خانه کتاب کوثر
امام باقر(ع): در روز عاشورا، یکدیگر را اینگونه تعزیت بگوئید: اعظم الله اجورنا بمصابنا بالحسین علیه السلام و جعلنا و ایاکم من الطالبین بثاره مع ولیه الامام المهدی(عج) من آل محمد علیهم السلام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ویدیو را تا انتها ببینید| دختر آبی یا همان آیسان احتشامی با انتشار این استوری ها نوشت: من زنده ام!
🔹کسی که عکس اورا به عنوان دختر آبی منتشر کرده اند (سحر) اصلا استادیوم نرفته!
🔸به گزارش دانا از روز گذشته انتشار تصاویر آیسان احتشامی توسط رسانه های اصلاح طلب و معاند که چهار سال پیش به صورت غیرقانونی برای دیدن بازی استقلال العین به استادیوم رفته بود به جای فردی که به دلیل یک پرونده کیفری خودکشی کرده حاشیه ساز شده بود
🔹کاربران شبکه های اجتماعی این جعل تصاویر و تلاش برای شایعه سازی را با سکوت رسانه های اصلاح طلب و معارض در مواجهه با قتل همسر محمد علی نجفی شهردار اصلاح طلب تهران مقایسه کرده اند
#دروغ_دختر_آبی
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_یازدهم
مصطفـی را صـدا میزنـم. بچـهی پایهایسـت. همـهی هـوش و استعدادش یک طرف، زلزله بودنش یک طرف. زلزله اگر تکانهایش خوب باشد باید چه اسمی برایش گذاشت؟ میدانم که راضی کردن مصطفی کمی سخت است اما نشد ندارد.
- به سلام استاد!
- مصطفی دوباره شروع نکن.
- آقا ما شما رو میبینیم روحمون شاد میشه.
اشـاره میکنـم کـه در دفتـر را ببنـدد. چشـم میچرخانـد دور سـالن و بعد در را آرام میبندد. لبم را میگزم که نخندم. دسـتی به تهریشـش میکشد و میآید طرفم:
- اصلا تو میدونی روح چیه؟
- نـه بـه قـرآن. فقـط میدونیم خیلی چیز پیچیدهایه. شـبا تو آسـمونه، روزا تو تنمونه. خلاصه خدا یه کاری کرده که بشر مونده توش.
حالت متفکر به خودش میگیرد و ادامه میدهد:
- ولـی مـن کـه حـال میکنـم بـا ایـن کار خـدا. بـدن رو با پیونـد و قرص و عمـل زیبایـی نگـه میدارنـد، امـا هنـوز نتونسـتن بـرای روح یـه مـدل درست کنن. اگـر کاری را کـه میخواهـم قبـول کنـد، طیـف خوبـی از بچههـا راه میافتند. توپ را در زمین خودش میاندازم.
- ببینـم حاضـری بـرای روحت یه کار خوبی بکنی بلکه از این تنبلی دربیاد؟
- جدی!
بـه صندلـی اشـاره میکنـم تا بنشـیند. اینطور ابراز احساسـاتش قابل کنترلتر است. مینشیند و دستهایش را در هم گره میزند و به جلو خم میشود.
-میخوام با جواد رفیق بشی و بیاریش برای گروه والیبال و کوه.
چشـمانش اول گشـاد میشـود و بعـد از چنـد لحظـه کـه خیـره بـه مـن نـگاه میکنـد، کمـر راسـت میکنـد و دسـتهی صندلی را با دسـتانش فشار میدهد. این اخلاقش خوب است که همیشه کمی صبر دارد در حرف زدن. زود فضا را دست میگیرم و میگویم:
- حالا برو سر کلاس. فکر کن، بعدا با هم صحبت میکنیم.
بلنـد میشـوم تـا بلنـد شـود. چنـد لحظـه مکـث میکنـد و بیحـرف میرود. همینطور که مجبورم کرد تا برای خودش و بروبچههای دیگر کتـاب بیـاورم و جلسـهی نقـد بگـذارم، مجبـورش میکنـم از 🌺حصـار دوسـتانش در بیاید و همه را با هم بخواهد. باید سـفید و خا کسـتری را شکسـت و یکدسـت زندگـی کـرد. مثـل سـفیدی بـرف کـه لذتـش همهگیر و آبش حیاتبخش است.
