#ارسالی_مخاطبین
#خاطره_فرزندآوری
#قسمت_اول
😊من متولد ۶۴ هستم و یه برادر کوچیکتر از خودم دارم. به خاطر همین تبلیغات دوتا کافیه و این حرفها و اینکه مادرم کم بنیه بودن و پشت هم بچه دار میشن، بزرگ کردن ما براشون سخت میشه و دیگه بچه نمیاره.
اوضاع یه جوری بوده، همه کسایی که خودشون کلی بچه آوردن، مامانم رو به خاطر بچه دوم که خدا خواسته هم بوده سرزنش می کردن. 😠
خلاصه بدون خواهر و با آرزوی داشتنش بزرگ شدم و در سن ۱۷سالگی با پسرخاله خودم ازدواج کردم💍.
دو سال نامزد بودیم که سال آخرش واقعا خیلی سخت گذشت و خانواده ها اختلاف پیدا کردن، در صورتی که این دوتا خانواده خیلی باهم صمیمی بودن اما دخالت خانوادهِ اطرافیان و بی سیاست بودن خانواده خودم دوران نامزدی رو سخت کرد.😢
بهار ۸۲ عروسی گرفتیم. همسرم تو حیاط مادرش خونه ساخته بود😘 و من جز معدود آدم هایی بودم که میرفت خونه خودش نه پیش مادر شوهرش...
سال ۸۳ به فکر بچه دار شدن افتادیم☺️ و تابستان ۸۴ باردار شدم البته خودم متوجه نبودم و به خاطر چندتا اتفاق پشت هم و زمین خوردن درست چند روز بعد فهمیدنم سقط شد😭 خیلی ناراحت بودم با اینکه سنی نداشتم ولی کلا عاشق بچه بودم و دلم میخواست که بچه اولم دختر باشه
خلاصه بعد چند ماه آبان ۸۴ باردار شدم😊 بارداری بدون ویار داشتم فقط درد سیاتیک اذیت میکرد. دختر قشنگم ۲۹ مرداد با یه زایمان طبیعی به دنیا اومد 🥰 با این که ۲۱ سالم بود و تجربه بچه داری نداشتم ولی هیچ وقت از مادر یا مادرشوهرم نخواستم بچه رو نگه دارن، گاهی برای حمام یا زمانهایی که مشکلی پیش میومد سوال میکردم و از پس بچه بر میومدم. 💪
دخترم تا چهارماه خوب شیر خورد👶🏻 و بعد از اون بدقلقی کرد، مجبور شدم غذا کمکی شروع کنم که اونم خوب نخورد تا یک سالگی خیلی آروم بود ولی بعدش همش در حال جیغ زدن و گریه و بد غذایی اینا باعث شد تا مدتها به بچه دوم فکر نکنم.
سال ۹۳ احساس مادری کردن در وجودم قلیان کرد با اینکه همسرم راضی نبود خلاصه با ترفند هایی باردار شدم و روزی که متوجه شدم، همسرم میرفت کربلا برای کار....
تو یه نامه براش نوشتم و گذاشتم تو چمدونش گفتم که باردارم و نگهش میدارم و ۲۰ روز وقت داره که فکر کنه و کنار بیاد😁 اونجا متوجه شد و کلی با خودش فکر کرد و در نهایت قبول کرد و به آقا امام حسین قول داد اگه پسر باشه علی اکبر و اگر دختر باشه رقیه بذاریم اسمش رو... 🥲
بارداری پسرم خیلی راحت تر بود چون قبلش باشگاه میرفتم و بدنم آماده بود فقط اوایل افت فشار زیادی داشتم.
اردیبهشت ۹۴ پسرم روز قبل تولد پدرش و نزدیک به روز پدر به دنیا اومد. یه پسر آروم که هم خوب غذا میخورد و هم خیلی باهوش و زیبا بود😍
در این سالها کلاس قرآن رفتم، کلاس خیاطی رفتم و باشگاه که خیلی دوستش داشتم. بعد از کرونا دیگه نشد برم ورزش کنم همیشه میگفتم کاش مادرم حداقل یه خواهر برام میآورد میگفتم دوتا خیلی کمه ولی بازم در خودم نمیدیدم که بچه سوم بیارم. مخصوصا که فاصله دخترو پسرم ۹ سال بود و اصلا نشد هم بازی باشن.
