،؟...
بهش گفتم قراره بهتون بگن، عجله نکن..
خلاصه کلی ذوق کرده بود وداشت حسابی به ا ردوی رویایی فکر میکرد..
بلند شد وتلفن رو برداشت وبه مبینا زنگ زد، وخبر اردو رو بهش داد،
مبینا بهش گفته بود، ولی مامان من چیزی نمیگفت که!!
سمانه به مبینامیگفت مامانم میگه، بهمون میگن...
میخوای برو از مامانت بپرس، شاید یادش رفته بهت بگه... من گوشی رو نگه میدارم..
🌲من درحالی که هنوز مشغول اتوی لباسا بودم حواسم به اونها بود..
که دیدم سمانه خداحافظی کرد و به دوستش گفت حالا بعدا بهت زنگ میزنم...
ادامه دارد.....
🌼🍃
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
🌼🍃 #مهمانان_کوچک_خدا(3) ✅متوجه گفتگوی تلفنی سمانه با دوستش مبینا شدم... که دوباره داشتن از فرزانه
🌼🍃
#مهمانان_کوچک_خدا(4)
⁉️سمانه داشت به طرف من میومد بایه علامت سوال بزرگ تو ذهنش....
می دونستم چی میخواد بگه،
❎سوالشو پرسید:
مامان، مبینا میگه.:چن روز دیگه که ماه رمضان هست، تو ماه رمضان که نمیشه رفت اردو..
منم میدونستم چن روز دیگه ماه رمضان هست، اما به کلی یادم رفته بود...
🌾🌾🌻🌻
اتو رو خاموش کردم، به سمانه گفتم، اون دفترچه ای که داشتی یادداشت میکردی رو کجا گذاشتی، بیارش...
سمانه جانم، من درست گفتم :اردو در پیش دارید..
اصلا هم یادم نرفته بود که چندروز دیگه ماه رمضان هست،
دقیقا زمان اردو هم همان روزهست...
سمانه که تعجب کرده بود گفت:گیج شدم، یعنی چی؟ چطوری؟ روزه چی میشه پس؟
من میخوام همه روزه هام رو بگیرم،
کلی دلم میخواست به تکلیف برسم ومثل بزرگترها روزه بگیرم،
همش بقیه بهم نگن روزه کله گنجشکی بگیر..
دلم میخواد آخر ماه رمضان، مامان بزرگ، ببینه من همه روزه هامو گرفتم مثل فاطمه دختر دایی رضا....
🌸🌸🌸🌸🌸
لپای تپلش رو بوسیدم وگفتم:
چه خوب که اینقدر اشتیاق داری به روزه گرفتن، خوش به حال من که همچین دختری دارم..
عزیزم، اردویی که من منظورم بود، ماه رمضان هست..
مگه نمی گی میخوای همه روزه هاتو بگیری..
رمضان خودش ا ردو هست، یه اردوی معنوی،
اگه براش خوب برنامه ریزی کنی، وهر آنچه لازم داری با خودت برداری، وآماده باشی، خیلی بهت خوش میگذره،هم به شما هم به همه دوستات،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد.....
🌼🍃
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
🌼🍃 #مهمانان_کوچک_خدا(4) ⁉️سمانه داشت به طرف من میومد بایه علامت سوال بزرگ تو ذهنش.... می دونستم چ
🌼🍃
#مهمانان_کوچک_خدا(5)
💫سمانه جون، دفترچه یادداشت رو بردار، وبنویس که چیزی رو فراموش نکنی...
مامان من متوجه نمیشم!🤔
چی بنویسم.
🌲کارهایی که باید برا ی این اردو انجام بدی، وسایلی که باید آماده کنی..
یه نگاه به لیستی که برای اردونوشتی بنداز، دقت کن، متوجه میشی...
🌾🌾🌾
سمانه که پراز سوال بود و گیج شده بود،
داشت به لیستی که نوشته بود، نگاه میکرد.. 🧐
بهش گفتم :بخون بلند.
_حمام رفتن
_شستن لباس واتو کردن وآماده کردنشون
_قمقمه آب
_صابون وحوله
_راکت بدمینتون
_و...
مامان، اینا چه ربطی به ماه رمضان داره؟!!!
