eitaa logo
خانه کتاب کوثر
90 دنبال‌کننده
985 عکس
324 ویدیو
65 فایل
پیشنهادات و انتقادات خود را با مادرمیان بگذارید. ادمین @yaaghelatolarabs
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 گزیده‌ سخنرانی شب اول محرم حسینیه امام خمینی(ره)همدان استاد حسینی یمین 🚩 موضوع سخنرانی این شش شب موضوع مرگ و هنر مردن از دیدگاه اباعبدالله است 🔻نوع نگاهمان به مرگ را باید تغییر دهیم یک تصور غلط میگوید فلانی تصادف کرد از بین رفت،فوت کرد این هراس انگیز است و تصور صحیح وفات یافتن است به معنی یک چیزی را به طور کامل گرفتن! 🔻مجلس ختم غلط است ما مجلس فاتحه میگیریم چون تازه کار شروع شده است نسبت مرگ با آن دنیا تولدی دیگر است 🔺مرگ مژده است چون انتقال به عالم دیگر است و فقط جسم می‌میرد نه خودمان! 🔸امام حسین خطبه‌ای در کربلا دارند و میفرمایند: فَمَا المَوتُ إلاّ قَنطَرَةٌ... مرگ چیزی نیست جز پلی که...(معانی الاخبار صفحه۲۸۸) 📚 📖 کتاب آقای قوچانی است متولد۱۲۵۲ هستند و سال۱۳۱۲ این کتاب را نگارش کردند همچنین ایشان مجتهد مسلم است 🔺حضرت آقا سال۶۵ در مورد مرحوم قوچانی عرایضی داشتند: توصیه همیشگی من به طلاب این است که کتاب را بخوانند 🔺آقای مطهری به من(رهبری)میگفتند این کتاب مکاشفات مرحوم قوچانی است 🔺در این کتاب آمده: من مردم و همه دردها رفت مرگ این چنین است 🔻محرم فرصت خوبی است برای توبه و خودسازی ما سه بار در زیارت عاشورا با ادبیات مختلف بیان می‌کنیم اِنّی أَتَقَرَّبُ إِلَى الله بِحُبِّکُمْ وَ بالْبَراَة مِنْ أَعْدائِکُمْ 🔸 با امام حسین میشه به خدا نزدیک شد 🔻یکی از چیزهایی که میتونه ما را در مسیر قرب خدا کمک کند همین یاد مرگ است بدانیم آدم‌ها زود تبدیل به اعلامیه می‌شوند اون که مرد داشت مثل ما زندگیش رو می‌کرد الحمدلله به محرم رسیده‌ایم ما... 🔻یک آقایی در سر رسیدش یک نکته‌ای نوشته بود در فضای مجازی پخش شد در ذهن من ماند نوشته بود ما هرسال یک دور از سالروز تولدمان عبور می‌کنیم و یکبار از سالمرگمان که خودمان هم نمیدانیم در کدام روز از کدام ماه هست اما قطعا هست!! 📚 📖 اثر استاد طاهرزاده حیفه انسان در محرم از این کتاب‌ها نخواند از وقت زندگی نزنید از وقت فضای مجازی بزنید که الحمدلله همه هم گرفتاریم 🔺در این کتاب ایشان میفرماید: ترس از مرگ مثل یک اختاپوس روی مردم افتاده و حسین آمده است این ترس را در مردم از بین ببرد؛چرا مردم میترسند؟حب دنیا! 🔺پیامبر(ص)فرمود: فرشته‌ای وجود دارد که هرشب ندا میدهد: ➖ای بیست‌ساله‌ها تلاش کنید ➖ای سی ساله‌ها شما از زمان لهب و لعب گذشتید و به مرحله زینت رسیدید ➖ای چهل‌ساله‌ها شما چه چیزی آماده کردید که به دیدار پروردگارتان بروید؟ ➖و ای پنجاه‌ساله‌ها(فرشته هشدار دهنده) به سمت شما آمده... ➖و ای شصت ساله‌ها شما زرعی هستید که آماده درو هستید ➖و ای هفتادساله‌ها ندای فرشته مرگ را اجابت کنید ➖و ای هشتادساله‌ها قیامت رسیده و شما غافلید! 🌐لینک سخنرانی https://t.me/andishehdini/5856 @khaneketabkosar
اوهم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را برمی دارد و جواب می دهد. حتما باز ننه بابای یکی از بچه ها زنگ زنگ زده چغولی بچه شان را به او بکند . آن قدر بدم می آید از پدر و مادر هایی که فکر می کنند اگر شکایت ما را به اهالی مدرسه کنند این ها معجزه می کنند و ما شفا می گیریم . اصلا این چه حرف اشتباهی است که می خواهند ما را تربیت کنند!راحتمان بگذارند. خیلی دلشان می سوزد هزار عیب خودشان را بر طرف کنند که مثل هزارپا چسبیده به زندگی شان. خودشان را درست کنند، ما هم به وقتش آدم می شویم. حالم ازاین آرامش و حوصله ی آقای مهدوی به هم می‌خورد.توی این چند ماه، شاید این دفعه ی بیستم باشد . سر همه ی کارها مجبورم بیایم و او چند کلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم . اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست .قد بلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند. هر چند که به صورتش همین مدل هم می آید. هر چقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل مو ها را عوض می کنم،فایده ندارد. همین طور جذاب تر است. خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میز نشین نیست! پایه ی همه ی جنب و جوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هر وقت بچه ها توی حیاطند حتماً او توی دفتر نیست. خیلی بی کار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم. با بچه های خودشیرین هم مدام برنامه ی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی با نور چشمی ها رد و بدل می کند.تلفن را می گذارد و از دفتر بیرون می رود. دنبالش می روم تا کنار اتاق دفترداری ومی مانم بیرون .کارش طول می کشد یا به عمد طول می دهد، نمی دانم . باصدای تلفن دفترش بیرون می آید و برمی گردد توی دفتر. گوشی را که برمی دارد اخم هایش از هم باز می شود و لبخند زنان صدایش را پایین می آورد.چهار چشمی نگاهش میکنم تا دو کلمه از حرف هایش را قاب بزنم.روی پا می چرخد و دیگر هیچ . حتما دارد با منزل این طور دل و قلوه رد و بدل می‌کند . بپرسم ببینم دل و قلوه ی اوهم مثل من کلاهبرداری می کند یا فقط من به کاهدان زده ام!می نشینم روی صندلی .تا برمی گردد چنان نگاهم میکند که بلند می شوم. خودم فردا دو دست صندلی با بالشت می آورم مدرسه،نوبرش را آورده است . می خواهد از کنارم رد بشود،پشت کله ام را می خارانم و می گویم: _آقا!آشتی؟صلح،ثبات مدرسه. می نشیند پشت میزش. _با اجازه ی بزرگ ترا. می نشینم صندلی کنارش حوصلم راسر برده است. هیچ کس توی مدرسه جرات ندارد انقدر به من بی محلی کند . خودش هم تا حالا همه اش درست رفتار کرده است!تا می‌خواهد دفترش را باز کند دستم را روی آن می گذارم: _به جان خودم اگر حرف نزنید . خودکشی می کنم . توی وصیت نامه ام می نویسم از بی کلامی مردم. خونش گردن آقای مهدوی. باصندلی می چرخد سمتم: _تو چه مرگته؟ چشمانم گشاد میشوند. _آقای معاون...
دست می‌برم سمت دستگیره‌ی در کلاس، اما برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. لحظه‌ی آخر می‌گوید: - جواد، وایسا. می‌ایسـتم. دیگـر چـه می‌خواهـد؟ خـا ک بیـاورد و بریـزد رویـم تـا گل شود؟ - برگرد. بیا ببینم. برمی گردم سـمت دفتر. کنار در می‌ایسـتم و نگاهش می‌کنم. سـرم را بـالا گرفتـه‌ام تـا بتوانـم حـس مزخرف خرد شـدن را تحمل کنم. اشـاره می‌کند که بروم داخل. می‌روم و کنارش می‌ایسـتم و همچنان سـعی می‌کنم نگاهم را از چشمانش برندارم. - لباست رو در بیار. لاتی می‌کنم و در می‌آورم. می‌خواهم ببینم ته تهش تا کجا می‌رود. پیراهنـش را در مـی‌آورد و می‌انـدازد روی دسـتم. لبـاس خیسـم را می‌گیـرد و می‌پوشـد. از کمـد کنـار میزش حوله‌ی کوچکـی درمی‌آورد و می‌دهد دستم. نگاهم سرگردان شده است بین حرکات و صورت و چشـمانش. حولـه را می‌انـدازم روی سـرم و چشـمانم را می‌بنـدم. موهایـم را خشـک می‌کنـم. حولـه را از مقابـل صورتـم پاییـن می‌کشـم. نیسـت... نگاهم به کاپشـنش می‌افتد که به چوب‌لباسـی جا مانده است. همان‌جا کنار بخاری می‌نشینم. زل می‌زنم به آتش که دارد می‌سوزد. آبی، قرمز، سبز، نارنجی. داغ شده ام. حتما با آن لباس خیس، بدون کاپشن سرما می‌خورد. بدجـور سـوزانده‌امش. حقـش بـود یـا نـه؟ چـی داشـت بـرای وحیـد می‌گفت. حق دو طرف دارد این‌طوری. انگشت اشاره‌ی دو دستم را مقابل هم می‌گیرم. هر دو طرف که درست و حسابی است. تـو حـق داری، او هـم حـق دارد. تـو بایـد او را ببینـی و او تـو را. بـه او حق بده. به تو حق بدهد یا ندهد تو کوتاه بیا. او کوتاه بیاید. چـه حسـاب و کتـاب رویایـی. کـدام آدمـی پیـدا می‌شـود کـه این طور اصولـی و بـا کلاس بـه همه چیز نگاه کند. با حسـاب 🌺کتاب من، یک طرفش سنگین می‌شود.
