eitaa logo
خانه هنر
164 دنبال‌کننده
458 عکس
14 ویدیو
147 فایل
🔅 خانه هنر مدرسه علمیه فخریه راور 💠 اگر قائل شویم که هنر یعنی مبارزه؛ پس، بار دیگر، از نو باید به هنر اندیشید. 👤راه ارتباطی: @Khane_honar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 آرشام صدایم کن! ۹. فصل نهم 📍شیراز، خیابان جمهوری 🗓چهارشنبه ۴ آبان 🕟 ۴:۲۵ عصر -نبایع امیرالمومنین و خلیفة المسلمین الشیخ المجاهد ابی الحسن الهاشمی القریشی (حفظه الله علی السمع و الطاعة) فی المنشاة و المقرأ و العسر و الیسر و علی اثارة علینا و اَن لا ننازع الامر اَهلاً اِلّا ان نری کفرا بواحد حمدَنا فیه من الله برهان و الله علی ما نقول شهید؛ الله اکبر الله اکبر دولة الاسلام باقیه، دولة الاسلام باقیه، باذن الله تعالی ان شاء الله... بعد از اتمام مراسم بیعت، ماجد تجهیزات رسانه‌ای را جمع می‌کند و در کیفی داخل ساختمان می‌گذارد. رامز به ساعتش نگاه می‌کند و می‌گوید: -خیلی وقت نداریم. بیا زودتر تاکسی بگیریم و بریم. کوله‌های سنگین خود را برداشته و تا سر خیابان پیاده می‌روند. اولین تاکسی را که می‌بینند دستشان را بلند می‌کنند: -مسیرتون کجاست؟ -مقبره احمد بن موسی. آن دو سوار می‌شوند و راننده حرکت می‌کند. به میدان که می‌رسند با صحنه عجیبی روبرو می‌شوند. خیل عظیم مردم با بل بشوی اغتشاشات در ترافیک ماندگار شده‌اند و عصبی و حیران، منتظر تمام شدن این غائله‌ی نامفهوم هستند. ماجد با دیدن شرایط لبخندی بر لبانش می‌نشیند و نگاهی از روی رضایت به رامز می‌اندازد. راننده تاکسی عصبی و ناراحت مدام خودخوری می‌کند و سر انجام کارش به فریاد می‌رسد: -چه وضعشه؟ اینا چه مرگشونه؟ لا اله الا الله. یک ساعته موندیم اینجا؛ اصن من دیگه امروز کسیو نمی رسونم! -چقدر تا مقبره احمد بن موسی راهه؟ ما بهتون پول دادیم. باید ما رو برسونی. -آقا نمی‌بینی قفله. کجا برم با این شلوغی؟ عامو بیا اینم پولت هری! برو زودباش؛ اعصاب واسه آدم نمی ذارن. آن دو که نمی‌خواهند جلب توجه کنند، سریعاً از در سمت راست ماشین پیاده می‌شوند؛ وضعیت بیرون از آنچه فکر می‌کردند بدتر است. در هر گوشه‌ای سطل زباله‌ای می‌سوزد و مدام به سمت ماشین‌ها سنگ پرتاب می‌شود، سنگی به سمت ماجد پرتاب شده و او جاخالی می‌دهد، روی زمین می‌نشیند. رامز داد می‌زند: -بیا بیا از این طرف، طبق نقشه باید از این مسیر بریم. رامز کوله پشتی اش را محکم می‌گیرد و سریعاً با ورود به فرعی دوم از خیابان دور می‌شوند. محموله را صبح امروز عدنان، مسئول اسقرار گروهک‌های عملیاتی، تحویل رامز داده است. پس از کلی جر و بحث با یکدیگر بالاخره تصمیم می‌گیرند مسیر کوتاه‌تر را انتخاب کنند. نزدیک بلوار شهید همت، گنبد و گلدسته‌های حرم جلوه می‌کند. سرعت گام‌هایشان کمتر می‌شود. ماجد عینک دودی اش را از جیب کوله