من وقتی پدرو مادرم دچار مشکل یا بیماری و غصه میشن، میفهمم اگه چندتا بودیم چقدر از بار مسئولیت خودم کمتر میشد.😫
اینم بگم قبل دنیا اومدن پسرم سال ۹۲ اربعین با همسرم برای بار اول رفتم کربلا آذر ماه بود بعد اون خدا پسرم رو بهمون داد.🥰
سال ۱۴۰۱ باز اربعین هوای کربلا تو سرم بود با اصرار شوهرم رفتم کربلا تنها از عید به بعد مشکلاتی برای خانواده پدریم بوجود اومد، خیلی تحت فشار بودم و خیلی غصه خوردم، همسرم شرایط دید و منو راضی کرد که برم و فکر بچه ها رو نکنم سفر سخت ولی بسیار شیرینی بود گرما و تاول های پا اذیت کرد ولی رسیدن به آقا جانم همه سختی ها رو شست.
هر سال روضه و شعله زرد دارم تو شهادت خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام، پارسال هم داشتم چند روز بعدش رفتیم کرمان برای سالگرد سردار. بعد از اومدن، چند هفته گذشت و من دورم عقب افتاد. گفتم برم آزمایش و سونو بدم شاید مریض شدم، چون اصلا فکر نمیکردم که باردار باشم.
چون در بارداری ویار ندارم، متوجه نمیشم آزمایش و سونو رو باهم دادم. زیر سونو بودم که دکتر گفت میدونید باردار هستید🤨 گفتم نههه🙄 گفت بله شیش هفته با ضربان قلب ۱۳۵...
ادامه 👇
#ارسالی_مخاطبین
#خاطره_فرزندآوری
#قسمت_دوم
وقتی اومدم بیرون، شوهرم فهمید یه چیزی شده، گفتم میگه بارداری گفت چکار کنیم؟😐 گفتم نمیدونم. خلاصه کنم که کل راه رو تا خونه گریه کردم. چون برای قبلی ها با میل کامل و با برنامه بچه آورده بودم.
این برام شُک بود، اینکه دیگه نمیشه اربعین برم. اینکه ۳۸ سالمه و اینکه یه دختر ۱۷ ساله دارم و حرف مردم و اینکه میدونستم مادرم اینا خوشحال نمیشن، همه اش باعث اشک و آه من بود😢
همسرم گفت من فقط نونش رو میدم، اونم خدا میرسونه، همه سختی های بارداری و شیردهی و بزرگ کردنش گردن خودته، بخوای نگه نداری، من حرفی ندارم 😞 گفتم نمیتونم یه قلبی رو که میزنه از کار بندازم.
اینو گفتم ولی تا سه چهار ماه حال روحی خوبی نداشتم به کسی چیزی نگفتم. غربالگری هم نرفتم. ماه چهار رفتم سونو و فهمیدم که پسره و سالمه البته از رو حرف امام رضا که جنین پسر سمت راست حس میشه خودم میدونستم که پسره😊 برام فرقی نمیکرد ولی خوب پسر بودنش چون به پسر اولم نزدیکتر بود بهتر بود.
بعد از سونو خانواده ها و مردم فهمیدن خدا میدونه چه حرفهایی از فامیل و غیر فامیل نشنیدم. خانواده شوهرم که همه راضی و خوشحال بودن😁 مامانم اینا شُک شدن ولی خداروشکر غر نزدن.
بارداری سخت و سنگینی داشتم با اینکه خیلی وزن نگرفته بودم اینم بگم دختر قشنگم تو تمام مراحل ناراحتی، بهم دلداری دارد و از اولش دلگرمی داد بهم 😘 و کلی کمک حالم بود.
بلاخره شهریور ۱۴۰۲ با اینکه کلی تدابیر انجام دادم که خود بخود درد بگیرم بازم نشد و به خاطر مایع زیاد دور بچه رفتم بیمارستان که تحت نظر زایمان کنم. رفتم زایمان انجام شد ولی چون بچه خیلی درشت بود، خیلی سخت گذشت و فشارم رفت بالا ...
