eitaa logo
خانه کتاب کوثر
86 دنبال‌کننده
985 عکس
324 ویدیو
65 فایل
پیشنهادات و انتقادات خود را با مادرمیان بگذارید. ادمین @yaaghelatolarabs
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸 داستان زندگی "سردار شهید حسن طهرانی مقدم" شادی روحش صلوات
قسمت اول: ششم آبان ماه سال 1338،صدای گریه اش در محله ی سرچشمه پیچید. آن روز کسی نمی دانست چهارمین فرزند خانواده ی طهرانی مقدم در آینده ای نزدیک پدر موشکی ایران خواهد شد🌸 قسمت دوم:🌸 علی دو سال از او بزرگتر بود.از همان بچگی هم بازی و فوتبالی بودند. وای به روزی که در خانه تنها می ماندند. یکی از اتاق ها را میکردند زمین فوتبال و توپ پلاستیکی قرمز و سفیدشان بود که مدام میخورد به در و دیوار خودشان بازی را گزارش میکردند، صدایشان هم که بلند بود.... بزرگ تر هم که شد، فوتبال یادش نرفت حتی در جبهه. قسمت سوم: 🌸 در نوجوانی کاپیتان تیم فوتبال یاس بود. با همان اسم آن روز هایش،سیامک... پول تو جیبی خودش و علی و بچه های محل را جمع میکرد میداد به برادر بزرگ ترش،محمد،که خرج تعمیر مسجد کند. گاهی هم خودش با علی دور از چشم همه،مثل یک کارگر ساده برای مسجد کار میکردند. قسمت چهارم: 🌸 بیش تر وقت ها دیر میرسید. معلمش شاکی شده بود. مادرش را میخواستند،او هم خبر نداشت. قرار شد پاپی اش شوند. دیدند موقع اذان که می شود به دو می رود مسجد محمودیه،اذان را می گوید،نمازش را به جماعت می خواند و بعد هم دستهایش را بلند می کند برای معلم ها و .... دعا میکند و باز به دو بر میگردد مدرسه بیش تر اوقات هم از دیوار می پرید توی حیاط مدرسه. فردا معلمش سر صف، جلوی همه دست حسن را گرفت و گفت خدایا به حق این خوبان مارو هم خوب کن. قسمت پنجم: 🌸 پسر بچه ی لاغر اندام مو فرفریِ زبر و زرنگ کوچه ی "آمیز محمود وزیر" بود. خوب توپ می زد و کاپیتان تیم فوتبال محل شان بود. از مسجد هم غافل نبود. محمد، برادر بزرگش، مسئول گروه سرود مسجد حضرت زینب(س) بود. حسن و برادر کوچک ترشان،علی،هم عضو همان گروه بودند. گروه سرودی که روز دوازدهم بهمن سال 57 سرود"خمینی،ای امام" را خواند. قسمت ششم: 🌸 تازه زمزمه های انقلاب شنیده میشد که حسن با چند نفر از دوستانش در زیر زمین نسبتاً تاریکی جمع شدند که یاد بگیرند چطور با سه راهی های لوله ی آب،نارنجک درست کنند! قسمت هفتم: 🌸 عضو تیم حفاظت امام در مدرسه رفاه بود و کشیک شبانه و بیدار ماندن برایش سخت. تصمیم گرفت خودش را به بی خوابی عادت دهد، برای همین شب های ماه مبارک رمضان، بعد از افطار تا دوازده شب، پای منبر و سخنرانی بود؛ بعد هم بچه های محل را در میدان بهارستان جمع میکرد و تا صبح گل کوچیک بازی میکردند. قسمت هشتم:🌸 بیستم بهمن 57، خبر درگیری نیرو های گارد با همافران مردم را به خیابان ها کشانده بود. حسن با چند نفر از دوستانش در خیابان نیروهوایی، نارنجک های دست ساز را پای دیوار ساختمان تسلیحات گذاشتند. کمی بعد با انفجار نارنجک ها، راه مردم به داخل ساختمان باز شد. حالا مردم برای مقابله با گارد مسلح شده بودند. قسمت نهم:🌸 فوق دیپلم در رشته صنایع، گرایش برش قطعات صنعتی از مدرسه عالی تکنیکیوم نفیس گرفته بود. عمویش اصرار داشت به همراه پسر هایش برای ادامه تحصیل راهی کانادا