eitaa logo
خانه شاد آسمانی
2.7هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
31 فایل
💓حال خوب💓هدیه کانال ماست برای شما🫵 جدیدترین خبرها و تحلیل ها 📝 📍سوالات شرعی، اعتقادی 📍مشاوره تربیتی ، خانواده 📍از زندگی لذت ببریم اختلافات چرا؟ 💠 حجه الاسلام دکتر سیدرضا فقیهی پاسخ می دهد💠💯 📮 💢تبلیغات پذیرفته می‌شود💢
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 این بند برای تواضع و فروتنی است.🌺 📌شما چقدر آدم متواضعی هستی؟ 📌 (عج) ♨️برای خواندن قسمت‌های قبلی کافیه روی بزنی. ⚜حداقل ۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• کانال ✨ خانه شاد آسمانی ✨ https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔔زنگ احکام 🔸احکام لباس نمازگزار ⚜حداقل رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_ششم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 اگر راهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ری
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 نمی دانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصله ای نبود، چقدر احساس خوش بختی می کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده راحت بود، برای این که زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم: «در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را لگد کنم. ابوراجح گفت: «ذهن و دلت این جا نیست کجاست؟ نمیدانم باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد. 🔹فروشنده ای که شاهد این صحنه بود خنده اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید تا حالا این جوری گیج نبوده ام. 🔹ابو راجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید. خدا به دادت برسد، فرزند این چیزهایی که تو می گویی نشانه آدمهای شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیر نگاهی تو را به دام عشق خود مبتلا کرده و خبر نداری. مسرور، دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنها که می خواستند بروند پول بگیرد. می دانستم کنجکاو است بداند چه می گوییم. درست فهمیدی. ابوراجح! نمیدانم آنچه بر سرم آمده عشق است یا یک بلای دیگر. تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم آن قدر پدر بزرگ اصرار کرد تا بالاخره آمدم پایین و کنار دستش مشغول فروشندگی شدم. می گفت: زرگر باید خوش قیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند. بفرما! این هم نتیجه اش! 🔹 فروشنده نباید بد ترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد اما زیبایی فراوان هم اسیب هایی دارد. این درست نیست که مشتری به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد، تحت تأثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود. مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتری ها زن هستند. من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است؛ نه زیباییم و نه با زن ها سروکار داریم. 🔹باز خندید. گفتم: اگر کسی به عشق من گرفتار می شد، طبیعی بود، اما حالا این من هستم که گرفتار شده ام. همیشه سعی می کردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم می گوید: تو مثل دخترانِ عفيف باحیا هستی و مقابل زنها چشم بلند نمیکنی. باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانه دل پا می گذارد. دو نگاه به هم گره می خورد و آنچه نباید بشود، می شود. فاصله ما با مسرور زیاد نبود می توانست صدای ما را بشنود. 🔹ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد سعی می کرد دیگران را درک کند. زود قضاوت نمی کرد گفت: عشق برای یک زندگی مشترک خوب است ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد، باعث اضطراب و ناراحتی می شود. اگر پرهیزکار باشیم می توانیم مشکل عشق را درمان کنیم. تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگر آن دختر برای زندگی با تو مناسب است با او ازدواج کن اگر مناسب نیست ازش دوری کن تا فراموشش کنی. 🔹مگر می شود؟ 🔹اگر مدتی او را نبینی و از خدا یاری بخواهی فراموشش میکنی. هر چیزی دوا و درمانی دارد. دوای عشقهای بی فایده و آزاردهنده همین است که گفتم. 🔹 اما ابوراجح او كاملاً برای من مناسب است. اگر شما هم می دانستید او کیست می گفتید که همسری بهتر از او گیرم نمی آید. عشق این طوری است چشم آدم را از دیدن عیبهای معشوق کور می کند و خوبیهایش را هزار برابر جلوه می دهد. - پدربزرگم هم مطمئن است که او می تواند مناسب ترین همسر برایم باشد. ابونعیم انسان با تجربه ای است نمی فهمم، پس چرا این طور درمانده ای؟ تو که او را دوست داری. پدر بزرگت هم که موافق است. می ماند این که از او خواستگاری کنی به قوها خیره شدم. آنها مشکلات آدمها را نداشتند. باید حقیقت را می گفتم. او و خانواده اش شیعه اند. ابوراجح جاخورد و ساکت ماند. پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت نمیدانستم اگر می فهمید درباره که حرف می زنم چه عکس العملی نشان می داد؟ کنار حوض نشست. دستش را به آب زد. قوها به طرفش رفتند آنها را نوازش کرد. بدون آنکه به من نگاه کند گفت: زیاد پیش می آید که به خواستگار جواب رد می دهند. در این صورت چاره ای جز صبر نیست.» ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود در راه حمام، پیش بینی کرده بودم که ابوراجح چنین توصیه ای می کند. مسرور ترجیح داده بوددر اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد، گوش تیز کرده بود و خود را به شمردن سکه ها سرگرم نشان می داد. بعید نبود حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت می کنم. به لبه سکو نزدیک شدم صدا در فضای زیر گنبد می پیچید آهسته گفتم «از سالها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان ما و شما است. با هم معامله می کنیم و کار می کنیم با هم نماز می خوانیم. من و شما یکدیگر را دوست داریم به دیدن هم می رویم چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتاب مان یکی است، باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟» 🔹ابو راجح سر برگرداند. با لبخند به من نگاهی کرد گفت: سوال مهمی است. برخاست و آمد لبه سکو نشست و مهمتر این است که جواب درستی برایش پیدا کنی.