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_سیزدهم
بچـه شـدهام. دلـم می🌺خواهـد هشتسـاله باشـم نـه هجدهسـاله. بچه هـا نقاشـی کـه میکشـند و وسـطش خـراب میشـود کل ورقـه را پـاره میکننـد. بـا حـرص مچالـه میکنند. پرتـش میکنند و تـازه دو تا فحش هم میدهند. الان اگر این حالم را می دید، حتما میگفت فکر میکنـی بـا کـی لـج کـردهای؟ اگـر پاککـن برمیداشـتی و آن قسـمت خراب را پا ک میکردی راحت بود یا... گفته بودم:
- نمیخوام قواعد بازی دنیا رو قبول کنم.
لبخند زده و سرش را پایین انداخته بود. بعد از چند ثانیه گفته بود:
- مثل قواعد بازی فوتبال که جهانی اون رو پذیرفتن؛ یه تیم اگر بارها شکسـت بخـورد، قانـون فوتبـال رو عـوض نمیکنند. یادته مسـابقات فوتبـال دوم و سـومیها بـود؟ اومـدی کنـارم ایسـتادی، ازت پرسـیدم:« مگـه قـرار نبـود تـو هـم وسـط زمیـن باشـی، چـرا اینجایـی؟» گفتـی:« کاپیتـان گفتـه امـروز ذخیـره باشـم، اسـتراحت مطلـق داده!». گفتـم:« چرا حرفشو گوش دادی تو یکی از بهترینهای تیمی؟ برو تو زمین.» ِبعد با تعجب پرسیدی:« ا آقا شما دیگه چرا؟» بـا تعجـب بـه لبخنـدم نـگاه کـردی و بـاز پرسـیدی:« آقـای مهـدوی قضیه چیه؟» قضیـه چیـزی نبـود جـواد. فقـط بـرام عجیـب بـود کـه چرا حـرف مربی و کاپیتـان رو مهـم می دونـی و حتمـا گوش مـیدی و اعتراضی هم اگر داری توی دلت نگه میداری، اونوقت حرف مربیای که از هیچی تو رو آفریده، قبول نمیکنی؟ سر هر حرفش دوتا چرا و اما و اگر میآری.
می دونی جواد، اصولا قانونها خیلی عوض نمیشه، اما انسانها به خودشـون بیشـتر فشـار میآرن و تمرین رو سـنگینتر میکنند و عیب نفـرات و تا کتیـک رو برطـرف میکننـد. تـو فکر کن به سـختی روزهای
تمرین افتادی، مگه لذت پیروزی رو نمیخوای؟
حالم بد میشـود با این حرفهایی که زده اسـت. دفعهی اول گوش دادم کـه ببینـم چـه میگویـد؛ امـا دفعـهی دوم گوش میدهـم تا بتوانم جوابـش را بدهـم. دلـم میخواهـد هـم پاکـش کنـم، هـم ریکـوردرش را بکوبم توی دیوار تا اینقدر حرف بیجا نزند. میدانم که صد تا مثل این را هم بشکنم برایش هیچ فرقی ندارد.
#از_کدام_سو
#قسمت_چهاردهم
شب که میرویم بیرون، می دهم یکیدو تا از همین بچههای دور و برم هم گوش میدهند. قرار میشود سهتایی برویم تا میخورد بزنیمش. قلیون را میکشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا میگوید:
- بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـهش بـه نفـع خودت. جا میخورم، اما کم نمیآورم.
- خفه.
- نـه دیگـه اولویـت بـا لـذت خـودت بود. مـن چاقیده بـودم. الآنم باید گورمو گم کنم تا توی زورگو حق منو بخوری!
- سگ بخوره اون حقتو.
- همینه دیگه، حالا منم اگه فداکار نباشم، اون بستی رو که گذاشتم وسطش ندید نمی گیرم.
نی را از دهانم درمیآورم.
- خا ک بر سرت. نگفتم من نمیخوام مفنگی بشم، برا چی گذاشتی احمق؟
- تند نرو. آدم با یه بست مفی نمیشه. برای خودم گذاشتم. تعارفت هم که نکردم. به زور گرفتی.
- اصلا برای چی خود خرت هم میکشی. کم بدبختی؟
- بـرو بیخیـال بابـا. مگه چیه حالا. برای صفاش می کشـم. بدبختی هم فراموش. یو هو هو!