بچه هم مایع رفته بود داخل ریه اش و رفت بخش نوزادان، بعد اون بارداری انتظار این زایمان رو نداشتم خودم رفتم ای سیو و دلم موند پیش بچه ای که نتونستم سیر بغلش کنم😭 سپردمش به حضرت رباب شیر داشتم ولی بچه پیشم نبود.
خلاصه با کلی درد تا روز چهارم بیمارستان بودم و مرخص شدیم. بعدش افسردگی پیدا کردم و تا مدتها گریه میکردم که چرا اینجوری شد و همش شکر میکردم که بدتر نشد.
الان پسرم تو شیش ماهه بسیار شیرین و دوست داشتنی و خیلی ناز نازی تر از دوتای دیگه و محتاج توجه همیشگی😜 دخترم داره برای کنکور میخونه و همچنان کمک حال هست و من از این که خدا بچه سالم بهم داده خوشحالم.
همسرم که سر این پسرم سنگ تموم گذاشتن و همه جوره ازم حمایت کرده و کمکم بوده❤️
خوشحالم با اینکه بازم فاصله سنیش با برادرش شد ۸ سال ولی به این فکر میکنم که زود تنها نمیشم. امیدوارم بتونم سربازانی برای آقا تحویل جامعه بدم و فرزندانم انسان و انسان دوست و ولایت مدار و عاقبت بخیر بشن و امید وارم که همه بیشتر از دوتا بچه داشته باشن ❤️
#فرزندآوری
✨@khaneh_shad_asemany
#ارسالی_مخاطبین
#خاطره_فرزندآوری
✍ من یه مادر دهه هفتادی هستم، ۱۶ سال داشتم که ازدواج کردم، اون موقع مدرسه هم میرفتم.
سن۱۷ سالگی پسرم علی اصغر به دنیا اومد و من یه سال نتونستم مدرسه برم.☹️ عاشق درس خوندن بودم و پشت کارم خیلی زیاد بود.📚
پسرم یک سالش شده بود، رفتم ادامه ی درسمو بخونم، بچمو می گذاشتم پیش مادرشوهرم و میرفتم مدرسه ولی متاسفانه بعد از یه مدت مادرشوهرم گفت نمی تونه بچه رو نگه داره چون خواهر شوهرم که با یه بچه کوچیک با مادر شوهرم زندگی می کرد.😟 هر روز بچه ها باهم دعواشون میشد و این وسط بچه من که کوچیک تر بود هر روز سروصورتش زخم بود.🤕
حالا مونده بودم چیکار کنم، کارم شده بود گریه با مدیر مدرسه صحبت کردم یه نفر رو پیداکردیم بچه رو نگه داره ولی بدشانسی بچه غریبی می کرد😫 و مجبور شدم دوباره از مادرشوهر بخوام بچه رو هر جوری شده نگه داره.
با بچه کوچیک درس خوندم، یه مدت مجبور شدم ترک تحصیل کنم، و مجدد از طریق بزرگسالان اقدام کنم، به هر سختی بود ادامه دادم و پسر دومم به دنیا اومد.🥵
👩🎓دوران دبیرستانم با هر سختی که بود تموم شد و کنکور دادم و علوم تربیتی قبول شدم تو یه شهر دیگه.
و دانشگام اینجوری بود که یک هفته باید هر روز میرفتم دانشگاه، یه هفته تعطیل و این خیلی سخت بود😢 با دوتا بچه، همسرم وقتی دید من خیلی برای درس خوندن پافشاری می کنم بهم پیشنهاد داد بیام شهر خودمون دانشگاه آزاد ادامه بدم. از اونجا انصراف دادمو اومدم شهر خودمون ثبت نام کردم.
