#از_کدام_سو
#قسمت_نهم
- بفرما در خدمتیم که...
- تو چرا اینقدر لجبازی؟
حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم.
میگویم:
- جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش میکنند.
- چرا اینقدر لجبازی؟
کوتـاه نمی آیـد. بایـد رد کنـم. کلا بایـد دنیـا را بـه هیـچ گرفـت. قاعده و قانونهـا همـهاش کشـک اسـت. خوشـی و لذت را هیـچ مانعی نباید متوقفش کند و من اهل همین هیچم!
- سؤال بعدی؟
- با این لجبازیت میخوای چیو اثبات کنی؟
خـود خـرم هـم میدانـم کـه چـه لجبـاز یکدندهای هسـتم؛ اما خوشـم میآید. مقابل دیگران کوتاه نمی آیم و آنها را مجبور می کنم که هر چه می گویم عملی کنند. به حرف هایش بی محلی می کنم و می گویم:
- سؤال بعدی؟
راحت من را تحلیل میکند:
- آدم های لجباز، خودخواهند.
- من اهل راحت پذیرفتن نیستم.
- دیگه نه تا این حد!
- اینقدر خودخواهیشون زیاده که حتی حاضرند به خاطر اون، کل سرمایهشون رو هدر بدهند.
- جـان مـن؟ البتـه مـن بابـام پولـداره، امـا هیچـی از سرمایه شـو بـه نـام مـن نکـرده، ولی شـما غصه نخور، من یکی یهدونـهام، همش به خودم میرسه.
میدانـد کـه دارم مسـخرهاش میکنـم، امـا مـن همینـم کـه هسـتم. زور بیخود می زند.
- اگه یه جای زندگیشون ایراد داشته باشه، کموکسری داشته باشه، بـه جـای دیـدن قسـمت پـر لیـوان، از روی لجبـازی کل زندگی شـون رو خراب می کنند. سـلامتی و آرامش و هزارتا دارایی دیگه رو نمی بینن
و...
دقیقـا عیـن خـود نفلـهام. ایـن را ذهنـم میگویـد. بایـد میرفـت روانشـناس میشـد نه این که خودش را علاف سـیصد تا جوان مثل من کند. مستقیم نگاهش را به من می دوزد. در نگاهش تحکم و تمسخر و تشر نیست. چیزی هست که نمیفهممش. یعنی در امثال او ندیده ام. جملـه ی آخـرش را نمیشـنوم. بـا حالـت خاصـی سـرش را تـکان میدهـد. انـگار دارد یـک آرزو را که قرن هاسـت دنبالش اسـت، زمزمه
میکند. زیر بار حرفش نمی روم و با پر رویی می گویم:
- نشنیدم چی گفتید. میشه دوباره تکرار کنید؟
- سـر یـه جـزء زندگیشـون رو خـراب میکننـد. بعـد هـم فکـر میکننـد فقـط خودشـون مشـکل دارنـد و بقیـه دارنـد راحـت زندگـی میکننـد. همیشه هم قیافهی حقبهجانب میگیرن!
چند وقتیه که سـؤالی ذهنم را بد درگیر کرده اسـت. حالا دارد همین مشکل ذهنی من را پاسخ میدهد. میگویم:
- اصلا چرا زندگی باید🌺 نقص داشته باشه؟
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_دهم
روی میز خم میشود.
- چون همینجوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که جـز خـدا همـه رو بنـدهای. شـیطون رو، خـودت رو، آدمهـا رو حاضـری بندگـی کنـی. اینقـدر هـم رو دار؟ حـالا هم بـرو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند.
تمام فکر و روانم درگیر این اسـت که جوابش را بدهم و تسـلیم نشـوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز میکنم و میگویم:
- نقص رو اصلیه داده.
- تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟ نقص رو اصلیه نـداده. اونـی کـه تـو میگـی؛ مشـکله، رنجـه... نتیجهی عمـل خودت و اطرافیانتـه. اینکـه درس نمیخونـی، نمـره نمـیآری، اینکـه تـو دختر مـردم رو ده بـار می ًپیچونـی، یـه بـارم یکـی از اونـا کـه اتفاقـا دوسـتش داری تـو رو قـال مـیذاره. اینکـه اخـلاق خـودت تلخـه و پـدر و مادرت نمیتونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلیها رو روانـی کـردی، چنـد تـا دیگه برات بشـمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری میخـوای می کنـی و بعـد علامـت آزادی بـالا میبـری، پـس دیگـه چـه حرفی داری؟
اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمیکند و الکی همهاش احتـرام میگـذارد. یـک شـاگرد درپیـت مثـل خـودم داشـته باشـم، بـه جـواب سـلامش، علیـک نمیگویـم. خـوب کوتاه آمده اسـت تـا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس میکنم دردی آنی در سرم میپیچد.
- فهمیدم همه رو میدونید. میگید چه کار کنم؟
بلند میشود در دفتر را باز می کند.
- هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیاییم.
مرض گرفتهام که هر طور شـده رامش کنم. هیچجوره حاضر نیسـت راه بیاید.
- چه زود جوش میآرید. نشسته بودیم حالا.
- راحـت بـاش. اینقـدر آزاد بیـا و بـرو کـه حتـی غصـهی نمـرهی انضباطت رو هم نخور.