شود برش پذیرش هم گرفته بود. فقط مانده بود بلیط هواپیما و مهمانی خداحافظی. اما حسن دلش به ماندن بود می خواست برای انقلاب کار کند. قسمت دهم:🌸 بعد از انقلاب برای عمران و خدمت به مردم راهی گیلان شد. ولی کمی بعد، ضد انقلاب منطقه را نا امن کرد،فهمید عده ای از نیرو های ضد انقلاب در جنگل اتراق کرده اند. سر نترسی داشت. با سعید موسوی و چند نفر دیگر،راهی محل استقرار آنها شدند. با این که سنی نداشتند ولی فرمانده و سه ، چهار نفر از قلدر های آن هارا دستگیر کردند. قسمت یازدهم:🌸 دائم الوضو بود. موقع اذان خیلی ها میرفتند وضو بگیرند اما حسن اذان و اقامه اش را میگفت و نمازش را شروع میکرد. میگفت "حیفِ زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟". قسمت دوازدهم:🌸 از بچگی با هم بودند. حالا باورش خیلی سخت بود که از برادر و هم بازی اش فقط یک مزار ببیند... حسن آن موقع در جبهه ی دیگری بود و علی عاشورای سال 59 در سوسنگرد شهید شد. حسن داغ ندیدن جنازه ی علی را تا لحظه شهادت به دل داشت. قسمت سیزده:🌸 پاییز سال 60 طرحش را روی کاغذ نوشت؛تطبیق و سامان دهی آتش خمپاره انداز ها. حسن باقری طرحش را که دید،چند خطی پایین صفحه اضافه کرد. فرمانده سپاه هم خوشش آمد و نامه معرفی اش به قرار گاه هارا نوشتند. نامه را که دید تعجب کرد بیست و سه سال بیشتر نداشت حسن باقری میگفت"طرح خودته خودتم برو اجراش کن". قسمت چهاردهم:🌸 طرحش را برای عملیات طریق القدس و آزادی شهر بستان، با آموزش نیروهای کم سن و سال بسیجی شروع کرد آتش هماهنگ خمپاره های سپاه برای اولین بار کام همه بچه هارا شیرین کرد و دشمن مجبور شد از روی پل سابله عقب نشینی کند.
قسمت پانزدهم:🌸 حکم فرماندهی توپخانه ای دستش بود که هیچ توپی نداشت! بهش می خندیدند که چه توپخانه ی بی توپی حسن با لبخند، جبهه ی دشمن را نشان شان داد و گفت توپ های ما اون طرفه.
قسمت شانزدهم:بعد از تاسیس توپخانه ی سپاه، سر در سنگرش نوشت "وَمَا رَمَیتَ اذ رَمَیتَ وَلَکِنَّ الله رَمَی" بعد ها روی هر موشکی که می خواستند پرتاب کنند همین آیه را می نوشت🥀 قسمت هفدهم:🌸 بعد از عملیات فتح المبین همه جمع شده بودند مقر فرماندهی بیش از 165 قبضه توپ از عراقی ها غنیمت گرفته شده بود محسن رضایی و بقیه فرمانده ها برای تشکیل توپخانه، چشم امیدشان به حسن طهرانی مقدم بود. قسمت هجدهم:🌸 بین عملیات فتح المبین و بیت المقدس، فقط چهل روز فاصله بود سخت بود ولی همین فرصت هم برای حسن کافی بود تا نیرو ها را آموزش بدهد و توپ های غنیمتی عملیات فتح المبین را آماده ی عملیات آزادسازی خرمشهر کند. قسمت نوزدهم:🌸 نیروهایی که با دیده بانی و ادوات آشنایی داشتند را فراخواند. قرار بود نیروهای توپخانه ارتش در مرکز اصفهان به بچه های سپاه آموزش بدهند. ولی مشکل جدی عدم آشنایی ارتشی ها با توپ های غنیمتی ساخت روسیه بود، اما حسن کوتاه نیامد هر طور بود میخواست سر از کار توپخانه در بیاورد میخواست نیرو ها خودشان را باور کنند سخت بود ولی بلاخره شد. قسمت بیستم:🌸 شب و روزش شده بود سر و سامان دادن به اوضاع توپخانه، تربیت نیروی متخص، تعمیر و تجهیز توپخانه و... میگفت" قلبم به درد می آد ولی فقیه ما، دستش جلوی صدام خالی باشه. ما باید دستش رو پر کنیم."