گذشت و خدا دخترم زینب رو بهم هدیه داد و من خیلی خوشحال بودم و من حالا با دوتا بچه و فرزند تو راهی میرفتم دانشگاه.😊
دخترم اول فروردین ١۴٠٠ به دنیا اومد، درسم که تمام شد بلافاصله رفتم سرکار، شغلم معلم غیردولتی بود، حقوق خیلی کم ولی عاشق شغلم بودم. از برکت اومدن دخترم آنچنان این حقوق کم برام برکت داشت که کم نمیاوردم. حالا من با ۱۹تا شاگرد و سه تا بچه روزگار سپری می کردم. 🥰
دوسه ماه از رفتنم به مدرسه می گذشت دخترم یک سال و چهارماهه شده بود که خداخواسته پسرچهارمم باردار شدم، شوک خیلی سنگینی بود،🥺 خیلی ناراحت دخترم بودم که هنوز کوچولو بود و از طرفی حرفای اطرافیانم خیلی آزارم میداد😔.
😡میگفتن اینقدر بچه می خوای چیکار؟ باید صبر می کردی تا دخترت بزرگ بشه و... در این بین، دخترمم آنفولانزا گرفت و دکتر بستریش کرد.🤒
خبر بارداری🤰، دخترم مریض🤒، مدرسه هم داشتم، همه باهم فشار آورده بودن کم آوردم و به مدیر گفتم نمی تونم ادامه بدم🥵 ولی بنده خدا گفتن نه فقط خودت ما برات همیار میاریم تا شما بچت خوب بشه و برگردی.
یه چند روزی بچم بستری بود و مرخص شد تا یکی دوهفته موندم خونه تا بچه جون گرفت و به مدرسه برگشتم. کم کم حالم بهتر شد و من پسرم رو اردیبهشت سال ١۴٠٢ دنیا آوردم😍
مهدی اینقدر شیرین و بامزه اس که ما هر روز به خاطر وجودشون خدارو شکر می کنیم و خوشحالم که با وجود همه سختی ها چهارتا فرزند دارم.🤲
( 。◕‿◕。) ♡
╭─∪∪───❀─❀─❀─❀─❀──
@khaneh_shad_asemany
╰────☞❥••❥☜────╯
#ارسالی_مخاطبین
👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم»
#فرزندآوری
#خاطره_فرزندآوری
♡ (\ (\
( 。◕‿◕。) ♡
╭─∪∪───❀─❀─❀─❀─❀──
@khaneh_shad_asemany
╰────☞❥••❥☜────╯
✨ویژه برنامه کانال خانه شاد آسمانی✨
📌#قرائت_قرآن_کریم
⏰ ساعت ۹
📌آموزش #تجوید
⏰ساعت ۱۶
📌#رمان #ماموریت_در_قصر
⏰ساعت ۲۱
📌#قرار_عاشقی
✨رفاقت با امام زمان (عج)✨
⏰ ساعت ۲۳
💢راه ارتباطی شما عزیزان با ما👇
💌 @Goldasteh_baqie
♨️ @khaneh_shad_asemany
👌اینم برنامه هفتگی کانال ماست 👀
#شنبه ها 📌#فرزندآوری
#یکشنبه ها 📌#هفت_سال_اول
#دوشنبه ها 📌#هفت_سال_دوم
#سهشنبه ها 📌#هفت_سال_سوم
#چهارشنبه ها 📌#همسرداری
#پنجشنبه ها 📌#سبک_زندگی
#جمعه ها 📌 #روشنگری
😊 همچنین شامل موضوعات زیر:👇
✨#سلسله_سخنرانی_استاد_فقیهی
✨#تقویم_نجومی
✨#معرفی_کتاب
✨#داستان_جالب
✨#داستان_منتظر
✨#سلیمانی_عزیز(خاطراتی متفاوت از حاج قاسم)
✨#قرائت_روزانه_قرآن
✨#بازی
✨#کاردستی
✨#طب_سنتی
✨#حدیث
✨#مشاوره
✨#قصه_شب
✨#حال_خوب
✨#همسرداری
✨#پاسخ_به_شبهه
✨#تفسیر (۲۵ جلسه ای سوره حمد)
✨#احکام
✨#خاطره_فرزندآوری
✨#اولین_خاطره (خاطرات همسرانه)
✨#نوستالژی
✨#عشق_ورزی_با_خدا (دوره ۳۰ روزه رایگان)
🌸کافیه روی هر هشتک بزنید و سلسله بحث مورد نظرتون رو در کانال پیدا کنید.😊
💌منتظر پیشنهادات شما هستیم.
🧕 @Goldasteh_baqie