محکم سرجایم میمانم و به تعارف مسخرهاش محل نمیگذارم. نه، مثل اینکه من همین دفتر و دسـتک و کادرش را دوسـت دارم. اصلا زیباتـر از ایـن دکوراسـیون وجـود نـدارد. بـه کاخ سـعدآباد گفتـه؛ زکـی!
کادرش هم که هلو! لبخندم را جمع میکنم و میگویم:
- نه اینطوری نمیشه. بشینید دو کلمه حرف حساب بزنیم.
برمیگردد و کشوی میزش را باز میکند. وسیلهای برمیدارد و مقابلم روی میز میگذارد. ریکوردر است. نگاهم را بالا میآورم و به صورتش میدوزم.
- بیـا آقـای بازیگـر! حرفهـای بیربط تو و سـؤال های خودم رو ضبط کردم. بده چاپ کنند.
از در دفتر میرود بیرون و🌺 صدای زنگ تفریح بلند میشود.
@khaneketabkosar
5d3212a37e8c6b15daeeb7b8_6876108882507168812.mp3
1.8M
#روضه و مناجات جانسوز_حضرت اباعبدالله علیه السلام_شب عاشورا
#حاج میثم مطییعی
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
روضه شب دهم محرم.mp3
5.99M
#روضه منبر
♦️صلی الله علیک یا ابا عبدالله 🔺
#روضه جانسوز امام حسین ع😭😭😭
#روضه شب و روز عاشورا
#استاد_هاشمی_نژاد
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
4_5987919747679782266.mp3
2.51M
شلوغ شده دور و برش سادات ببخشن
قاتل اومد بالا سرش سادات ببخشن
از خیمه اومد خواهرش سادات ببخشن
قاتل اومد با خنجرش سادات ببخشن
تکیه به نیزه ها زد سادات ببخشن
مادرش و صدا زد سادات ببخشن
لب تشنه دست و پا زد سادات ببخشن
وای حسین
****
میاد صدای غریب مادر
حسین تو گودال بی یار و یاور
دل زینب اتیش میگیره
حسین تو دست قاتل اسیره
از اسمون راهی شدن سادات ببخشن
مولا و زهرا و حسن سادات ببخشن
کنار اون خونین بدن سادات ببخشن
همه به گودال اومدن سادات ببخشن
فاطمه روضه خونه سادات ببخشن
گریون و نیمه جونه سادات ببخشن
پسرش غرق خونه سادات ببخشن
****
از این مصیبت دلها هلاکه
سرش رو نیزه تنش روی خاکه
زخمی و خونین پیکرش سادات ببخشن
غارت شد از پا تا سرش سادات ببخشن
پیراهن و بال و پرش سادات ببخشن
عمامه و انگشترش سادات ببخشن
بند اسارت اومد سادات ببخشن
لشکر غارت اومد سادات ببخشن
وقت جسارت اومد سادات ببخشن
سر حسین به نیزه ها سادات ببخشن
اتیش زدن به خیمه ها سادات ببخشن
# نوحه شور عصر عاشورا و روز عاشورا
#بانوای حاج محمود کریمی
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #مداحی سید رضا نریمانی :امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع....
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💻 #تصویری 💻
🏴 روضه حضرت عباس علیه السلام
روضهای که قطعاً امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر آن گریه کردند.
#ساقی
#عطشان
#حب_الحسین_یجمعنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تصویری
حجة الاسلام ماندگاری
🏴 با توبه دیدنی میشویم.
حُر روز تاسوعا ندیدنی بود ولی...
#حب_الحسین_یجمعنا
🏴علامه امینی(ره) "شب عاشورا"برای "امام زمان ارواحنا له الفدا"صدقه کنار میگذاشتند و میفرمودند:
▪️امشب قلب حضرت درفشار است
صدقه برای حضرت فراموش نشود
@khaneketabkosar
4_5945026368856130295.mp3
1.15M
🔷 امشب #حسین ع داره خارها رو از بیابونا جمع میکنه....😭
⭕️ امشب بسوز تا بهت رحم کنن....
🎤🎤 #استاد_پناهیان
#شب_عاشورا
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
Moghadam.Shab.Ashora.Moharam.93.6.mp3
14.7M
#حب_الحسین_یجمعنا
{ مڪن ای صبح طلوع ... 😭😭😭😭
@khaneketabkosar
خانه کتاب کوثر
امام باقر(ع): در روز عاشورا، یکدیگر را اینگونه تعزیت بگوئید: اعظم الله اجورنا بمصابنا بالحسین علیه السلام و جعلنا و ایاکم من الطالبین بثاره مع ولیه الامام المهدی(عج) من آل محمد علیهم السلام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ویدیو را تا انتها ببینید| دختر آبی یا همان آیسان احتشامی با انتشار این استوری ها نوشت: من زنده ام!
🔹کسی که عکس اورا به عنوان دختر آبی منتشر کرده اند (سحر) اصلا استادیوم نرفته!
🔸به گزارش دانا از روز گذشته انتشار تصاویر آیسان احتشامی توسط رسانه های اصلاح طلب و معاند که چهار سال پیش به صورت غیرقانونی برای دیدن بازی استقلال العین به استادیوم رفته بود به جای فردی که به دلیل یک پرونده کیفری خودکشی کرده حاشیه ساز شده بود
🔹کاربران شبکه های اجتماعی این جعل تصاویر و تلاش برای شایعه سازی را با سکوت رسانه های اصلاح طلب و معارض در مواجهه با قتل همسر محمد علی نجفی شهردار اصلاح طلب تهران مقایسه کرده اند
#دروغ_دختر_آبی
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_یازدهم
مصطفـی را صـدا میزنـم. بچـهی پایهایسـت. همـهی هـوش و استعدادش یک طرف، زلزله بودنش یک طرف. زلزله اگر تکانهایش خوب باشد باید چه اسمی برایش گذاشت؟ میدانم که راضی کردن مصطفی کمی سخت است اما نشد ندارد.