- فراموشی هم شد راه حل؟
- چی کنم؟ تو امر کن، من عرض کنم.
میزنم زیر سر قلیون و پرتش میکنم روی زمین.
- هوی... دیوونه شدی؟
- امر کردم. قرار نشد که بیادب بشی.
خیـز برمـیدارد سـمتم و بـا هـم دسـت بـه یقـه میشـویم. مشـت اول را میکوبـد تـوی پیشـانیام تـا یقـهاش را ول کنـم. میزنـم تـوی صورتـش و نالـهاش بلنـد میشـود. از فرصـت اسـتفاده میکنـم و میچرخـم و رویش مینشینم. مشت و لگدش را محکمتر جواب میدهم. چنگ میانـدازد بـه گردنـم. تمـام تنـم انـگار میسـوزد. چنـان میکوبـم تـوی دهنش که دستم هم درد میگیرد. بچهها به زور کنارم میکشند. دندان هـای خرکـیای دارد. درد دسـتم نفسـم را بنـد آورده اسـت. نفس نفس میزنیم. حالم خوش نیست. دراز میکشم. تمام تنم درد میکند و می سوزد. ریکوردر را بالا میآورم. دکمه ی ضبطش را می زنم:
- آقا معلم! این حرفهای تو شر شد برای من. همین دوست نکبتم، دو دور حرفهات را شـنید، راه و رسـم دوسـتی رو بوسـید و گذاشـت کنار. عین گاو افتاد به جون من. الآن به من بگو، تو دشمن منی که با حرفات زندگیمو خراب می کنی، من دشمن خودمم به قول شما، این دوسـتام دشـمن منانـد کـه دورم میزننـد تـا معتادم کننـد. تو خودت رو دوسـت جـا میزنـی؛ اینـا هـم؛ 🌺خـودم هـم. نگو شـیطون دشـمن منه کـه حالـم از ایـن حرفهـا و تقصیـر گـردن اینـو و اون انداختـن بـه هـم میخوره.
#از_کدام-سو
#قسمت_دوازدهم
- این دیگه مال کیه؟
ریکوردر🌺 دست آرمین است.
- بذار سر جاش، خراب میشه.
هیکل چاق و قناصش را میچرخاند و به میز تکیه میدهد. پشت و رویش میکند. و با دکمههایش ور میرود.
- از کجا حالا؟
- بابا برای معاون بدقلق مدرسه است. باید پسش بدم.
- نوحه برات فرستاده.
- نه بابا یه مسخرهبازی سر کلاس براش کردیم، نگرفت.
آرمیـن کـه مـیرود. احسـاس تنهایـی میکنـم. ریکـوردر را برمـیدارم. شـاید خیلـی یـا اصـلا مثل هم نباشـیم، اما نمیدانم چـرا یک جورایی دوسـتش دارم. شـبیه همـهی ایـن تیـپ مثبتهـا نیسـت. یعنـی همچیـن بـه قاعـده پاسـتوریزه میآیـد، امـا خیلـی وقتهـا بـه قوانیـن مـندرآوردی امثـال خـودش برخـورد نمیکنـد. کلـی اسـکلش کردیـم، بـه رویمـان نیـاورد. میفهمـم کـه میفهمـد، امـا لا کردار فقـط لبخند میزنـد و میگـذرد. تـوی والیبـال کتکخـورش کردیـم، امـا بـاز هـم بـه روی خودش نیاورد. یک چیزی دارد که همه ندارند. چی؟ نمیدانم، ولی سر همین بیمحلیهایش این چند روزه کلافهام. ریکوردر را روشن میکنم. صدای خودم و خودش است. چطـور ضبـط کـرده کـه نفهمیـدم؟ کلاس درس یـک مـاه قبل اسـت، یکـی از دبیرهایمـان نیامـده بـود، او آمـد بـرای بحـث آزاد. خواسـتم سربهسـرش بگـذارم یـک بحـث بیخـودی راه انداختـم و او هـم بیخیـال مچـل شـدن، کاریکرد کـه بحث جدی شـد. حرفهایش سکوت سرد اتاقم را میشکند.