بر می‌دارد و به چشمانش می‌زند. کمی آن طرف تر پارک مطهری محل مناسبی برای استراحت و تفریح خانواده‌ها و مسافران است. رامز طوری که دیگران متوجه نشوند به سمت پارک اشاره می‌کند و هر دو مسیرشان را به آن سمت تغییر می‌دهند. بار دیگر با یکدیگر نقشه عملیات را مرور می‌کنند. رامز کوله‌اش را بر می‌دارد و دستش را با قوت بر شانه‌ی ماجد می‌اندازد. -حالا نوبت ماموریت منه. -آره ماجد باید بری؛ دیگه وقتشه. منم مسیر رفتنت تا محل و صدای شلیک رو ضبط می‌کنم و سریعاً می‌فرستم. -به اذن الله، باید شر تمام مشرکین و کفار رو از سر دنیا کم کنیم. -به امید یه همچین روزی ماجد! دیر نیس قطعاً! قاشق بهشتیت رو که فراموش نکردی؟ تو جیبت هست؟ اگر توفیق شهادت نصیبت شد همنشین و هم غذای رسول الله (ص) میشی! چی بهتر از این؟ -آره همرامه. انشالله نصیب و روزی همه اعضای دولت اسلامی بشه! -به امید خدا. -فی امان الله؛ زنده باد دولت اسلامی عراق و شام (داعش). بدون تردید گام برمی دارد، هدف و آرمانی دارد که برای آن فدا کردن جان هم ناقابل است. از اینجا تا حرم دست کم دویست متر راه است. ماجد مسیر گام‌های رامز تا ورودی را مخفیانه فیلمبرداری می‌کند و با خونسردی منتظر یک اتفاق است؛ یک اتفاق بزرگ! 👈 فصل هشتم 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! فصل نهم 👈 فصل هشتم 🔅 khane_honar
... با نزدیک شدن به ورودی حرم، صفی از زائران تشکیل شده که با احترام و خضوع در انتظار بازرسی بدنی هستند. زهرا خانم با آرتین در آغوشش، به آرامی در صف می‌ایستد. آرشام هم در کنار علیرضا، جاکلیدی‌اش را از جیبش بیرون آورده است تا خادمان از کیفیت آن سوال نکنند و معطل نشوند. جاکلیدی کهنه و با طراحی زیبا به شکل یک کلید قدیمی است که همیشه در جیبش از آن نگه‌داری می‌کند و با لمس دوباره‌اش، خاطرات شیرین و لحظات خاصی را که با خانواده در این مکان مقدس سپری کرده بودند، در دل آرشام زنده می‌شود. به یاد می‌آورد که چگونه زمانی که آرتین هنوز به دنیا نیامده بود، به همراه پدر و مادر و فاطمه، در اینجا دعا و نیایش می‌کردند و حالا با آرتین و بی بی و حاج رحمت در کنار هم به اینجا آمده‌اند. شانه‌هایش را پایین می‌اندازد و به نشانه دوری آهی می‌کشد. آه دلتنگی. با خود تکرار می‌کند: «نه! قطعاً مسیر همینه. این راه درسته. از دل این سختی ترحم نکردن، جامعه خالص میشه، غربال میشه و قطعاً برای اون مدینه فاضله‌ای که تو ذهن داریم، آماده میشه؛ تا شرشون کم نشه قدم از قدم نمیشه برداشت.» تردید دیگر جایی در ذهنش نداشت. به شدت احساس می‌کند که باید ماموریتش را به خوبی به پایان برساند. ماموریت نهایی. هنگامی که نوبت به آرشام رسید، خادم با احترام به جاکلیدی نگاهی می‌اندازد و با ذکر التماس دعا به آنها اجازه ورود می‌دهد. زهرا خانم با لبخندی بر