- به سلام استاد!
- مصطفی دوباره شروع نکن.
- آقا ما شما رو میبینیم روحمون شاد میشه.
اشـاره میکنـم کـه در دفتـر را ببنـدد. چشـم میچرخانـد دور سـالن و بعد در را آرام میبندد. لبم را میگزم که نخندم. دسـتی به تهریشـش میکشد و میآید طرفم:
- اصلا تو میدونی روح چیه؟
- نـه بـه قـرآن. فقـط میدونیم خیلی چیز پیچیدهایه. شـبا تو آسـمونه، روزا تو تنمونه. خلاصه خدا یه کاری کرده که بشر مونده توش.
حالت متفکر به خودش میگیرد و ادامه میدهد:
- ولـی مـن کـه حـال میکنـم بـا ایـن کار خـدا. بـدن رو با پیونـد و قرص و عمـل زیبایـی نگـه میدارنـد، امـا هنـوز نتونسـتن بـرای روح یـه مـدل درست کنن. اگـر کاری را کـه میخواهـم قبـول کنـد، طیـف خوبـی از بچههـا راه میافتند. توپ را در زمین خودش میاندازم.
- ببینـم حاضـری بـرای روحت یه کار خوبی بکنی بلکه از این تنبلی دربیاد؟
- جدی!
بـه صندلـی اشـاره میکنـم تا بنشـیند. اینطور ابراز احساسـاتش قابل کنترلتر است. مینشیند و دستهایش را در هم گره میزند و به جلو خم میشود.
-میخوام با جواد رفیق بشی و بیاریش برای گروه والیبال و کوه.
چشـمانش اول گشـاد میشـود و بعـد از چنـد لحظـه کـه خیـره بـه مـن نـگاه میکنـد، کمـر راسـت میکنـد و دسـتهی صندلی را با دسـتانش فشار میدهد. این اخلاقش خوب است که همیشه کمی صبر دارد در حرف زدن. زود فضا را دست میگیرم و میگویم:
- حالا برو سر کلاس. فکر کن، بعدا با هم صحبت میکنیم.
بلنـد میشـوم تـا بلنـد شـود. چنـد لحظـه مکـث میکنـد و بیحـرف میرود. همینطور که مجبورم کرد تا برای خودش و بروبچههای دیگر کتـاب بیـاورم و جلسـهی نقـد بگـذارم، مجبـورش میکنـم از 🌺حصـار دوسـتانش در بیاید و همه را با هم بخواهد. باید سـفید و خا کسـتری را شکسـت و یکدسـت زندگـی کـرد. مثـل سـفیدی بـرف کـه لذتـش همهگیر و آبش حیاتبخش است.
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_سیزدهم
بچـه شـدهام. دلـم می🌺خواهـد هشتسـاله باشـم نـه هجدهسـاله. بچه هـا نقاشـی کـه میکشـند و وسـطش خـراب میشـود کل ورقـه را پـاره میکننـد. بـا حـرص مچالـه میکنند. پرتـش میکنند و تـازه دو تا فحش هم میدهند. الان اگر این حالم را می دید، حتما میگفت فکر میکنـی بـا کـی لـج کـردهای؟ اگـر پاککـن برمیداشـتی و آن قسـمت خراب را پا ک میکردی راحت بود یا... گفته بودم:
- نمیخوام قواعد بازی دنیا رو قبول کنم.
لبخند زده و سرش را پایین انداخته بود. بعد از چند ثانیه گفته بود:
- مثل قواعد بازی فوتبال که جهانی اون رو پذیرفتن؛ یه تیم اگر بارها شکسـت بخـورد، قانـون فوتبـال رو عـوض نمیکنند. یادته مسـابقات فوتبـال دوم و سـومیها بـود؟ اومـدی کنـارم ایسـتادی، ازت پرسـیدم:« مگـه قـرار نبـود تـو هـم وسـط زمیـن باشـی، چـرا اینجایـی؟» گفتـی:« کاپیتـان گفتـه امـروز ذخیـره باشـم، اسـتراحت مطلـق داده!». گفتـم:« چرا حرفشو گوش دادی تو یکی از بهترینهای تیمی؟ برو تو زمین.» ِبعد با تعجب پرسیدی:« ا آقا شما دیگه چرا؟» بـا تعجـب بـه لبخنـدم نـگاه کـردی و بـاز پرسـیدی:« آقـای مهـدوی قضیه چیه؟» قضیـه چیـزی نبـود جـواد. فقـط بـرام عجیـب بـود کـه چرا حـرف مربی و کاپیتـان رو مهـم می دونـی و حتمـا گوش مـیدی و اعتراضی هم اگر داری توی دلت نگه میداری، اونوقت حرف مربیای که از هیچی تو رو آفریده، قبول نمیکنی؟ سر هر حرفش دوتا چرا و اما و اگر میآری.