- ببین آقای مهدوی. شـما دنیا رو سـخت میگذرونید، من چرا باید سختی به خودم بدم وقتی میتونم کیف دنیا رو ببرم؟
- قبول دارم. عقل هم همین رو میگه. وقتی کسی میتونه لذت ببره، بـرای چـی بایـد به خودش سـختی بده. بگیر، بزن، بگـو، بخور. خوش باش که کار جهان را نگار نیست. ولی اگر این قاعده رو قبول داری، کامـل قبـول کـن، پـس بـا ایـن منطق، اگـر من هـم همیـن را بخواهم که بخـورم، بزنـم، بگـم، ایـن وسـط اولویـت بـا خوشـی مـن باشـد و پـا روی حق تو بگذارم با بردن و خوردنم، شخصیت تو رو خورد و خمیر کنم. بـا منطـق خـوش بـاش، هر چـی دل تنگـت میخواهد بگـو. تو خودت شا کی نمیشی؟
برای مسخرهبازی گفتم:
- نه شما این کارا رو بکن، ما خودمون هم پایت میشیم. کمک هم میدیم.
صدای خندهی چند نفر و چند لحظهای مکث و سکوت:
- مگه راحت بودن و آسایش داشتن بده؟ آقا شماها همش میخواید سختی بکشید و سختی بدید به مردم.
- مگـه مـن گفتـم راحتـی بـده. مـن میگـم راحتـی وقتـی نصیـب آدم میشـه کـه یـه تلاشـی کـردی. یعنـی یـه سـختی رو بـه جـون خریـدی، نتیجه اش نفس راحتیه که میکشی، کسی این حرف منو رد میکنه؟ شما الآن دارید پدر خودتون رو درمیآرید تا بعد از قبولی کنکور نفس راحت بکشـید. اصلا چه نیازی به کنکوره؟ با پول میشـه همه چیز رو گرفت.
- چقـدرم کـه ایـن کنکـور مزخرفـه آقـا. نسـلش ور بیفتـه کـه بابامـون رو سوزونده.
- ولی قبول دارید با پا روی پا انداختن هم کارا درست نمیشه؟
- آقا به قرآن حال میده. یه دکمه میزنی در باز میشه. یه داد میزنی نسکافه حاضر میشه. یه پول میدی همهی مشکلاتت حل میشه. شما با اینا مشکل دارید؟
صـدای لبخنـدش ضبـط نشـده، امـا یـادم اسـت لبخنـد تلخـی زد و گذاشت بچه ها از حال و هولشان بگویند.
#از_کدام_سو
#قسمت_پانزدهم
- نـه جواد جـان. تـو کـه شـعار مـیدی و هـوار میکشـی از هـر چـه رنـگ تعلق پذیرد آزادی، پس چرا انقدر دست و پا بسته ای؟ اتفاقا شیطون صلا دشمن پر قدرتی نیست. اون هم برای تو اینقدر پرادعایی، من رو بعد از اینهمه رفاقت اولین دشـمن خودت میدونی. برای خودم متأسـف شـدم. لازم هم نبود دوسـتت رو اون طوری بزنی و این طوری بخوری که توی مدرسـه دسـتمال گردن ببندی. پای چشـمت و کنار لبت داد می زد که خوردی، دسـتی هم که دسـتمال بسـته بودی هم. آدمـیزاد تـا ایـن همـه عقلـش رو آکبنـد نگـه مـیداره نیـاز بـه شـیطون نداره. هوای پیچیده در سرش و خود مغرور و پر بادش براش بسه. یادته اونبار سر کلاس منصوری پرسید که:
- آقـای مهـدوی، مـن دلـم میخـواد از زندگیـم لـذت ببـرم. یعنـی اگـه خوشـی نباشـه می خوام سـر به تن زندگی هم نباشـه، خودمو میکشـم راحت!
من هم پرسیدم:
- منظورت لذت اصیله دیگه؟ کیفی که دوزار بیرزه و زود تموم نشه؟ بعدش غم و غصه آدم رو بیچاره نکنه! این لذت دوتا به علاوه داره!
- آخ گفتی آقا! اصلا ضرب کنید چند برابر بشه بیشتر حال میده!
کلاس به هم ریخت و خودت بلند شدی و رو به بچهها گفتی:
- یک، دو، سه، همه خفه! آقا شما بفرما! همون به علاوه رو بفرمایید، ما خودمون اگه خواستیم ضرب و تقسیم میکنیم!