لب، آرتین را به سمت داخل حرم هدایت می‌کند. در دلش دعایی زمزمه می‌کند تا فرزندانش همیشه در سایه لطف و رحمت خداوند باشند. این را از دستان رو به آسمان زهرا خانم به راحتی می‌توان فهمید. آرتین با اشتیاق به گنبد نگاه می‌کند و از زیبایی‌های اطرافش شگفت‌زده شده است. در این لحظه، همه چیز در سکوت و آرامش غرق گردیده و تنها صدای دلنشین ذکر و دعا از دور به گوش می‌رسد. با پایان بازرسی، بی‌بی و حاج رحمت هم وارد صحن سراسر نور می‌شوند. صحن مرقد با نور ملایم چراغ‌ها و تابش خورشید در حال غروب، جلوه‌ای خاص به خود گرفته است. شب‌های شاهچراغ صفای دیگری دارد، به‌خصوص حوالی اذان مغرب. آوای دل‌انگیز دعای قبل از اذان از بلندگوها پخش می‌شود و فضای معنوی را پر می‌کند. هر کس در دل خود دعاهایی دارد و به یاد کسانی که در زندگی‌اش اثرگذار بوده‌اند، به نیت خیر و برکت وارد می‌شود. تصمیم می‌گیرند قبل از زیارت، قدری به دور صحن بچرخند و از زیبایی‌های مرقد بهره‌مند شوند. آرتین با شوق به سمت یکی از حجره‌ها می‌دود و با تعجب می‌گوید: «مامان، بابا بیاین، اینجا رو ببینین. چقد قشنگه!»ُ زهرا خانم با لبخند به دنبالش می‌رود. آرشام به سمت یکی از پنجره‌های زیبای بارگاه چشم می‌اندازد و به شیشه‌های رنگی آن خیره می‌شود. نور چراغ‌های صحن از شیشه‌ها عبور کرده، به زمین می‌تابد و رنگ‌های جادویی را به وجود می‌آورد. زرد، سبز، قرمز، آبی و... حجره قدیمی را که از نزدیک می‌بینند، به سمت باغچه‌ای زیبا که در گوشه‌ی حرم قرار دارد، می‌روند. گل‌های رنگارنگ در آنجا به زیبایی شکوفه کردند و عطر گل‌ها، فضای اطراف را پر کرده است. آرشام با خوشحالی به سمت نیلوفرها قدم بر می‌دارد و می‌گوید: «بابابزرگ، ببین چه گلای خوشگلی! می‌خوام یکی شون رو برات بچینم.» حاج رحمت با تبسم به او نگاه می‌کند: «آرشام عزیزُم! نوه گلُم، خودت گلی.» آرشام لبخندی می‌زند و با دقت یکی از گل زردی را می‌چیند. با خوشحالی به سمت حاج رحمت برمی‌گردد و می‌گوید: «اینو برای شما آوردم، بابابزرگ» حاج رحمت گل را می‌گیرد و آن را به آرامی بوسه می‌زند. «ممنون عزیزُم» علیرضا در حال تماشای بچه‌ها و لبخندهایشان است. احساس می‌کند که این لحظات، گنجینه‌ای از خاطرات شیرین را برای خانواده‌شان به وجود می‌آورد. به یاد می‌آورد که همیشه زهرا می‌گفت: «خونواده، مهم‌ترین دارایی مونه.» دارایی حقیقی. در یک لحظه، زمزمه‌هایش تمام می‌شود از جایش بر می‌خیزد. بند سمت راست کوله‌اش را شل‌تر می‌کند و با عزم راسخ، آماده می‌شود. آماده برای آن اتفاق بزرگ. در دلش شعله‌ای از خشم و نفرت موج می‌زند؛ نمی‌تواند عقب‌نشینی کند. دقیقاً اینجا است که تصمیمات گرفته می‌شود، اینجا است که تاریخ رقم می‌خورد. رامز، در حالی که ذهنش پر از توجیهات و آرمان‌ها است، گام‌هایی محکم بر می‌دارد و به سمت هدفش پیش می‌رود. او به آنچه که در پیش اوست، ایمان دارد و هیچ چیز نمی‌تواند او را متوقف کند نه ترحم به کودکان نه ترس درونی اش نه دوستی اش با ماجد و نه حتی پر پر شدن انسان‌ها! دندان‌هایش را به هم می‌فشارد و گام‌هایش را سریع‌تر می‌کند. 👈 فصل نهم 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! فصل دهم (بخش اول) 👈 فصل نهم 🔅 khane_honar