می دونی جواد، اصولا قانونها خیلی عوض نمیشه، اما انسانها به خودشـون بیشـتر فشـار میآرن و تمرین رو سـنگینتر میکنند و عیب نفـرات و تا کتیـک رو برطـرف میکننـد. تـو فکر کن به سـختی روزهای
تمرین افتادی، مگه لذت پیروزی رو نمیخوای؟
حالم بد میشـود با این حرفهایی که زده اسـت. دفعهی اول گوش دادم کـه ببینـم چـه میگویـد؛ امـا دفعـهی دوم گوش میدهـم تا بتوانم جوابـش را بدهـم. دلـم میخواهـد هـم پاکـش کنـم، هـم ریکـوردرش را بکوبم توی دیوار تا اینقدر حرف بیجا نزند. میدانم که صد تا مثل این را هم بشکنم برایش هیچ فرقی ندارد.
#از_کدام_سو
#قسمت_چهاردهم
شب که میرویم بیرون، می دهم یکیدو تا از همین بچههای دور و برم هم گوش میدهند. قرار میشود سهتایی برویم تا میخورد بزنیمش. قلیون را میکشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا میگوید:
- بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـهش بـه نفـع خودت. جا میخورم، اما کم نمیآورم.
- خفه.
- نـه دیگـه اولویـت بـا لـذت خـودت بود. مـن چاقیده بـودم. الآنم باید گورمو گم کنم تا توی زورگو حق منو بخوری!
- سگ بخوره اون حقتو.
- همینه دیگه، حالا منم اگه فداکار نباشم، اون بستی رو که گذاشتم وسطش ندید نمی گیرم.
نی را از دهانم درمیآورم.
- خا ک بر سرت. نگفتم من نمیخوام مفنگی بشم، برا چی گذاشتی احمق؟
- تند نرو. آدم با یه بست مفی نمیشه. برای خودم گذاشتم. تعارفت هم که نکردم. به زور گرفتی.
- اصلا برای چی خود خرت هم میکشی. کم بدبختی؟
- بـرو بیخیـال بابـا. مگه چیه حالا. برای صفاش می کشـم. بدبختی هم فراموش. یو هو هو!
- فراموشی هم شد راه حل؟
- چی کنم؟ تو امر کن، من عرض کنم.
میزنم زیر سر قلیون و پرتش میکنم روی زمین.
- هوی... دیوونه شدی؟
- امر کردم. قرار نشد که بیادب بشی.
خیـز برمـیدارد سـمتم و بـا هـم دسـت بـه یقـه میشـویم. مشـت اول را میکوبـد تـوی پیشـانیام تـا یقـهاش را ول کنـم. میزنـم تـوی صورتـش و نالـهاش بلنـد میشـود. از فرصـت اسـتفاده میکنـم و میچرخـم و رویش مینشینم. مشت و لگدش را محکمتر جواب میدهم. چنگ میانـدازد بـه گردنـم. تمـام تنـم انـگار میسـوزد. چنـان میکوبـم تـوی دهنش که دستم هم درد میگیرد. بچهها به زور کنارم میکشند. دندان هـای خرکـیای دارد. درد دسـتم نفسـم را بنـد آورده اسـت. نفس نفس میزنیم. حالم خوش نیست. دراز میکشم. تمام تنم درد میکند و می سوزد. ریکوردر را بالا میآورم. دکمه ی ضبطش را می زنم:
- آقا معلم! این حرفهای تو شر شد برای من. همین دوست نکبتم، دو دور حرفهات را شـنید، راه و رسـم دوسـتی رو بوسـید و گذاشـت کنار. عین گاو افتاد به جون من. الآن به من بگو، تو دشمن منی که با حرفات زندگیمو خراب می کنی، من دشمن خودمم به قول شما، این دوسـتام دشـمن منانـد کـه دورم میزننـد تـا معتادم کننـد. تو خودت رو دوسـت جـا میزنـی؛ اینـا هـم؛ 🌺خـودم هـم. نگو شـیطون دشـمن منه کـه حالـم از ایـن حرفهـا و تقصیـر گـردن اینـو و اون انداختـن بـه هـم میخوره.
#از_کدام-سو
#قسمت_دوازدهم
- این دیگه مال کیه؟
ریکوردر🌺 دست آرمین است.
- بذار سر جاش، خراب میشه.
هیکل چاق و قناصش را میچرخاند و به میز تکیه میدهد. پشت و رویش میکند. و با دکمههایش ور میرود.
- از کجا حالا؟
- بابا برای معاون بدقلق مدرسه است. باید پسش بدم.
- نوحه برات فرستاده.
- نه بابا یه مسخرهبازی سر کلاس براش کردیم، نگرفت.
آرمیـن کـه مـیرود. احسـاس تنهایـی میکنـم. ریکـوردر را برمـیدارم. شـاید خیلـی یـا اصـلا مثل هم نباشـیم، اما نمیدانم چـرا یک جورایی دوسـتش دارم. شـبیه همـهی ایـن تیـپ مثبتهـا نیسـت. یعنـی همچیـن بـه قاعـده پاسـتوریزه میآیـد، امـا خیلـی وقتهـا بـه قوانیـن مـندرآوردی امثـال خـودش برخـورد نمیکنـد. کلـی اسـکلش کردیـم، بـه رویمـان نیـاورد. میفهمـم کـه میفهمـد، امـا لا کردار فقـط لبخند میزنـد و میگـذرد. تـوی والیبـال کتکخـورش کردیـم، امـا بـاز هـم بـه روی خودش نیاورد. یک چیزی دارد که همه ندارند. چی؟ نمیدانم، ولی سر همین بیمحلیهایش این چند روزه کلافهام. ریکوردر را روشن میکنم. صدای خودم و خودش است. چطـور ضبـط کـرده کـه نفهمیـدم؟ کلاس درس یـک مـاه قبل اسـت، یکـی از دبیرهایمـان نیامـده بـود، او آمـد بـرای بحـث آزاد. خواسـتم سربهسـرش بگـذارم یـک بحـث بیخـودی راه انداختـم و او هـم بیخیـال مچـل شـدن، کاریکرد کـه بحث جدی شـد. حرفهایش سکوت سرد اتاقم را میشکند.