دوتا به علاوه رو هم یادته که چی گفتم و دیگه نمیگم. آقـا جـواد! یـک قسـمت تابلـوی نقاشـی زندگـی مـا سـخت اسـت، چرا تابلو را میشکنی. راه حل پیدا کن و پا ک کن و دوباره بکش. نیازی هم به این همه داد و قال ندارد. کمی سکوت، گاهی بد نیست.
هد را درمیآورم و پرت میکنم روی تخت و دکمهی ضبط را میزنم. باید جوابش را بدهم:
- اینقـدر نصیحـت تـوی گلـوت مونـده بـود؟ باشـه چنـد روز خفـه میشم.
ریکوردر را محکم میگذارم روی میز کنار سینی صبحانهاش. معلوم اسـت کارش زیـاد اسـت کـه همینجـا دارد صبحانـه میخـورد. امـا بیـرون نمـیروم. لیـوان تمیزی برمیدارد و نصـف چاییش را میریزد و
میگذارد مقابلم. شاید از خیلی چیزها بگذرم، اما از چای اول صبح و شکم گرسنه نه. لقمـه میگیـرد بـرای خـودش و دلـش نمیآید بخـورد. میگـذارد مقابل مـن. چنـد تـا قند توی لیوان میاندازم. قاشـق نمیبینـم. با خودکاری هم میزنم. نگاهم نمیکند. دفعهی اول است که این کارها را از من میبینـد، امـا عادی برخورد میکند. حتی نگاه تعجب هم نمیکند. دو تا لقمهی دیگر هم میگیرد. فکر کنم تا جلویش نشسته باشم. کوفتش میشود. میخورم و از دفتر بیرون میزنم. ریکوردر را ظهر پس میدهد. توی خانه، بعد از نهار که دراز میکشم، 🌺روشنش میکنم.
@khaneketabkosar
نامه ای خیلی خیلی خیلی خیلی..... زیبا از سوی پروردگار به همه انسان ها
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من
نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام
( ضحی 1-2)
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش
پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.
(یس 30)
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.
(انعام 4)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
(انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه
چیز قدرت داری.
(یونس 24)
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و
اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
(حج 73)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام
وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که
باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .
( احزاب 10)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و
یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز
به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.
(توبه 118)
وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من
میمانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک
کردی
.(انعام 63-64)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی
و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدهای.
(اسرا 83)
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟
(سوره شرح 2-3)
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟
(اعراف 59)
پس کجا می روی؟
(تکویر26)
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟
(مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
(انفطار 6)
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در
آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای
باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو
فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامیدی تو را پوشانده بود.
(روم 48)
من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت
را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره
آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار
ادامه می دهم.
(انعام 60)
من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت میدهم.
(قریش 3)
برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.
(فجر 28-29)
تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_شانزدهم
- اینهـا نصیحـت نبـود. جـواب سـؤالهای زیـادت بـود کـه هـر بـار پرسیده بودی و من جواب نداده بودم، چون وقتش نبود. پس بیخود قاعـدهی جـواب سـؤال رو بـا انـگ نصیحـت بـه هـم نـزن. اما حـالا که تصمیـم گرفتـی کمـی دهـان مبارکـت رو کنتـرل کنـی، اگـر دوبـاره نمیگـی نصیحـت، یـک پیشـنهاد دارم. شـاید خواسـتی فکـر کنـی. بـرای رو کمکنـی مـن اگـر سـکوت کـردی، همیـن الآن فریـاد بـزن؛ چون ضـرر کـردی. امـا برای رو کم َکنی نفـس بدمزاجت اگر داری این کار رو میکنی، موفق باشی.
اعصابـم را دارد بـه بـازی میگیـرد. دلـم میخواهـد تـوی کوچـه تنهـا گیرش بیاورم و تلافی تمام حرفهایش را یکجا توی صورتش خالی کنم. چیـزی نمی ِگویـم کـه ضبط بشـود. بـرای خود الآنم سـکوت کـردهام، و الا... نهخیر برای کم کردن رویش دارم خفه میشوم. ریکوردر را پرت میکنم. یکهو میفهمم که ریکوردر من نبوده است. خیـز برمـیدارم. افتـاده روی تختخوابـم. اوووف، شـانس آوردم. مـن کـه اینطـور بـرای ریکـوردرش خیـز مـیروم، چـه طـوری بکوبـم زیـر چانهاش؟!