قسمت بیست و یک:🌸 اشک امانش نمی داد، به هم ریخته بود. روز سوم شهادت حسن باقری اصرار کرد برود محل شهادتش. میگفت "ما هنوز حواس مون نیست، بذار زمان بگذره، بعد فرمانده ها میفهمن چه پدر و چه برادری رو از دست دادن." قسمت بیست و دو:🌸 سال 61 با چند نفر از دوستانش و تعدادی ماشین و ابزار مکانیکی در سوله ای اطراف تهران جمع شدند. میخواست کاتیوشا بسازد. با کمک های مردمی هم وسایل لازم را خرید. طولی نکشید که اولین قبضه ی کاتیوشا را ساخت و تحویل صنایع دفاعی سپاه داد. قسمت بیست و سه:🌸 موقع عصبانیت فقط میگفت "دمت گرم" تکه کلامش بود. وقتی کار گره میخورد و بچه ها کم می آوردند و کلافه میشدند، فقط همین را میگفت "دمت گرم". قسمت بیست و چهار:🌸 وقتی کاری را تمام میکرد، راضی نمیشد. همیشه دو، سه پله بالاتر را میدید و میگفت "این به درد نمیخوره، ما باید بریم بالاتر". قسمت بیست و پنج:🌸 شب نامزدی اش دیر رسید. جلسه ی مهمی پیش آمده بود. وقتی رسید تقریبا مهمان ها رفته بودند. به پدر عروس کارد میزدی خونش در نمی آمد. چند روز بعد برای گرفتن حلالیت رفت. گفت عازم جبهه است، آن قدر خوش اخلاق و خوش خنده بود و شوخی کرد تا بلاخره خنده ی پدر عروس را دید. دو ماه بعد دوباره مراسم نامزدی گرفتند. سال 80 وقتی عکس جلسه ی فرماندهان در دفتر آقای خامنه ای منتشر شد، حسن عکس را به پدر خانمش نشان داد و گفت "اون شب که به مراسم نامزدی دیر رسیدم پیش اقا بودم، جلسه داشتیم".