- ببین آقای مهدوی. شـما دنیا رو سـخت میگذرونید، من چرا باید سختی به خودم بدم وقتی میتونم کیف دنیا رو ببرم؟
- قبول دارم. عقل هم همین رو میگه. وقتی کسی میتونه لذت ببره، بـرای چـی بایـد به خودش سـختی بده. بگیر، بزن، بگـو، بخور. خوش باش که کار جهان را نگار نیست. ولی اگر این قاعده رو قبول داری، کامـل قبـول کـن، پـس بـا ایـن منطق، اگـر من هـم همیـن را بخواهم که بخـورم، بزنـم، بگـم، ایـن وسـط اولویـت بـا خوشـی مـن باشـد و پـا روی حق تو بگذارم با بردن و خوردنم، شخصیت تو رو خورد و خمیر کنم. بـا منطـق خـوش بـاش، هر چـی دل تنگـت میخواهد بگـو. تو خودت شا کی نمیشی؟
برای مسخرهبازی گفتم:
- نه شما این کارا رو بکن، ما خودمون هم پایت میشیم. کمک هم میدیم.
صدای خندهی چند نفر و چند لحظهای مکث و سکوت:
- مگه راحت بودن و آسایش داشتن بده؟ آقا شماها همش میخواید سختی بکشید و سختی بدید به مردم.
- مگـه مـن گفتـم راحتـی بـده. مـن میگـم راحتـی وقتـی نصیـب آدم میشـه کـه یـه تلاشـی کـردی. یعنـی یـه سـختی رو بـه جـون خریـدی، نتیجه اش نفس راحتیه که میکشی، کسی این حرف منو رد میکنه؟ شما الآن دارید پدر خودتون رو درمیآرید تا بعد از قبولی کنکور نفس راحت بکشـید. اصلا چه نیازی به کنکوره؟ با پول میشـه همه چیز رو گرفت.
- چقـدرم کـه ایـن کنکـور مزخرفـه آقـا. نسـلش ور بیفتـه کـه بابامـون رو سوزونده.
- ولی قبول دارید با پا روی پا انداختن هم کارا درست نمیشه؟
- آقا به قرآن حال میده. یه دکمه میزنی در باز میشه. یه داد میزنی نسکافه حاضر میشه. یه پول میدی همهی مشکلاتت حل میشه. شما با اینا مشکل دارید؟
صـدای لبخنـدش ضبـط نشـده، امـا یـادم اسـت لبخنـد تلخـی زد و گذاشت بچه ها از حال و هولشان بگویند.
#از_کدام_سو
#قسمت_پانزدهم
- نـه جواد جـان. تـو کـه شـعار مـیدی و هـوار میکشـی از هـر چـه رنـگ تعلق پذیرد آزادی، پس چرا انقدر دست و پا بسته ای؟ اتفاقا شیطون صلا دشمن پر قدرتی نیست. اون هم برای تو اینقدر پرادعایی، من رو بعد از اینهمه رفاقت اولین دشـمن خودت میدونی. برای خودم متأسـف شـدم. لازم هم نبود دوسـتت رو اون طوری بزنی و این طوری بخوری که توی مدرسـه دسـتمال گردن ببندی. پای چشـمت و کنار لبت داد می زد که خوردی، دسـتی هم که دسـتمال بسـته بودی هم. آدمـیزاد تـا ایـن همـه عقلـش رو آکبنـد نگـه مـیداره نیـاز بـه شـیطون نداره. هوای پیچیده در سرش و خود مغرور و پر بادش براش بسه. یادته اونبار سر کلاس منصوری پرسید که:
- آقـای مهـدوی، مـن دلـم میخـواد از زندگیـم لـذت ببـرم. یعنـی اگـه خوشـی نباشـه می خوام سـر به تن زندگی هم نباشـه، خودمو میکشـم راحت!
من هم پرسیدم:
- منظورت لذت اصیله دیگه؟ کیفی که دوزار بیرزه و زود تموم نشه؟ بعدش غم و غصه آدم رو بیچاره نکنه! این لذت دوتا به علاوه داره!
- آخ گفتی آقا! اصلا ضرب کنید چند برابر بشه بیشتر حال میده!
کلاس به هم ریخت و خودت بلند شدی و رو به بچهها گفتی:
- یک، دو، سه، همه خفه! آقا شما بفرما! همون به علاوه رو بفرمایید، ما خودمون اگه خواستیم ضرب و تقسیم میکنیم!
دوتا به علاوه رو هم یادته که چی گفتم و دیگه نمیگم. آقـا جـواد! یـک قسـمت تابلـوی نقاشـی زندگـی مـا سـخت اسـت، چرا تابلو را میشکنی. راه حل پیدا کن و پا ک کن و دوباره بکش. نیازی هم به این همه داد و قال ندارد. کمی سکوت، گاهی بد نیست.