بهش گفتم برا یه اردوی یه روزه میخواستی کلی تدارک ببینی،
برا این اردو که یک ماه هم هست، بدون تدارکات که نمیشه رفت...
🌾🌾
مثلا، همین حمام رفتن که نوشتی، برا چی قبل اردو میخواستی این کاررو بکنی وجزو کارهات حتی یادداشت کردی تایادت نره..
⚡️سمانه گفت:معلوم دیگه باید تروتمیز باشم هم خودم دوست دارم هم معلمم یا دوستام نگن، عجب دختر شلخته ای...
بهش گفتم:آفرین، کثیفی تن وبدنت هم خودت، هم دیگران رو اذیت میکنه، اگه تمیز نباشی ازت فاصله میگیرن و اردو بهت خوش نمیگذره،
🌲حالا ببین، سمانه جون اردوی رمضان هم همینطوره، باید کثیفیهای دلت رو پاک کنی،
✨خدا هم کمکت میکنه، ✨
حالا بر و تو اتاقت ببین چیزی تو دلت نگه داشتی که کثیف کرده باشه دلت رو،
اونا رویادداشت کن
ببین اگه بخوای برا این اردو آماده باشی وخیلی هم بهت خوش بگذره چکار میتونی بکنی
سمانه گفت :تاحالا بهش فکر نکردم،
اصلا فکرمیکردم همین که از اذان صبح تا اذان مغرب گرسنه باشیم، کلی ثواب میبریم
سمانه جون، درست فکر میکردی، روزه خیلی پاداش داره، اما فقط گرسنگی نیست
حالا باتوجه به حرفایی که باهم زدیم، آنچه به ذهنت میرسه که برای این اردوی معنوی لازم هست، یادداشت کن،
اگه سوالم داشتی میتونی ازم بپرسی...
ادامه دارد...
🌼🍃
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
🌼🍃 #مهمانان_کوچک_خدا(5) 💫سمانه جون، دفترچه یادداشت رو بردار، وبنویس که چیزی رو فراموش نکنی... ماما
🍃🌸
#مهمانان_کوچک_خدا(6)
سمانه رفت تواتاقش، نیم ساعت نگذشته بود، که دوباره اومد سراغم،
مامان من هرچی فکرکردم، دیدم، خوب، چیزایی که میتونه دل آدم رو از پاکی دربیاره
دروغ، غیبت❌، مسخره کردن❌، تهمت،❌ قضاوت کردن❌، هست، چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه،
اما من دروغ نمیگم، تهمتم نزدم، اما مسخره کردن رو نمیدونم
آخه بعضی وقتها با دوستام شوخی میکنیم وسربه سر یکی میذاریم،
قضاوت کردن هم راستش روبخوای چندبار پیش اومده وبعد فهمیدم اشتباه کردم...
اما غیبت هم..... ❌
سرشو پایین انداخت وگفت :شما میدونید دیگه..
با مهربونی نگاش کردم 😍وگفتم حالا دوست داری تروتمیز بری اردوی رمضان...
🌲با چهره درهم گفت :معلوم که دوست دارم
🌲اصلا فکر نمیکردم، این همه کاربد کردم، آخه خیلی وقت نیست که به تکلیف رسیدم، فکر میکردم، کارنامه ام پیش خدا سفید😔
اما حالا که یادداشت کردم،.....
حرفشو قطع کردم، وگفتم :خوبه که حواست جمع شد، حالاهم خدای مهربون کمکت میکنه که از همه اینها دوری کنی،
این یکی از بهترین برکات ماه رمضان هست که تو پیداش کردی.و با یک اراده قوی میتونی ازش بهره ببری...
🔅حالا که فهمیدی که باید تروتمیز وآماده بری به استقبال این ماه... خیلی خوبه، 👌
اما کافی نیست... ❗️
سمانه گفت:چرا؟؟!!
بهش گفتم:
دخترم، باید یه برنامه ریزی هم برای ماه رمضان داشته باشی،
تا فرصت های طلایی این ماه رو از دست ندی⚡️
برو سراغ دفترچه ات واینبار کارهایی که میتونی تواین ماه انجام بدی رو یادداشت کن..