روز سـوم اسـت. همـه را کلافـه کـردهام بـا ایـن خفـه شـدنم. مـادرم هـم صدایـش درآمـده کـه جادویـم کردهانـد. خواهـرم میگویـد: بگذاریـد نفس بکشیم. و بچههای کلاس مسخرهام میکنند.
- خیالت راحت شد؟ فهمیدم که خیال خیلیها از دستم ناراحت اسـت. حـالا کـه چـی؟ مـن اذیـت نکنـم بقیـه آدم میشـن؟ اینهـا خودشان مشکل دارند. البتـه میدانـم کـه میگویـی آفریـن، هـر کـس خـودش، اصـل مشـکل اسـت و خـودش را مثـل آدم کنـد، حتمـا حضـرت حـوا هـم گیـرش میآیـد... خیلـی خـوب بابـا، شـوخی کـردم. حضـرت حوا به چـه درد من میخورد! همیـن سـارا و صغـرا هـم خوبـه. حـرص نخـور آقا معلم. حیـف موهای قشـنگت سـفید بشـه. حیفـی تـو. چنـد کلمـه حـرف بـزن، امـا جـان بچـهات نپـرس کـه ایـن چنـد روز چهطـور بـود... بـه خـودم و نفسـم مربوطه. نمیدونـم کـه چـرا حرفهـای صدمنیهغـازت رو گوش مـیدم، اما به خودم دلداری میدم که همیشـه رمضون، یه بارم شـعبون. فقط خدا کنه شعبونش 🌺بیمخ نباشد.
#از_کدام_سو
#قسمت_هفدهم
- دلم می خواهد یک دسـت والیبال با هم بازی کنیم و این بار این تو نباشی که همیشه باید یک آبشار محکم 🌺حواله ی صورت من بکنی، بلکـه مـن باشـم کـه سـه چهار تـا آبشـار محکـم بکوبـم تـوی صورتـت تـا انقـدر از زبـان مـن بـه خـودت حـرف بی ربـط نزنـی. اگـر پسـرم بـودی، اختیارت را داشتم. به قصد کشت... صدای نفس های عمیقی که می کشد گوشم را آزار می دهد.
- دیگر یک کلام هم حرف نمی زنم. برو هر تصمیمی خواستی بگیر.
اه کـه مثـل بچه هـا قهـر می کنـد. این بـار دیـوار را نشـانه می گیـرم تـا بـه تلافی، محکم بکوبم و بی ریکوردرش کنم. ولی این کار را بکنم بعداً ایـن شـیطان فاسـدم می گویـد: مـن بهـت گفتـم. امـا تـو خـودت انجام دادی. مرگ بر خودت. آن وقت خودم در گنداب می ماند. گوشی ام را برمی دارم و برایش پیام می دهم:
- فردا لباس والیبال بیار، رقیب.
زود جواب می دهد:
- والیبال لباس نمی خواهد. توپ می خواهد که مدرسه دارد.
- هفت صبح منتظرم.
- شش، اگر می آیی بیا، و الا نه.
مجبورم فعلا به سازش برقصم تا وقت کوک کردن ساز من هم برسد.
تا ساعت شش می خوابم؛ یعنی یک ربع به شش که بیدار می شوم. سر شـش جلـوی در، تـوی ماشـینش نشسـته و کتـاب می خوانـد. از نفس افتـاده ام. در را بـاز می کنـد و مـی رود داخـل. قبـلا مهربان تـر بـود. خودم خرابـش کـردم. طـوری درسـتش کنـم دو تـا معـاون از پشـتش دربیایـد. نشانش می دهم کاپیتان تیم والیبال بودن یعنی چی!
ضربـه را محکـم بـه تـوپ می زنـد. انقـدری که در دسـتم جـا نمی گیرد و اوج می گیـرد. مـی دوم امـا خـارج از محدوده ی زمیـن زیرش می روم و نمی توانم هدایتش کنم. بازی را جدی گرفته است. محکم می شوم. به ده دقیقه نرسیده، پنج امتیاز جلو می افتد. رو نکرده بود. نمی توانم مقابل ضربه هایش، خوب توپ را بگیرم. سرویس هشتم را که میزند تلاشی نمی کنم. جاخالی می دهم. می گوید:
- می دونی نْفس چیه؟
نـه نمی دانـم! بد نیسـت کمی سربه سـرش بگـذارم، نگاهش می کنم و می گویم:
- همین که میگه بی خیال همه ی دنیا، برو خوش باش دیگه!