قسمت بیست و شش:🌸 پاییز سال 62 حسن با رحیم صفوی در محوطه ی مقر توپخانه ی سپاه قدم میزدند. همه چیز نشان میداد که واحد توپخانه سر و شکل گرفته و خیال فرماندهان هم از این بابت راحت است. صحبت هایشان به تشکیل واحد موشکی رسید. قرار شد کسی از ماجرا بویی نبرد و تمام کارهایشان محرمانه باشد. حالا دیگر نطفه ی واحد موشکی در دل توپخانه شکل گرفته بود. قسمت بیست و هفت:🌸 بعد از عملیات خیبر توپخانه را به شهید حسن شفیع زاده سپرد و خودش رفت پی راه اندازی واحد موشکی. به یک سال نکشید که اولین موشک سپاه تاسیسات نفتی کرکوک را نابود کرد. صدام باورش نمیشد. میگفت خراب کاری کردند. دومین موشک به بانک رافدین بغداد خورد. سه موشک دیگر هم کمتر از یک ماه به بغداد اصابت کرد. حالا همه باورشان شده بود ایران موشک دارد. قسمت بیست و هشت :🌸 دفترچه یادداشتش را نگاه میکرد. مردش سال 63، ده ماه و چند روز از خانه و در جبهه ها بود. حسن هم در یکی از نامه هایش نوشته بود "تمام این مدت یک چشمم به عکست بود و یک چشمم به خط مقدم جبهه." قسمت بیست و نه:🌸 با دو، سه نفر از دوستان نزدیکش مشورت کرد. تشکیل واحد موشکی کار سختی بود. بعضی ها مردد بودند. انگار در تاریکی بودند و چیزی نمیدیدند. حسن میگفت"اون هایی که یاد گرفتن و حالا دارن موشک پرتاب میکنن از اون عالم که نیومدن. اهل همین کره خاکی ان، این بچه هایی که من تو جنگ دیدم، اگه به شون فرصت بدیم، خیلی از غیر ممکن ها رو ممکن میکنن. من به همه شون ایمان دارم." قسمت سی:🌸 چند جلسه با حاجی زاده و باقریان گذاشت. اسم های زیادی را نوشتند و خط زدند. درباره‌ی تخصص و توانایی هر کدام از بچه ها صحبت کردند. انتخاب نیروها کار آسانی نبود، باید طوری افراد را انتخاب میکردند که برای واحد توپخانه مشکلی پیش نیاید. خودش هم با گروه پانزده نفره اش، سوم آبان 63 عازم سوریه بود. اسم اولین یگان موشکی سپاه را گذاشتند "حدید. "
قسمت سی و یک: 🌸 فضای هتل در سوریه و رفت و آمد های افسران روسی و نوع پوشش زنان سوری برای نیروهای جوان موشکی ایران غریبه بود. حسن نیروهایش را در یکی از اتاق های هتل جمع کرد و گفت "بستر جنگ آبستن حوادث تازه ایه، محبت و خنده های سوری ها نباید ما رو از ماموریت اصلی مون غافل کنه، هر جور شده بايد این آموزش رو خوب یاد بگیریم. مسائل حاشیه‌ای نباید از اصل قضیه دورمون کنه. بار امانتی که شهدا رو دوش ما گذاشتن باید به سر منزل مقصود برسونیم. من به همه تون ایمان دارم و مطمئنم که درست انتخاب کردم. توکل مون به خدا باشه و با این حال در کنار هدف اصلی مون که یادگیری موشکه، به دو مسئله ی دیگه هم باید توجه کنیم؛ اول، از تاثیر معنوی روی سوری ها غافل نشیم،معنویت توی جبهه هامون رو باید به فضای پادگان سوریه منتقل کنیم. دوم، حتما به جمع آوری اطلاعات موشکی اهمیت بدیم. وقتی از این جا برگردیم باید یه چیزی تو دست و بال مون باشه که به بقیه هم یاد بدیم. ما کار بزرگی رو شروع کردیم. دشمن بزرگی داریم، در حد دشمن بزرگ باید کار و تلاش کنیم. "