چشمان قهوه ایش را تنگ می کند و با تندی می گوید: - جواد اگر حرف اضافه یا نامربوط بزنی هر‌چی دیدی از چشم خودت دیدی. خشونت با جوان باعث جوب خوابی می شود. این را ذهنم می گوید، اما صدایم در نمی آید. - یه روز دعوا می کنی... یه روز تیپ ویژه می زنی... یه روز ده نفر رو با شماره ی یه دختر سر‌کار می‌ذاری... یه روز موبایل می‌آری و فیلمبرداری می کنی و سر صدا... یه روز تو روی معلم می ایستی... یه روز صندلی می کشی... یه روز فحش می‌دی... آخه بشر دو پا که تا هفده سال پیش چهار دست و پا راه می رفتی، پوشکتم یکی دیگه عوض می کرد و غذا که می خوردی از دهنت می ریخت رو لباست، چی شده قدت بلند شده، هیکلی شدی، فکر کردی کی هستی؟ چه سنگین هم وزنه می زند. دهانم را از باد پر می کنم و همان طور که نگاهش می کنم، نفس را بیرون می دهم. - آقا یه فرصت بده! - فرصت بدم که بری چه غلط دیگه ای بکنی؟ ماژیک وایت برد پرت کنی؟ به خواهر های بچه ها زنگ بزنی؟ کیف معلم رو کش بری؟ - این‌قدر دقیق گزارش دادن لامصبا، بی بی سی تعطیل کنه آبرومندتره. - تعطیل کنه یا تو رو استخدام کنه؟ - دور از جون! - تو بگو چه کار کنم برات؟ - آقا خودتونو به زحمت نندازید ما راضی نیستیم. خیلی جوش آورده است. اگر با این دنده جلو نروم کارم پیش نمی رود. خودم هم مانده ام حیران که چرا مقابلش عقب نشسته ام. بلند می شود: - باشه. پس پاشو پروندت رو بدم بهت. می خوام زحمت کم کنی تا راضی باشی! داست راستش را می گذارد روی میز و نیم خیز می شود. امروزش و این حالش با بقیه‌ی روزها و حالاتش فرق دارد. کمی که نه، خیلی جا خورده ام. هول می شوم: - آقا شما بفرما بشین، بفرما خسته اید. خیلی حرص نخورین یه لیوان آب بدم خدمتتون! تند می روم از پارچ آبی که روی میز وسط دفتر است، لیوانی پر می کنم و می آورم مقابلش. بالاخره عصبانی شدنش را هم دیدم. عصبی شدنش هم به درد نمی خورد، من باشم شیشه پایین می آورم، مشت می زنم، عربده هایم جیغ مادرم را هوا می برد. این نشسته و فقط دارد ردیف می کند. جرات نگاه کردن به صورتش را ندارم. لیوان را که دستش می دهم، درجا روی لباسم خالی می کند و پشتش پارچ آب است که از دستم کشیده می شود و روی سرم خالی می شود. دستم باز‌مانده و متحیر. - جوجه‌ی آب کشیده شدی. منتهی جوجه شترمرغی از درازی گردن کشی. حالا برو کلاس. شوخی بدی است. اما نمی توانم حرفی بزنم. از سرعت عمل و قدرت کلام و حالت چهره و تفاوت برخوردش جا خورده ام و کمی فضا را از دست داده ام. از سرما لرز می کنم. راه می افتم سمت کلاس🌺. حالا چطور در را باز کنم؟ مقابل خنده‌ی بچه ها چه بگویم؟
⚫️نذر و کنیم📚 حسین بن علی, کمبود داشت... یاران ولایت‌شناس کم بودند... حبیب کم بود... جَون کم بود.. زهیر کم بود.. مسلم کم بود.. در عوض, تا دلت بخواهد, در کوفه مانده بود... تواب ولایت‌نشناس❗️ تواب موقعیت‌نشناس❗️ 📚 را باید آماده ساخت.📚 نذر دانایی کنیم, برای یاری حسین زمان مان... صاحب‌الزمان, کم دارد.. یار ولایت‌شناس! 📚کتابهای پویش ماه‌های محرم و صفر 🏴 در سفره هدایت ارباب هر چقدر بانی میشوی بسم الله... شماره کارت👇💳 6037997573941755 @khaneketabkosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان: سال 61هجری وقتی امام حسین برای حبیب نامه نوشت، این چنین آغازکرد: من الغریب الی الحبیب... واینگونه حبیب به کربلادعوت شد و به یاری امام اش شتافت... واینک...کمی درنگ کن... زمان :1398 هجری نامه ی امام به تو هم رسیده! از مهدی غریب به تمام کسانی که تنهایی اش را درک کرده اند... توهم میتوانی حبیب امام ات شوی ... همراه شو با گنج کاغذی به نام الی الحبیب @khaneketabkosar