... -چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟! بابا. -زود بیاید یا حسین یا حسین! صدای تیراندازیه، زود باشید. آرتین گریه می‌کند و وحشت زده می‌دود، نمی‌داند از چه چیز و از چه خطری فرار می‌کند. اما آنچه ذهن آرشام را در این لحظات به خود مشغول کرده است این است که صدای وحشتناک در این مکان امن چه می‌کند؟! این صدای چیست؟ تا به حال که اینجا می‌آمد همچنین صدایی نشنیده بود. پدر دستانش را به آرتین و آرشام می‌دهد تمام هم و غمش محافظت از خانواده است و با قرائت شهادتین به سمت درب خروجی سمت چپ می‌دود. در راهرو دوم چشم در چشم شخصی می‌شود که با پوشیه مشکی، صورتش را بسته است و اسلحه‌اش را به سمت مردم گرفته است. علیرضا به طور ناگهانی مسیر حرکتش را تغییر می‌دهد و به قسمت ورودی بانوان وارد می‌شود. آنجا به زهرا بر می‌خورد. با زهرا خانم همراه می‌شود و تا انتهای راهرو با هم می‌دوند، آنجا پشت بخاری حرم پناهگاهی می‌یابند تا شاید این دقایق بی‌رحم تمام شود و کمکی برسد. آرتین که فقط جیغ می‌زند با دلداری پدر آرام می‌شود. او را در آغوش می‌گیرد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. دیدن آن خانواده چند نفره رامز را تحریک می‌کند که به قسمت بانوان هم وارد شود. خشاب اسلحه‌اش را عوض می‌کند و مصمم به آن سمت حرکت می‌کند. به انتهای راهرو که می‌رسد جمعی از زائرین را می‌یابد که در گوشه‌ای کز کردند و پشت وسیله‌ای پنهان شدند. گویا دارند از آن فاصله نزدیک، التماس می‌کنند. چیزی بر زیر لب می‌گویند و حرف‌هایی رد و بدل می‌کنند. چشمش به کودک ده دوازده ساله‌ای می‌افتد که کنار پدر و مادرش دستانش را بر روی گوش‌هایش گذاشته و انگار چیزی را با خود زمزمه می‌کند. چشمان آرشام موجودی تاریک و خبیث را در برابر خود می‌بیند، اسلحه‌ای که شاید کمتر از یک متر با او فاصله دارد و افراد بی‌گناهی که در کنارش ناله می‌کنند. آرتین سعی دارد خودش را در آغوش پدر پنهان کند اما ناگهان چند صدای مهیب می‌شنود، صدایی که گوشش را برای لحظاتی کاملاً ناشنوا می‌کند، صورت و دستانش‌تر شده، اما آنجا که آب نبود؟ چیزی احساس نمی‌کند، چشمان بسته‌اش را آرام آرام باز می‌کند جز رنگ سرخ خون چیزی دیده نمی‌شود! حتی توان جیغ زدن را هم در خود نمی‌بیند. به صورت آرشام نگاه می‌کند، به مادر، به پدر، به دست دردناکش، هر کس گوشه‌ای افتاده. همه غرق خون‌اند، خونی که از برابر دیدگانش فرو می‌ریخت و تمام سرمایه‌ی زندگی‌اش را نابود می‌ساخت. آرتین نمی‌فهمد که چه اتفاقی در جریان است اما از شدت خون ریزی و وحشت اطرافش به خواب می‌رود خوابی که بعد از بیداری از آن دیگر عزیزترین افراد زندگی‌اش کنارش نخواهند بود. او تا بحال با مفهوم مرگ آشنایی نداشت اما از این به بعد آن را خوب می‌فهمد. حتی بیشتر از سنش. 👈 فصل دهم (بخش اول) 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! فصل دهم (بخش دوم) 👈 فصل دهم (بخش اول) 🔅 khane_honar
... بی بی‌اشک میریزد و کل می‌کشد: «بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا. » صدای ناله‌ها بلند می‌شود مثل همان وقتی که خبر رفتنشان را شنیدند بی‌بی با همه مشکلات، نگاهش را به سمت قاب عکس داخل حجله می‌چرخاند، اشک‌هایش نمی‌گذارد چهره شاداب آرشام را به خوبی تماشا کند، آرشام می‌خندد و می‌خندد و می‌خندد. شهادت گوارایشان باد... 👈 فصل دهم (بخش دوم) 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! فصل یازدهم (پایانی) 👈 فصل دهم (بخش دوم) 🔅 khane_honar
🔸 مجموعه پوستر «آغاز یک پایان» 🔻 نشانه‌ها و دلایل زوال رژیم صهیونیستی پس از طوفان‌الاقصی ❗️ «الان در قضیه طوفان الأقصی رژیم صهیونیستی دچار حیرت و ناچاری است، نمیداند چه کار باید بکند و هر کاری که میکند از روی ‌اضطرار است؛ یعنی نمیفهمد چه کار باید بکند. اگر کمک آمریکا نبود و نباشد، قطعاً رژیم صهیونیستی در ظرف چند روز فلج خواهد شد‌.‌» مقام معظم رهبری، ۱۰ آبان ۱۴۰۲ 🔹 این مجموعه پوستر، به ۸ نشانه و دلیلی اشاره می‌کند که نشان می‌دهد وضعیت رژیم جعلی اسرائیل، در یک سال اخیر و پس از جنایت‌ها و کشتارها در غزه و لبنان، نه تنها بهبود نیافته بلکه در گرداب مشکلات در حال غرق شدن است. ⬇️ دانلود فایل‌های باکیفیت، با لوگو ⬇️ دانلود فایل‌های بی کیفیت، بدون لوگو 🔅 khane_honar
داستان آرشام صدایم کن.pdf
حجم: 2.67M
📜 آرشام صدایم کن! 🔻داستان کوتاه؛ برداشتی آزاد درباره حادثه تروریستی شاهچراغ 🖊 به قلم محمدمهدی روحانی تهیه شده در خانه هنر مدرسه علمیه فخریه 📎 این فایل شامل تمام فصل‌های این داستان کوتاه می‌باشد. 🔅 khane_honar
🖋 سومین جلسه از کانون نویسندگی «دستخط» ✅ بررسی تمرین‌های دوستان / توضیح روایت و اجزاء آن / هم‌اندیشی ناظر به موضوعات پروژه‌ها 🗓 12 آبان 1403 🔅 khane_honar
💠 لوح| «آزادی مسجدالاقصی» 🔸 مقام معظم رهبری (مدظله العالی): حکم قطعی شرعی این است که بر همه واجب است تلاش کنند، کمک کنند و فلسطین را به مسلمانها، به صاحبان اصلی‌اش برگردانند؛ مسجد‌الاقصیٰ را برگردانند. 🔻 ۱۴۰۳/۷/۴، بیانات در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت 🎨 طراحی شده توسط اعضاء رویدادهای هنری خانه هنر ⬇️ دانلود فایل باکیفیت 🔅 khane_honar