- گاهی نْفس انسـان، با همین شـعار خامت می کنه، تو هم میافتی ِدنبـال بخـور و ببیـن و ببـر دنیـا. بعـد یهـو خیلـی محکم ضربـه می زنه. تـو اگـر آمادگـی نداشـته باشـی، دفـاع درسـتی نمی کنـی. پرت می شـی بیرون. هر چقدر هم بدوی، امتیاز از دست رفته است.
منظورش را نمی فهمم. خیلی از حرف هایش را دو روز بعد، با چند بار تکـرار در ذهنـم تـازه می فهمـم. بلد نیسـت مثل آدم حـرف بزند. خب راحتش کن بگو خود خرت مقصری هر بلایی سرت می آید. حواست بـه ایـن خـره باشـد یک هـو جفتـک می انـدازد و چلاقـت می کنـد. امـا نمی خواهـم بپذیـرم حرف هایـش را. زیادی منطقـی فکر می کند و من دوست دارم هر کاری خواستم انجام بدهم.
- اومدی نصیحت کنی؟
چنان به سـمتم برمی گردد و در چشـمانم نگاه می کند که یک لحظه جا می خورم. عصبانی نیست، اما ابهتش یک هو زیاد است.
- نصیحـت بـرای آدم نصیحت شـنو اسـت نـه تـو. مـن هـم حرف های خودم رو حروم نمی کنم. اینا استدلال عقلیه. عقل رو که قبول داری. پس با عقلت حرف بزن، نه با مسخره بازی و تهدید و تحریک بقیه از جواب دادن فرار کنی.
چشم برمی دارد از چشمانم و توپ را می اندازد طرفم و می گوید:
- سرویس بزن.
سـرویس می زنـم. بـازی گـرم شـده اسـت. دیگـر حرفـی نمی زنـد. بلنـد می شوم برای آبشاری که محکم دفاع می کند. پشت سرم می نشیند. حتما الآن حرفی می زند. نه... سا کت است. این سکوتش را دوست نـدارم. وقتـی سـرحال اسـت اذیتـش می کنـم. وقتـی سـا کت اسـت دوسـت دارم نقـدش کنـم. سـؤال می کنـم، جـواب کـه می دهـد گـوش نمی دهم و به فکر سؤال بعدی ام هستم، یا اینکه جوابش را به چالش می کشانم. سرویس می زند. توپ را می گیرم و می ایستم.
- اگر حرف نزنید مزه نمیده. باشه هر چی می خواید بگید.
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
پسر فلج داستان مغرور است.
او خوشگذران، پردرآمد و پر آرزو بوده که باتصادفی تمام آرزوهایش بر باد می رود.
حالا به موسسه ای پول داده و روز مرگش را هم تعیین کرده تا در موسسه بستری شود و آنها آنرا به دیار باقی بفرستند.
این موسسه هرکس که از زندگی سیر شده باشد را با آرامش می کشنش!!!
به اصرار پدر و مادرش (که هر دو پی عشقشان هستند سوا سوا !) قبول می کند زمان خودکشی اش را عقب بیندازد .
عشق دختر به خودش را می فهمد اما چون اینطور زندگی کردن را بی فایده می بیند باز هم سر موعدش در موسسه بستری می شود و با کمک آنها می میرد.
محبت در غرب انگار که مرده است.
من به غرب و آمریکا سفر نداشته ام اما کتاب های داستانی ای که نوشته خودشان هست زیاد می خوانم.
مبنای زندگی شان انگار فقط #لذت است لذت.
حالا در این میان اگر کسی از بین برود یا آسیب ببیند و یا هرچیز دیگر،چندان تو را نباید اذیت کند.
خودت را دریاب بقیه چیزها به جهنم.
رمان جذابی که تو را با خودش امیدوارانه می کشد و همین هم باعث می شود که تو زندگی دختر ورزشکار را ندیده بگیری که بخاطر نان و جا و شهوت با هم همخوانه می شوند.
همچنین پدرو مادرهای خودخواه دختر و پسر فلج را ندیده بگیری، به امید پایان خوش داستان.