هد را درمیآورم و پرت میکنم روی تخت و دکمهی ضبط را میزنم. باید جوابش را بدهم:
- اینقـدر نصیحـت تـوی گلـوت مونـده بـود؟ باشـه چنـد روز خفـه میشم.
ریکوردر را محکم میگذارم روی میز کنار سینی صبحانهاش. معلوم اسـت کارش زیـاد اسـت کـه همینجـا دارد صبحانـه میخـورد. امـا بیـرون نمـیروم. لیـوان تمیزی برمیدارد و نصـف چاییش را میریزد و
میگذارد مقابلم. شاید از خیلی چیزها بگذرم، اما از چای اول صبح و شکم گرسنه نه. لقمـه میگیـرد بـرای خـودش و دلـش نمیآید بخـورد. میگـذارد مقابل مـن. چنـد تـا قند توی لیوان میاندازم. قاشـق نمیبینـم. با خودکاری هم میزنم. نگاهم نمیکند. دفعهی اول است که این کارها را از من میبینـد، امـا عادی برخورد میکند. حتی نگاه تعجب هم نمیکند. دو تا لقمهی دیگر هم میگیرد. فکر کنم تا جلویش نشسته باشم. کوفتش میشود. میخورم و از دفتر بیرون میزنم. ریکوردر را ظهر پس میدهد. توی خانه، بعد از نهار که دراز میکشم، 🌺روشنش میکنم.
@khaneketabkosar
نامه ای خیلی خیلی خیلی خیلی..... زیبا از سوی پروردگار به همه انسان ها
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من
نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام
( ضحی 1-2)
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش
پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.
(یس 30)
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.
(انعام 4)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
(انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه
چیز قدرت داری.
(یونس 24)
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و
اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
(حج 73)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام
وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که
باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .
( احزاب 10)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و
یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز
به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.
(توبه 118)
وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من
میمانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک
کردی
.(انعام 63-64)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی
و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدهای.
(اسرا 83)
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟
(سوره شرح 2-3)
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟
(اعراف 59)
پس کجا می روی؟
(تکویر26)
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟
(مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
(انفطار 6)
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در
آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای
باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو
فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامیدی تو را پوشانده بود.
(روم 48)
من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت
را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره
آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار
ادامه می دهم.
(انعام 60)
من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت میدهم.
(قریش 3)
برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.
(فجر 28-29)
تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_شانزدهم
- اینهـا نصیحـت نبـود. جـواب سـؤالهای زیـادت بـود کـه هـر بـار پرسیده بودی و من جواب نداده بودم، چون وقتش نبود. پس بیخود قاعـدهی جـواب سـؤال رو بـا انـگ نصیحـت بـه هـم نـزن. اما حـالا که تصمیـم گرفتـی کمـی دهـان مبارکـت رو کنتـرل کنـی، اگـر دوبـاره نمیگـی نصیحـت، یـک پیشـنهاد دارم. شـاید خواسـتی فکـر کنـی. بـرای رو کمکنـی مـن اگـر سـکوت کـردی، همیـن الآن فریـاد بـزن؛ چون ضـرر کـردی. امـا برای رو کم َکنی نفـس بدمزاجت اگر داری این کار رو میکنی، موفق باشی.
اعصابـم را دارد بـه بـازی میگیـرد. دلـم میخواهـد تـوی کوچـه تنهـا گیرش بیاورم و تلافی تمام حرفهایش را یکجا توی صورتش خالی کنم. چیـزی نمی ِگویـم کـه ضبط بشـود. بـرای خود الآنم سـکوت کـردهام، و الا... نهخیر برای کم کردن رویش دارم خفه میشوم. ریکوردر را پرت میکنم. یکهو میفهمم که ریکوردر من نبوده است. خیـز برمـیدارم. افتـاده روی تختخوابـم. اوووف، شـانس آوردم. مـن کـه اینطـور بـرای ریکـوردرش خیـز مـیروم، چـه طـوری بکوبـم زیـر چانهاش؟!
روز سـوم اسـت. همـه را کلافـه کـردهام بـا ایـن خفـه شـدنم. مـادرم هـم صدایـش درآمـده کـه جادویـم کردهانـد. خواهـرم میگویـد: بگذاریـد نفس بکشیم. و بچههای کلاس مسخرهام میکنند.
- خیالت راحت شد؟ فهمیدم که خیال خیلیها از دستم ناراحت اسـت. حـالا کـه چـی؟ مـن اذیـت نکنـم بقیـه آدم میشـن؟ اینهـا خودشان مشکل دارند. البتـه میدانـم کـه میگویـی آفریـن، هـر کـس خـودش، اصـل مشـکل اسـت و خـودش را مثـل آدم کنـد، حتمـا حضـرت حـوا هـم گیـرش میآیـد... خیلـی خـوب بابـا، شـوخی کـردم. حضـرت حوا به چـه درد من میخورد! همیـن سـارا و صغـرا هـم خوبـه. حـرص نخـور آقا معلم. حیـف موهای قشـنگت سـفید بشـه. حیفـی تـو. چنـد کلمـه حـرف بـزن، امـا جـان بچـهات نپـرس کـه ایـن چنـد روز چهطـور بـود... بـه خـودم و نفسـم مربوطه. نمیدونـم کـه چـرا حرفهـای صدمنیهغـازت رو گوش مـیدم، اما به خودم دلداری میدم که همیشـه رمضون، یه بارم شـعبون. فقط خدا کنه شعبونش 🌺بیمخ نباشد.