ثواب هرکارخوب در این ماه خیلی بیشتراست.
واگه اونارو بنویسی بهتر میتونی انجامشون بدی وفراموش نمیکنی
#ادامه دارد....
🌸🍃
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
🍃🌸 #مهمانان_کوچک_خدا(6) سمانه رفت تواتاقش، نیم ساعت نگذشته بود، که دوباره اومد سراغم، مامان من هرچی
🍃🌼
#مهمانان_کوچک_خدا(7)
💫این بار سمانه اول رفت سراغ تلفن، طبق معمول،به مبینا زنگ زد..
شروع کرد به تعریف کردن ماجرا،
منم که مشغول پاک کردن سبزی بودم، حواسم به سمانه بود...
⚡️چیزی که من میدیدم ومیشنیدم، برام رضایت بخش بود..
🌈بچه ها که تادیروز فقط دغدغه شان گرسنگی وتشنگی وچی بخوریم واینجور مسایل بود
الان داشتن باهمفکری یه لیستی از کارهای خوب و تهیه میکردن تا مبادا فرصتی از این ماه عزیز رو از دست بدهند.
داشتن بحث میکردند که تمرین کنند تا دیگه کسی رو مسخره نکنند..
جالب بود وقتی تلفن سمانه تموم شد،
فهمیدم حتی برای خودشون تنبیه هم درنظر گرفتن که دیگه غیبت نکنند❌
اینا اون چیزایی بود که دوست داشتم در رأس تفکر بچه ها باشه،👌
به نظرم تا همین اندازه برای امسال خوب بودودعا میکردم، هرسال قدمهای بزرگتری به سوی رشد معنوی بردارن...🙏
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ماه رمضان اون سال بچه ها دررقابت انجام کارهای خوب بودند، وهرشب باهم دراین مورد صحبت میکردند. ازهم یادمیگرفتند، به هم یاد میدادند،
خداروشکر میکردم از این اتفاق خوب،🙏
برای اینکه بیشتر ازاین، اولین ماه رمضان بچه ها خاطر انگیز بشه، یه فکری به ذهنم رسید...🤔
شب میلاد آقا امام حسن (ع) بدون اطلاع سمانه دوستاش رو برا افطار دعوت کردم، بهشون گفتم که میخوام سمانه، غافلگیربشه، پس حواستون باشه، بهش چیزی نگید،
قرارشد همه دوستاش که6نفراز همکلاسیهاش بودند نیم ساعت به افطار خونه ماباشند، گفته بودم که همه چادرنمازای جشن تکلیفشون رو هم بیارن...
اما یه غافلگیری هم برای بقیه بچه ها داشتم..
🌙نیم ساعت مانده به افطار دوستای سمانه زنگ خونه رو زدند، ، وسمانه که آیفون رو برداشت ازاینکه دوستاش رو جلو در میدید کلی تعجب کرد،
بچه ها اومدند داخل وماجرارو براسمانه تعریف کردند،
همشون خوشحال بودند وکلی ذوق کرده بودند،
یه ربع نگذشته بود که دوباره صدای زنگ اومد...
❗️سمانه گفت :مامان یعنی کیه؟؟!!
گفتم :دوستتونه، باز کن در رو دخترم...
بچه هاداشتند به هم میگفتند، فکرکردیم فقط ماهستیم،
یعنی کی میتونه باشه؟؟!!
آیفون روکه برداشت، گفت:فرزانه است...
درروباز کرد، بچه ها همه به استقبال فرزانه رفتند
🌺🍃🌺🍃🌺
چقدر دنیای این بچه ها پراز مهربانی هست وچه زود می بخشند، وچه زودفراموش میکنند
🌾🌾🌾
همه از دیدن فرزانه خوشحال شدند وفرزانه هم از دیدن دوستانش خوشحالتر♥️♥️
🌼🍃🌼🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اون بچه ها با چادرای سفیدشون مثل فرشته ها شده بودند،
همه پشت سر بابای سمانه نماز جماعت رو خوندند...
وبعد دورسفره افطار، بهترین افطار زندگیشون رو جشن گرفتند✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#پایان
https://eitaa.com/khaneAram_Basir