تصویر علیرضا بود.ایستاده با لباس پلنگی. با عینک فتوکروم که دیدن چشم هایش را سخت تر می کرد.بی سیم به دست با لبخندی که هم بود و هم نبود و سفیدی دو دندان پیشین از بین لبهای خشکی زده اش ...
و این شعر
«کجایید ای شهیدان خدایی...
شهید علیرضا توسلی..»
صدای مجری آن برنامه در سبزوار در گوشم زنگ می زد:« شهید علیرضا توسلی...شهید علیرضا...»
چقدر طول کشید که به خود آمدم، نمی دانم. سرم را از خشکی دیوار جدا کردن و زیر لب زمزمه کردم:« خوشا به حالت.خوشا به حالش که با شهادت به خدا ملحق شد.همه از خداییم و به خدا بر می گردیم...»
با آرامشی که برای خودم اعجاب آور بود،فاطمه را رو به رویم نشاندم.در چشم های معصوم و پر از پرسش او خیره شدم و گفتم:« خوش به حال شهدا! خوش به حال خانواده شهدا!
نمی دانم واقعیت است یا شایعه اما در گروه می گویند بابا شهید شده»
فاطمه روی زمین وا رفت.پشتش خالی شد. سیل اشک بود که روی صورتش جاری شد. نه دادی! نه فریادی! نه فغانی! فقط اشک و اشک و اشک...
گوشی را به فاطمه دادم تا پیام ها را ببیند. عکس ها را دید و غوره غوره اشک ریخت.
بلند شدیم. باید دوتایی خانه را آماده می کردیم. چه قدر خسته بودیم هر دو. خسته خسته.
در دلم گفتم:« قربان خستگی علیرضا بشوم.
فدای چشم های خسته علیرضا بشوم.
خسته نباشی مرد دلاور من! خدا قوت!»
آماده شدم تا بروم بیرون و کمبودهای خانه را خرید کنم.ساعت خلوت خوبی برای فاطمه فراهم میشد. چیزی که من آرزویش را داشتم.
#خاتون_قوماندان
#نشر_ستاره_ها
https://eitaa.com/khane_8
جلوی این کمد که می ایستم نا خودآگاه ادای احترام می کنم. سلام میدهم به سالار شهیدان و اصحابش.
چیزهایی که در این کمد است تقریبا متعلق به ابو حامد نیست. از لحظه شهادت ابو حامد چیزی بر جا نمانده است.
مسأله ساده است. موشک مستقیم رژیم منحوس با تن انسان چه می کند؟!
حتی یک رشته از لباس ابوحامد هم باقی نماند تا در این کمد بگذارند.
همه اینها که اینجا چیده شده نمادهایی از ابوحامدند.
یادبودهایی که جلوی چشم فرزندان و میهمانان باشد و یادآوری باشد برای زندگی ما.
می دانم که خانم ام البنین روزها و ساعت ها جلوی این کمد می نشیند و زانو بغل می گیرد و به این یادبودها نگاه می کند و حرف میزند و گزارش می دهد و راهکار می خواهد .
این کمدها که در منزل همه شهیدان است رسالت بزرگی با خود دارند.
مادران و همسران و فرزندان دلتنگی شان را با این ها سبک می کنند و مدد میگیرند و چادر به کمر میزنند .
خانم ام البنین که لحظه به لحظه این ده دوازده سال تنهایی را با خاطرات ابوحامد پر می کند، اسفند ماه دلتنگ تر از همیشه می شود و صفحات بخش پایانی خاتون و قوماندان را می خواند و گفته ها و نگفته هایش را مرور می کند و قلبش داغ می شود.
اسفند امسال اما یادداشت پدرانه حضرت آقا که کتاب را مزین کرده حتما خنکای دلش خواهد شد.
مریم قربانزاده
#خاتون_قوماندان
#نشر_ستاره_ها
https://eitaa.com/khane_8
صبح زود روز جمعه
زودتر از طلوع آفتاب.
دلش خواست سنگ این مزار را بشوید و جان خودش را تازه کند.
دلم می خواست بچههایم چندین دوست داشته باشند که فرزند شهید باشند.
نبود.آن سالها نبود فرزند شهیدی که هم سن شان باشد. سالها از جنگ گذشته بود. فرزندان شهدا خودشان بچه دار شده بودند.
نوه های شهدا هم مدرسه ی بچه های ما بودند.
جنگ سوریه و شهادت امثال ابو حامد ،دوباره گرد یتیمی پاشید .
بعضی روزها که گفتگوی مان کوتاه بود ،بچه ها را هم به منزل ابوحامد می بردم و همه دل نگرانی ام این بود که نکند پسرم درباره پدرش بگوید و دخترم از بازی هایش با پدرش تعریف کند.
یک بار اما همان شد که می ترسیدم. آنها به منزل ما آمده بودند و دم رفتن ،دخترم به طوبی گفت:« مامان بابات منتظرند.میخوای بری خونه تون!»
طوبی لبخند زد و دختر بزرگترم گفت:« مامانش!»
این قصه های پرغصه را همیشه در کنج ذهنم دارم. فراموش نمی شود.
✍#مریم_قربانزاده
#خاتون_قوماندان
https://eitaa.com/khane_8
حسن ختام نماز جمعه باشکوه تاریخ اسلام.
دست یک خانم جوان خاتون و قوماندان دیدم.
ازش درباره کتاب و قلم و کشش روایت پرسیدم.چنان تعریف و تمجید کرد که تصمیم گرفتم در اولین فرصت بخرمش😁.
خودم را که معرفی کردم او چنان ذوق و نشاطی ابراز کرد که صف های اطراف را هم مجبور کرد سر بچرخانند و با این دیدار غیر منتظره ابراز خوشحالی کنند.
#خاتون_قوماندان
✍,#مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
آن سفر کرده که
صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
#خاتون_قوماندان
https://eitaa.com/khane_8