#از_کدام_سو
#قسمت_هفدهم
- دلم می خواهد یک دسـت والیبال با هم بازی کنیم و این بار این تو نباشی که همیشه باید یک آبشار محکم 🌺حواله ی صورت من بکنی، بلکـه مـن باشـم کـه سـه چهار تـا آبشـار محکـم بکوبـم تـوی صورتـت تـا انقـدر از زبـان مـن بـه خـودت حـرف بی ربـط نزنـی. اگـر پسـرم بـودی، اختیارت را داشتم. به قصد کشت... صدای نفس های عمیقی که می کشد گوشم را آزار می دهد.
- دیگر یک کلام هم حرف نمی زنم. برو هر تصمیمی خواستی بگیر.
اه کـه مثـل بچه هـا قهـر می کنـد. این بـار دیـوار را نشـانه می گیـرم تـا بـه تلافی، محکم بکوبم و بی ریکوردرش کنم. ولی این کار را بکنم بعداً ایـن شـیطان فاسـدم می گویـد: مـن بهـت گفتـم. امـا تـو خـودت انجام دادی. مرگ بر خودت. آن وقت خودم در گنداب می ماند. گوشی ام را برمی دارم و برایش پیام می دهم:
- فردا لباس والیبال بیار، رقیب.
زود جواب می دهد:
- والیبال لباس نمی خواهد. توپ می خواهد که مدرسه دارد.
- هفت صبح منتظرم.
- شش، اگر می آیی بیا، و الا نه.
مجبورم فعلا به سازش برقصم تا وقت کوک کردن ساز من هم برسد.
تا ساعت شش می خوابم؛ یعنی یک ربع به شش که بیدار می شوم. سر شـش جلـوی در، تـوی ماشـینش نشسـته و کتـاب می خوانـد. از نفس افتـاده ام. در را بـاز می کنـد و مـی رود داخـل. قبـلا مهربان تـر بـود. خودم خرابـش کـردم. طـوری درسـتش کنـم دو تـا معـاون از پشـتش دربیایـد. نشانش می دهم کاپیتان تیم والیبال بودن یعنی چی!
ضربـه را محکـم بـه تـوپ می زنـد. انقـدری که در دسـتم جـا نمی گیرد و اوج می گیـرد. مـی دوم امـا خـارج از محدوده ی زمیـن زیرش می روم و نمی توانم هدایتش کنم. بازی را جدی گرفته است. محکم می شوم. به ده دقیقه نرسیده، پنج امتیاز جلو می افتد. رو نکرده بود. نمی توانم مقابل ضربه هایش، خوب توپ را بگیرم. سرویس هشتم را که میزند تلاشی نمی کنم. جاخالی می دهم. می گوید:
- می دونی نْفس چیه؟
نـه نمی دانـم! بد نیسـت کمی سربه سـرش بگـذارم، نگاهش می کنم و می گویم:
- همین که میگه بی خیال همه ی دنیا، برو خوش باش دیگه!
- گاهی نْفس انسـان، با همین شـعار خامت می کنه، تو هم میافتی ِدنبـال بخـور و ببیـن و ببـر دنیـا. بعـد یهـو خیلـی محکم ضربـه می زنه. تـو اگـر آمادگـی نداشـته باشـی، دفـاع درسـتی نمی کنـی. پرت می شـی بیرون. هر چقدر هم بدوی، امتیاز از دست رفته است.
منظورش را نمی فهمم. خیلی از حرف هایش را دو روز بعد، با چند بار تکـرار در ذهنـم تـازه می فهمـم. بلد نیسـت مثل آدم حـرف بزند. خب راحتش کن بگو خود خرت مقصری هر بلایی سرت می آید. حواست بـه ایـن خـره باشـد یک هـو جفتـک می انـدازد و چلاقـت می کنـد. امـا نمی خواهـم بپذیـرم حرف هایـش را. زیادی منطقـی فکر می کند و من دوست دارم هر کاری خواستم انجام بدهم.
- اومدی نصیحت کنی؟
چنان به سـمتم برمی گردد و در چشـمانم نگاه می کند که یک لحظه جا می خورم. عصبانی نیست، اما ابهتش یک هو زیاد است.
- نصیحـت بـرای آدم نصیحت شـنو اسـت نـه تـو. مـن هـم حرف های خودم رو حروم نمی کنم. اینا استدلال عقلیه. عقل رو که قبول داری. پس با عقلت حرف بزن، نه با مسخره بازی و تهدید و تحریک بقیه از جواب دادن فرار کنی.
چشم برمی دارد از چشمانم و توپ را می اندازد طرفم و می گوید:
- سرویس بزن.
سـرویس می زنـم. بـازی گـرم شـده اسـت. دیگـر حرفـی نمی زنـد. بلنـد می شوم برای آبشاری که محکم دفاع می کند. پشت سرم می نشیند. حتما الآن حرفی می زند. نه... سا کت است. این سکوتش را دوست نـدارم. وقتـی سـرحال اسـت اذیتـش می کنـم. وقتـی سـا کت اسـت دوسـت دارم نقـدش کنـم. سـؤال می کنـم، جـواب کـه می دهـد گـوش نمی دهم و به فکر سؤال بعدی ام هستم، یا اینکه جوابش را به چالش می کشانم. سرویس می زند. توپ را می گیرم و می ایستم.
- اگر حرف نزنید مزه نمیده. باشه هر چی می خواید بگید.
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
پسر فلج داستان مغرور است.