📍زنان اینچ به اینچ برهنه‌تر شدند خیانت‌‌ها بیشتر شد تجاوزات گسترش پیدا کرد مردان به زنان راضی نشدند و ازدواج(هم‌باشی) همجنس‌بازها شروع شد بعد، ازدواج با حیوانات خانواده را نابود کردند 🔻دلیل شروع این مسابقه جهنمی یک چیز بود: زنان را با شعار دل‌ربای "آزادی پوشش" فریب دادند 📌 پی‌نوشت: و نتیجه‌ی همه‌ی این موارد این است که امروز نزدیک به نیمی از کودکانی که در آمریکا متولد می‌شوند، زنازاده‌اند!!! 🔗 https://twitter.com/4hmadbayati2/status/1163805159912329216?s=09 @khaneketabkosar
🔴پاسخ به شبهه: چرا امام حسین(ع) پس از اطلاع از شهادت مسلم بن عقیل کماکان به سمت کوفه حرکت کردند؟ وقتی کوفیان عهدشکنی کردند چرا امام مسیر را تغییر ندادند؟ ♦️پاسخ: از آنجا که شيعيان و دوست داران اهل بيت در کوفه از حضرت خواسته بودند که به سمت ايشان برود، حضرت ابتدا عمو زاده خود، مسلم بن عقيل را براي ارزيابي اوضاع کوفه و عراق به سمت ايشان فرستاد . حضرت مسلم هم بعد از ابلاغ پيام امام حسين ـ عليه السلام ـ به جمع آوري نيرو و سلاح پرداخت و طي نامه اي اوضاع کوفه را به امام حسين ـ عليه السلام ـ گزارش داد و نوشت که هيجده هزار نفر براي طرفداري از شما با من بيعت کرده اند. اين گزارش را 27 روز قبل از شهادتش نوشت. ♦️ به همين جهت بود که موقع شهادت به عمر بن سعد وصيت کرد که: چون من به حسين ـ عليه السلام ـ نامه نوشتم به کوفه بيايد ، شما کسي را بفرستيد که از اين سفر صرف نظر کند.پس حضرت مسلم وظیفه خود را بدرستی انجام داد. ♦️ولي اگر از کوفه هم نامه هايي نمي رسيد امام سکوت نمي کردند بلکه در برابر فجايع و منکرات حکومت ساکت نبود چنانکه مي فرمايند: من از روي خود پسندي و گردنکشي (براي تشکيل حکومت) و فساد و بيدادگري، قيام نکرده ام، بلکه براي اصلاح امت جدم حرکت کردم و براي امر به معروف و نهي از منکر قيام نمودم و به سيره و روش جدم و پدرم علي ـ ع ـ عمل مي کنم. ♦️حضرت اين آيه را تلاوت مي نمايند: من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا؛ از مومنان مرداني هستند که به آن چه با خدا بستند صادقانه وفا کردند، پس برخي از آنها پيمان خود را به انجام رساندند و برخي شان در انتظار و هرگز پيمان خود را تغيير ندادند. ♦️امام نمي گويند، پس چون کوفه را گرفتند، مسلم و هاني کشته شدند، ما کارمان تمام شد و شکست خورديم، از همين جا بر گرديم، جمله اي که حضرت بيان داشتند فهماند که مطلب چيز ديگري است. يعني مسلم به وظيفه خود عمل کرد حالا نوبت ماست. ♦️از طرف ديگر حتي اگر امام حسين ـ ع ـ از مسير کوفه باز مي گشت يزيد از بیعتی که از امام حسين ـ عليه السلام ـ مي خواست ، دست بردار نبود. چنانچه امام در بين راه مکه به عراق به منزلي مي رسند که با فردي سخن از رفتن به سوي کوفه به ميان مي آيد، آن فرد ديدگاه خود را از رفتن به کوفه بيان مي کند و امام را از اين کار منع مي نمايد. ♦️حضرت مي فرمايند: اي بنده خدا کار صحيح بر من مخفي نيست و امر الهي تغيير نمي کند. به خدا سوگند: اينان تا خون دل مرا نریزند از من دست نخواهند کشيد. ♦️ شبيه همين جواب را به برادرش محمد حنفيه فرمود: که اگر به هر مخفی گاهی برويم آنها از ما دست برنخواهند داشت. ♦️لذا اگر امام از مسير کوفه هم بر مي گشتند در جاي ديگر مي بايست با حکومت به مبارزه بر مي خواست. از اين رو بهترين مکان را که از قبل براي قيام عليه حکومت غاصب و متظاهر به فساد يزيد انتخاب کرده بود در پيش گرفتند و در بين راه که خبر شهادت مسلم رسيد آن دسته از مردمي که به هواي حکومت و رسيدن به مقام و يا رسيدن به مال و غنيمتي امام را همراهي مي کردند و از درک ماهيت قيام امام حسين ـ ع ـ عاجز بودند، آن حضرت را ترک کردند و تنها کساني باقي ماندند که از شهادت و مبارزه عليه ظلم ، هراسي در دل نداشتند. ♦️چنانچه همگي گفتند: بعد از شهادت مسلم باز نمي گرديم تا انتقام خون او را بگيريم يا آنچه او چشيد ما هم بچشيم، حضرت نيز فرمودند: «بعد از شهادت مسلم و عقيل در دنيا خيري نيست». 📚 منابع: قمي، شيخ عباس، نفس المهموم ص113./محمدي اشتهاردي، محمد، سوگ نامه آل محمد (ص)، ص179./ابن شهر آشوب، مناقب آل ابي طالب، ج3، ص241./احزاب / 23./صافي گلپايگاني، لطف الله، ص34 ـ 37./شيخ مفيد، الارشارد ج2، ص76./هيثمي، نورالدين، مجمع الزوائد،ج9، ص406. @khaneketabkosar