قسمت سی و دو : 🌸 سوری ها برنامه ی شش ماهه ای برای آموزش موشک «اسکاد بی» تدارک دیده بودند. آموزش قسمت های مختلف موشک هم احتیاج به سی و چهار نفر نیرو داشت. در حالی که ایرانی ها فقط سیزده نفر بودند. حسن میگفت"این زمان خیلی طولانیه، باید دوره رو فشرده کنید. ما زمان نداریم." اما این کار از نظر سوری ها غیر ممکن بود ولی بلاخره با اصرار حسن راضی شدند طی سه ماه، همه چیز را آموزش بدهند. حسن روی مترجم های گروه هم برای یادگیری حساب کرده بود. پانزده نفر نیرو در سه ماه باید آموزش میدیدند. روزهای سختی بود و هر کدام از بچه ها هم زمان چند نوع آموزش میدیدند. قسمت سی و سه : 🌸 بعد از نماز مغرب و عشاء دور هم جمع میشدند و یادداشت های کلاس را به هم نشان میدادند و درباره ی قسمت های مختلف موشک صحبت میکردند. فرمانده گردان فنی سوری ها میگفت "اگه من چند نفر مثل شما رو تو نیروهام داشتم، خاک اسرائیل رو به توبره میکشیدم." قسمت سی و چهار: 🌸 یادداشت ها و عکس های بچه ها از کلاس های آموزش موشکی را داد تا تَر و تمیز تبدیل به جزوه کنند. هر کسی را هم علاقه مند به آموزش می دید، کمکش میکرد. روز افتتاح مرکز موشکی به نیروهایش گفت"قرار نیست صبح بیاییم سر کار و شب بریم منزل با این جور کار و تلاش نمیتونیم جواب خون شهدا و کسایی که همه ی هستی شون رو در راه دین فدا کردن، بدیم. مسئولیت ما سنگینه. پیش از این هم گفتم چشم امید خیلی ها در کشور به این جمع دوخته شده." قسمت سی و پنج : 🌸 خانه شان را تازه ساخته بودند و محله شان هنوز آباد نشده بود. نانوایی و بقالی نزدیک شان نبود و زینب و حسین هم کوچک بودند. خودش که می آمد مجبور بود ساعت سه صبح برود در صف نانوایی و برای یک ماهی که خانه نیست، نان بگیرد.
قسمت سی و شش:🌸 بلاخره با رایزنی‌های وزیر سپاه چند فروند موشک «اسکاد بی» از لیبی خریداری شد. حسن همان اول کار اجازه گرفت تا یک فروند از موشک ها را باز کند. میخواست با مهندسی معکوس طرز ساختنش را یاد بگیرید. قسمت سی و هفت :🌸 کارشناسان موشکی لیبی، به دستور قذافی چند قطعه ی حساس از موشک ها را از کار انداخته بودند و خودشان هم رفته بودند سفارت شان. حسن به کمک نیروهایش هفده روزه سایت موشکی را آماده ی عملیات کردند. گروه لیبی یابی باور نمیکردند؛ میگفتند "امکان نداره شما موشک ها رو تعمیر کرده باشید. حتما از یک کشور دیگه کمک تون کردن." قسمت سی و هشت :🌸 اوایل کار،آماده کردن موشک و سکوی پرتابش حدود دو ساعت و نیم طول میکشید؛ در حالی که هواپیماهای عراقی بیست دقیقه ای بالای سر بچه‌ها میرسیدندو بمباران میکردند. حسن خیلی زحمت کشید تا زمان آماده سازی را به یک ساعت برساند. اواخر جنگ هم ده دقیقه ای موشک را آماده ی شلیک میکردند. قسمت سی و نه :🌸 هدف موشک باشگاه افسران بعثی عراق بود. حسن پیشنهاد داد دعای توسل بخوانند. بعد به فارسی شروع کرد به دعا کردن"خدایا ما نمیخوایم مردم عراق رو بکشیم. ما میخوایم نظامی ها رو از بین ببریم که هم ما و هم عراقی ها رو میکشند. خدایا این موشک رو درست به باشگاه افسران بزن." چند دقیقه بعد از شلیک رادیو بی بی سی خبر اصابت موشک به باشگاه افسران بغداد را پخش کرد. قسمت چهل :🌸 علاقه ی زیادی به هم داشتند. هر وقت شهید صیاد شیرازی دوستان حسن را میدید میگفت"هوای حاج حسن ما رو داشته باشید، مراقبش باشید. من حسن رو خیلی دوست دارم. تعصب ایشون به نظام فراتر از تعصب سازمان شونه." حسن هم همیشه از او به نیکی یاد میکرد و میگفت "شهید صیاد شیرازی خیلی ما رو در آموزش و راه اندازی و مسائل دیگر کمک کرد."