او خوشگذران، پردرآمد و پر آرزو بوده که باتصادفی تمام آرزوهایش بر باد می رود.
حالا به موسسه ای پول داده و روز مرگش را هم تعیین کرده تا در موسسه بستری شود و آنها آنرا به دیار باقی بفرستند.
این موسسه هرکس که از زندگی سیر شده باشد را با آرامش می کشنش!!!
به اصرار پدر و مادرش (که هر دو پی عشقشان هستند سوا سوا !) قبول می کند زمان خودکشی اش را عقب بیندازد .
عشق دختر به خودش را می فهمد اما چون اینطور زندگی کردن را بی فایده می بیند باز هم سر موعدش در موسسه بستری می شود و با کمک آنها می میرد.
محبت در غرب انگار که مرده است.
من به غرب و آمریکا سفر نداشته ام اما کتاب های داستانی ای که نوشته خودشان هست زیاد می خوانم.
مبنای زندگی شان انگار فقط #لذت است لذت.
حالا در این میان اگر کسی از بین برود یا آسیب ببیند و یا هرچیز دیگر،چندان تو را نباید اذیت کند.
خودت را دریاب بقیه چیزها به جهنم.
رمان جذابی که تو را با خودش امیدوارانه می کشد و همین هم باعث می شود که تو زندگی دختر ورزشکار را ندیده بگیری که بخاطر نان و جا و شهوت با هم همخوانه می شوند.
همچنین پدرو مادرهای خودخواه دختر و پسر فلج را ندیده بگیری، به امید پایان خوش داستان.
ولی مواجه می شوی با یک ناکامی بزرگ و اندوه آور برای دختر و یک خودکشی وحشتناک قانون مند و با کلاس برای پسر فلج .
خلاصه اگر رمان را با چشم باز بخوانی،یه دور کامل سبک زندگی خانوادگی و سبک زندگی جوانان اروپا و آمریکا را درخواهید یافت.
خیلی از رمان های اینترنتی همین مدل دستمایه را دارند
#نقد_کتاب
#من_پیش_از_تو
نوشته ی #جوجو_مویز
ترجمه #مریم_مفتاحی
زندگی در #غرب را نه آن گونه که تصور ماست،
بلکه آن طور که واقعیت است را می توانید در کتاب های داستانی شان ببینید.(البته اگر کسی مایل باشد که ببیند)
انسان های غربی پر شده اند از«خودشان».
فرقی ندارد،
پیر و جوانشان دنبال این هستند که «من» شان را چگونه لذت مند جلو ببرند.
داستان دختری که درخانواده متوسط زندگی می کند و برای آنکه بتواند روال معمولی دنیایش را بگذراند باید کار کند.
کار کند که بخورد و بپوشد.
بخورد که کارکند.
چرخه ی حیوانی که دردنیا حاکم شده است.
آن طرف یک پسر پولدار که دراوج لذت های دنیا بوده و براثر تصادفی فلج و خانه نشین شده است.
پول که باشد می شود با دو مستخدم همه چیز را اداره کرد.
یکی دختری که دل به دلش بدهد.
یکی هم مردی که تمیز کاری هایش را کند.
پدر و مادر غربی اش هم که دنبال «من لذت بر خودشان» هستند.
اتفاقاتی که بین این پسر فلج و این دخترمی افتد داستان را جلو می برد و شما را همراه می کند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#طعم_زندگی
#خانواده
اگر یک وقت در فرزندت یا خانمت زشتی می بینی، قشنگ چشمهایت را بمال و دیدنت را اصلاح کن👀 .
چیزی را که خداوند داده است قشنگ است.چیزی را که خدا خلق کرده است قشنگ است 🌹. اشکال در چشمان توست .😵
لیلی جمال قابل توجهی نداشته، ولی در چشم مجنون خیلی زیبا بوده است.به مجنون گفتند: عاشق چه چیز لیلی شدی ؟ گفت لیلی ، لیلی . غیر از این هرچه میگفت، می باخت. اگر می گفت: عاشق چشمانش هستم می گفتند از این چشم قشنگ تر هم هست.اگر می گفت: عاشق ابروانش هستم، می گفتند: زیباتر از آن هم هست. مجنون می گفت : من خودش را میخواهم. می گفتند: با این چین و چروک صورت؟ می گفت: من قشنگی میبینم.
اگر بر دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
ما اگر به دید خدایی نگاه کنیم ، همه زیبایی است. باید نور خدایی را در وجود خود روشن کنیم تا همه را زیبایی ببینیم.
⚫️نذر #فرهنگ و #دانایی کنیم📚
حسین بن علی, کمبود #یار داشت...
یاران ولایتشناس کم بودند...
حبیب کم بود...
جَون کم بود..
زهیر کم بود..
مسلم کم بود..
در عوض, تا دلت بخواهد, #تواب در کوفه مانده بود...
تواب ولایتنشناس❗️
تواب موقعیتنشناس❗️
📚 #فکر را باید آماده ساخت.📚
نذر دانایی کنیم,
برای یاری حسین زمان مان...
صاحبالزمان, #یار کم دارد..
یار ولایتشناس!
📚کتابهای پویش ماههای محرم و صفر 🏴
#الی_الحبیب
#خادم_ارباب_کیست
#امیر_من
در سفره هدایت ارباب هر چقدر بانی میشوی بسم الله...
شماره کارت👇💳
6037997573941755
#فقط_به_عشق_حسین
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
May 11