نوجوونای این دوره زمونه!❤️ یه خطری ⚠️ هست که شما ها بیشتر از نسلای قبل باهاش مواجهید! و البته توانمندی تون هم برای وایسادن جلوش خیلی بیشتر از قدیمیاست!💪 اونم اینکه مدام دارن چیزای 😳💫😍 نشون تون میدن!! تا ذهنتون مدام بره دنبال چیزی که براش جذابه،‌ نه لازم...😈 کسی که هر چیزی رو ببینه، بخونه، بشنوه، ذهنش میشه... یعنی به شدت ضعیف میشه...😐 داغون 💥 میشه! قدرت تمرکز پَر... قدرت تفکر پَر... آرامش ذهنی پَر... ⭕️حواستون باشه! تعیین کنید که میخواید چی رو ببینید!😏 و خیییییلی مراقب تون باشید... @khaneketabkosar
5c003be8a03ee2377d20a41e_670543719246146177.mp3
1.61M
🏴روضه حضرت علی‌ اصغر "ع" حاج آقا_مجتبی_تهرانی 🌹چشم به هم زدیم و شش مـــــاه گــــــــذشت... عمر تو به قد یک آه گذشت 🌹السلام علیک یا باب الحوائج یا علی اصغر علیه السلام
فردا به دفتر سرک می‌کشم، نیامده است. ظهر که سراغش را می‌گیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا می‌بینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف می‌زند صدای گرفته‌ای دارد. لباسـش را می‌دهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بی‌حرف، تحویل می‌گیرم. پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفه‌ی زیـاد باعث می‌شـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بی‌کلام شده است. وحید جانش می‌رود کنارش و چند ضربه‌ای به پشت کتفش می‌زند و حرفی که نمی‌شنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش می‌پلکم، نمی‌بیندم. آخر هفته‌ی بعد، توی دفتر تنها گیرش می‌آورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقه‌های دور و برش کشتی می‌گیرد. بدون اجازه‌اش می‌روم داخـل و در دفتـر را می‌بنـدم. سـرش را لحظـه‌ای بـالا مـی‌آورد و نـگاه سردی می‌کند و باز خم می‌شود روی ورقه‌ها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقه‌هایـش می‌گـذارم. مکث می‌کند و عقب می‌کشد. - الآن دقیقـا در فرمـول دو خطـی شـما ایـن سـکوت، حـق طرفینـی رو ادا می‌کنه؟ دست به سـینه بـه صندلـی تکیه می‌دهد. نگاهش تـا آخرین دکمه‌ی لباسم که باز است بالا می‌آید. دکمه را می‌بندم. - آهان، هان، حله؟ دیگه چی؟ پوزخندی می‌زند. - آقا بیا تمومش کنیم. یه قولنومه هم امضا می‌کنیم. اصلا کوتـاه نمی‌آیـد. مـن هـم بلندیـم بـه درد عمه‌ام می‌خـورد. نصف این قد دراز که هی به آن می‌نازم اگر عقل داشتم، به مولا به‌درد‌خورتر بود. داد میزنم. - د خـب باشـه... معاونـی، معلمـی، دوسـتی، هـر چـی هسـتی مـن احترام سرم نمی‌شه، باید امروز تموم بشه. نگاهش را از روی میز برنمی‌دارد. دستانش را به صورتش می‌کشد که یعنی حوصله‌ات را ندارم. - یا امروز حل میشه یا... نگاهـم می‌کنـد. ایـن یک پیروزی اسـت. اما اینبار حس ششـمم کار نمی‌کنـد تـا حرفـش را بفهمـم. میـخ نشسـته و سـرد نگاهـم می‌کنـد. بالاخره لب باز می‌کند: - تئاتر خوبی بود. می‌تونی بری! نه انگار سر سازگاری ندارد. می‌نشینم صندلی روبه‌رویش. - باشه من تئاتر بازی کردم. اصلا من یه بازیگرم. شما هم تماشاچی خوبـی بـاش. حداقـل یـه آدم مشـهور می‌بینـی، یـه ذره (دو انگشـت اشـاره و شسـتم را بـه هـم می‌چسـبانم و بـالا مـی‌آورم و نشـان می‌دهم) یـهذره بـه خودتـون زحمـت بدیـد تـا یـه امضـا ازش بگیریـد. یـه عکـس یادگاری باهاش بندازید. یه مصاحبه ی دبش باهاش بکنید. بـد نگاهـم می‌کنـد و بـا تأمـل چشـمانش را می‌بنـدد. می خواهـد کـه نبیندم! آرام لب باز می‌کند: - به قصد مصاحبه اگر سؤال کنم، تو مثل آدم جواب می‌دی؟ - اختیـار داریـد. مـا کوچیک شـماییم. هرچند تا حـالا فکر می‌کردیم آدمیم. یهویی الآن مثل آدم شـدیم دیگه. شـما بفرما ما هم رو جفت چشمامون. یقـهام را صـاف می‌کنـم. دسـتی بـه موهایـم می‌کشـم. صـاف و صـوف می‌نشـینم و می‌گویـم: در خدمتـم. دسـتانش را همچنـان در آغـوش گرفته و سیخ و میخ است. - بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده 🌺بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم. @khaneketabkosar
همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمی‌توانسـتم بمانـم. جـواد برایـم موضـوع لاینحلـی نیسـت، امـا برایـم سـخت اسـت که نمی‌توانم آن‌طور که دوسـت دارند کمکشـان کنم. فضـای مدرسـه آن‌قـدر درس و فشـار اسـت کـه فقـط بایـد شـب و روز را بگذرانـی. کاش می‌توانسـتم یـک روش جدیـد بـرای ایـن همه جوان بـه کار ببـرم تـا این‌طـور هـدر نرونـد! آن از فشـار مدیر که چـرا این‌قدر به بچه‌هـا بهـا می‌دهـی پـررو می‌شـوند؛ ایـن از فشـار درسـی معلم‌هـا کـه انگار بچه‌ها در زندگی‌شان جز درس هیچ موضوع دیگری وجود ندارد ًو اصلا کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهان‌پرکن بچه‌هایشان است و دیگر هیچ. اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و بـه مدرسـه اطـلاع دادم کـه حـال نـدارم و می‌روم. نگفتم که از بدحالی بچه‌هاسـت ایـن حـال و روزم؛ از سرگردانی‌شـان، از چشـم‌های پـر از سؤالشان، از زندگی‌های هر روز یک مدلی‌شان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر! من معنای لذت را نمی‌فهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا می‌کنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟ جـواد پـول دار و قلدر مدرسـه اسـت. ظاهـرا خوشتـر از او نداریم؛ اما از نگاه‌هـا و کارهایـش می‌فهمـم که درونش چه بیابانی اسـت. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان می‌شود و نه در قرارهای بیرون مدرسـه‌ای. با طیف خاصی می‌گردد و بی‌پروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همه‌ی کادر درگیر نشده است، چـون مثـل همـه برایـش ارزش قایلـم و بین خـودش و کارهای عجیب و غریبـش فـرق می‌گـذارم. بچه‌ای دل‌رحم اسـت. یکی‌دو‌‌ بار که برای مناطـق فقیرنشـین هدیـه جمـع می‌کـردم، دیـدم کـه دور از چشـم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم می‌گفت: آدم باشید... زنگ خانه را می‌زنم. تنها کسـی که الآن همراهم اسـت و تا آرام بشـوم سین‌جیمم نمی‌کند در را باز می‌کند. حالم را که می‌بیند لب می‌گزد و دست به صورتش می‌گذارد. لبخندی می‌زنم و سری تکان می‌دهم و یک‌راسـت مـی‌روم زیـر دوش آب گـرم. همـه در سـکوت او تمام شـد و من هم افتادم. فقط لحظه‌هایی که برایم نوشـیدنی گرم و آبمیوه می‌آورد در خاطرم هست. چشم باز کردم تا برای چند دقیقه‌ای رنگ نگاهـش آرامـم کنـد و بـا نگاهـم آرامـش کنـم. دسـتش را نمی‌گیـرم تـا درجه‌ی تبم را نفهمد. هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانی‌ام می‌گـذارد و تشـت آب سـردی کـه پاهایم را تـوی آن می‌گذارد، لرزی به تمام بدنم می‌نشیند. - مهدی، بریم دکتر. 🌺خواهش می‌کنم. سـر تـکان می‌دهـم. خـودش میدانـد کـه مـن ایـن گوشـه‌ی دنیـا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمی‌کنم. - مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟ چشمان تبدارم را باز می‌کنم و سر می‌چرخانم طرفش. -می‌خوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم. - خوب می‌شم. نگران نباش. - نمی‌خوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزه‌ای رو که می‌دم بخوری؟ ًدقیقـا همیـن را می‌خواهـم. تلخـی دارویـش را ترجیـح می‌دهـم بـه آمپول‌های پدر‌درآور. آدم وقتی مریض می‌شود بچه هم می‌شود. پرستار تمام‌وقت می‌خواهد. بلند می‌شود که برود. دستش را می‌گیرم. - هیچی نمی‌خوام فقط پیشم بشین. @khaneketabkosar
- بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم. میگویم: - جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش می‌کنند. - چرا اینقدر لجبازی؟ کوتـاه نمی آیـد. بایـد رد کنـم. کلا بایـد دنیـا را بـه هیـچ گرفـت. قاعده و قانونهـا همـه‌اش کشـک اسـت. خوشـی و لذت را هیـچ مانعی نباید متوقفش کند و من اهل همین هیچم! - سؤال بعدی؟ - با این لجبازیت می‌خوای چیو اثبات کنی؟ خـود خـرم هـم می‌دانـم کـه چـه لجبـاز یکدندهای هسـتم؛ اما خوشـم می‌آید. مقابل دیگران کوتاه نمی آیم و آن‌ها را مجبور می کنم که هر چه می گویم عملی کنند. به حرف هایش بی محلی می کنم و می گویم: - سؤال بعدی؟ راحت من را تحلیل میکند: - آدم های لجباز، خودخواهند. - من اهل راحت پذیرفتن نیستم. - دیگه نه تا این حد! - اینقدر خودخواهیشون زیاده که حتی حاضرند به خاطر اون، کل سرمایهشون رو هدر بدهند. - جـان مـن؟ البتـه مـن بابـام پولـداره، امـا هیچـی از سرمایه شـو بـه نـام مـن نکـرده، ولی شـما غصه نخور، من یکی یهدونـهام، همش به خودم میرسه. میدانـد کـه دارم مسـخره‌اش می‌کنـم، امـا مـن همینـم کـه هسـتم. زور بیخود می زند. - اگه یه جای زندگیشون ایراد داشته باشه، کم‌وکسری داشته باشه، بـه جـای دیـدن قسـمت پـر لیـوان، از روی لجبـازی کل زندگی شـون رو خراب می کنند. سـلامتی و آرامش و هزارتا دارایی دیگه رو نمی بینن و... دقیقـا عیـن خـود نفلـه‌ام. ایـن را ذهنـم می‌گویـد. بایـد می‌رفـت روانشـناس می‌شـد نه این که خودش را علاف سـیصد تا جوان مثل من کند. مستقیم نگاهش را به من می دوزد. در نگاهش تحکم و تمسخر و تشر نیست. چیزی هست که نمی‌فهممش. یعنی در امثال او ندیده ام. جملـه ی آخـرش را نمی‌شـنوم. بـا حالـت خاصـی سـرش را تـکان می‌دهـد. انـگار دارد یـک آرزو را که قرن هاسـت دنبالش اسـت، زمزمه می‌کند. زیر بار حرفش نمی روم و با پر رویی می گویم: - نشنیدم چی گفتید. می‌شه دوباره تکرار کنید؟ - سـر یـه جـزء زندگی‌شـون رو خـراب می‌کننـد. بعـد هـم فکـر می‌کننـد فقـط خودشـون مشـکل دارنـد و بقیـه دارنـد راحـت زندگـی می‌کننـد. همیشه هم قیافه‌ی حق‌به‌جانب می‌گیرن! چند وقتیه که سـؤالی ذهنم را بد درگیر کرده اسـت. حالا دارد همین مشکل ذهنی من را پاسخ می‌دهد. می‌گویم:‌ - اصلا چرا زندگی باید🌺 نقص داشته باشه؟ @khaneketabkosar
روی میز خم می‌شود. - چون همین‌جوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که جـز خـدا همـه رو بنـده‌ای. شـیطون رو، خـودت رو، آدم‌هـا رو حاضـری بندگـی کنـی. این‌قـدر هـم رو دار؟ حـالا هم بـرو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند. تمام فکر و روانم درگیر این اسـت که جوابش را بدهم و تسـلیم نشـوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز می‌کنم و می‌گویم: - نقص رو اصلیه داده. - تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟ نقص رو اصلیه نـداده. اونـی کـه تـو می‌گـی؛ مشـکله، رنجـه... نتیجهی عمـل خودت و اطرافیانتـه. اینکـه درس نمی‌خونـی، نمـره نمـی‌آری، اینکـه تـو دختر مـردم رو ده بـار می ًپیچونـی، یـه بـارم یکـی از اونـا کـه اتفاقـا دوسـتش داری تـو رو قـال مـیذاره. اینکـه اخـلاق خـودت تلخـه و پـدر و مادرت نمی‌تونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلی‌ها رو روانـی کـردی، چنـد تـا دیگه برات بشـمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری می‌خـوای می کنـی و بعـد علامـت آزادی بـالا می‌بـری، پـس دیگـه چـه حرفی داری؟ اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمی‌کند و الکی همه‌اش احتـرام می‌گـذارد. یـک شـاگرد درپیـت مثـل خـودم داشـته باشـم، بـه جـواب سـلامش، علیـک نمی‌گویـم. خـوب کوتاه آمده اسـت تـا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس می‌کنم دردی آنی در سرم می‌پیچد. - فهمیدم همه رو می‌دونید. می‌گید چه کار کنم؟ بلند می‌شود در دفتر را باز می کند. - هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیاییم. مرض گرفته‌ام که هر طور شـده رامش کنم. هیچ‌جوره حاضر نیسـت راه بیاید. - چه زود جوش می‌آرید. نشسته بودیم حالا. - راحـت بـاش. این‌قـدر آزاد بیـا و بـرو کـه حتـی غصـه‌ی نمـره‌ی انضباطت رو هم نخور. محکم سرجایم می‌مانم و به تعارف مسخره‌اش محل نمی‌گذارم. نه، مثل اینکه من همین دفتر و دسـتک و کادرش را دوسـت دارم. اصلا زیباتـر از ایـن دکوراسـیون وجـود نـدارد. بـه کاخ سـعدآباد گفتـه؛ زکـی! کادرش هم که هلو! لبخندم را جمع می‌کنم و می‌گویم: - نه این‌طوری نمی‌شه. بشینید دو کلمه حرف حساب بزنیم. برمیگردد و کشوی میزش را باز می‌کند. وسیلهای برمی‌دارد و مقابلم روی میز می‌گذارد. ریکوردر است. نگاهم را بالا می‌آورم و به صورتش می‌دوزم. - بیـا آقـای بازیگـر! حرف‌هـای بی‌ربط تو و سـؤال های خودم رو ضبط کردم. بده چاپ کنند. از در دفتر میرود بیرون و🌺 صدای زنگ تفریح بلند می‌شود. @khaneketabkosar
5d3212a37e8c6b15daeeb7b8_6876108882507168812.mp3
1.8M
و مناجات جانسوز_حضرت اباعبدالله علیه السلام_شب عاشورا میثم مطییعی @khaneketabkosar
روضه شب دهم محرم.mp3
5.99M
منبر ♦️صلی الله علیک یا ابا عبدالله 🔺 جانسوز امام حسین ع😭😭😭 شب و روز عاشورا @khaneketabkosar
4_5987919747679782266.mp3
2.51M
شلوغ شده دور و برش سادات ببخشن قاتل اومد بالا سرش سادات ببخشن از خیمه اومد خواهرش سادات ببخشن قاتل اومد با خنجرش سادات ببخشن تکیه به نیزه ها زد سادات ببخشن مادرش و صدا زد سادات ببخشن لب تشنه دست و پا زد سادات ببخشن وای حسین **** میاد صدای غریب مادر حسین تو گودال بی یار و یاور دل زینب اتیش میگیره حسین تو دست قاتل اسیره از اسمون راهی شدن سادات ببخشن مولا و زهرا و حسن سادات ببخشن کنار اون خونین بدن سادات ببخشن همه به گودال اومدن سادات ببخشن فاطمه روضه خونه سادات ببخشن گریون و نیمه جونه سادات ببخشن پسرش غرق خونه سادات ببخشن **** از این مصیبت دلها هلاکه سرش رو نیزه تنش روی خاکه زخمی و خونین پیکرش سادات ببخشن غارت شد از پا تا سرش سادات ببخشن پیراهن و بال و پرش سادات ببخشن عمامه و انگشترش سادات ببخشن بند اسارت اومد سادات ببخشن لشکر غارت اومد سادات ببخشن وقت جسارت اومد سادات ببخشن سر حسین به نیزه ها سادات ببخشن اتیش زدن به خیمه ها سادات ببخشن # نوحه شور عصر عاشورا و روز عاشورا حاج محمود کریمی @khaneketabkosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💻 💻 🏴 روضه‌ حضرت عباس علیه السلام روضه‌ای که قطعاً امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر آن گریه کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجة الاسلام ماندگاری 🏴 با توبه دیدنی می‌شویم. حُر روز تاسوعا ندیدنی بود ولی...
🏴علامه امینی(ره) "شب عاشورا"برای "امام زمان ارواحنا له الفدا"صدقه کنار میگذاشتند و میفرمودند: ▪️امشب قلب حضرت درفشار است صدقه برای حضرت فراموش نشود @khaneketabkosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5945026368856130295.mp3
1.15M
🔷 امشب ع داره خارها رو از بیابونا جمع میکنه....😭 ⭕️ امشب بسوز تا بهت رحم کنن.... 🎤🎤 @khaneketabkosar