ولی مواجه می شوی با یک ناکامی بزرگ و اندوه آور برای دختر و یک خودکشی وحشتناک قانون مند و با کلاس برای پسر فلج .
خلاصه اگر رمان را با چشم باز بخوانی،یه دور کامل سبک زندگی خانوادگی و سبک زندگی جوانان اروپا و آمریکا را درخواهید یافت.
خیلی از رمان های اینترنتی همین مدل دستمایه را دارند
#نقد_کتاب
#من_پیش_از_تو
نوشته ی #جوجو_مویز
ترجمه #مریم_مفتاحی
زندگی در #غرب را نه آن گونه که تصور ماست،
بلکه آن طور که واقعیت است را می توانید در کتاب های داستانی شان ببینید.(البته اگر کسی مایل باشد که ببیند)
انسان های غربی پر شده اند از«خودشان».
فرقی ندارد،
پیر و جوانشان دنبال این هستند که «من» شان را چگونه لذت مند جلو ببرند.
داستان دختری که درخانواده متوسط زندگی می کند و برای آنکه بتواند روال معمولی دنیایش را بگذراند باید کار کند.
کار کند که بخورد و بپوشد.
بخورد که کارکند.
چرخه ی حیوانی که دردنیا حاکم شده است.
آن طرف یک پسر پولدار که دراوج لذت های دنیا بوده و براثر تصادفی فلج و خانه نشین شده است.
پول که باشد می شود با دو مستخدم همه چیز را اداره کرد.
یکی دختری که دل به دلش بدهد.
یکی هم مردی که تمیز کاری هایش را کند.
پدر و مادر غربی اش هم که دنبال «من لذت بر خودشان» هستند.
اتفاقاتی که بین این پسر فلج و این دخترمی افتد داستان را جلو می برد و شما را همراه می کند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#طعم_زندگی
#خانواده
اگر یک وقت در فرزندت یا خانمت زشتی می بینی، قشنگ چشمهایت را بمال و دیدنت را اصلاح کن👀 .
چیزی را که خداوند داده است قشنگ است.چیزی را که خدا خلق کرده است قشنگ است 🌹. اشکال در چشمان توست .😵
لیلی جمال قابل توجهی نداشته، ولی در چشم مجنون خیلی زیبا بوده است.به مجنون گفتند: عاشق چه چیز لیلی شدی ؟ گفت لیلی ، لیلی . غیر از این هرچه میگفت، می باخت. اگر می گفت: عاشق چشمانش هستم می گفتند از این چشم قشنگ تر هم هست.اگر می گفت: عاشق ابروانش هستم، می گفتند: زیباتر از آن هم هست. مجنون می گفت : من خودش را میخواهم. می گفتند: با این چین و چروک صورت؟ می گفت: من قشنگی میبینم.
اگر بر دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
ما اگر به دید خدایی نگاه کنیم ، همه زیبایی است. باید نور خدایی را در وجود خود روشن کنیم تا همه را زیبایی ببینیم.
⚫️نذر #فرهنگ و #دانایی کنیم📚
حسین بن علی, کمبود #یار داشت...
یاران ولایتشناس کم بودند...
حبیب کم بود...
جَون کم بود..
زهیر کم بود..
مسلم کم بود..
در عوض, تا دلت بخواهد, #تواب در کوفه مانده بود...
تواب ولایتنشناس❗️
تواب موقعیتنشناس❗️
📚 #فکر را باید آماده ساخت.📚
نذر دانایی کنیم,
برای یاری حسین زمان مان...
صاحبالزمان, #یار کم دارد..
یار ولایتشناس!
📚کتابهای پویش ماههای محرم و صفر 🏴
#الی_الحبیب
#خادم_ارباب_کیست
#امیر_من
در سفره هدایت ارباب هر چقدر بانی میشوی بسم الله...
شماره کارت👇💳
6037997573941755
#فقط_به_عشق_حسین
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
May 11
🔹 ۸ توصیه مقام معظم رهبری به طلاب 🔹
1️⃣ اوّل اینکه #درس_خواندن را جدّی بگیرید...درس بسیار جدّی است؛ درس بسیار مهم است؛ علم و سواد #پایهی_اصلی است؛ بدون آن #هیچ_نقشی نمیتوانید ایفا کنید، یا #درست نمیتوانید ایفا کنید. نقشآفرینی غلط، از نقشآفرین نبودن به مراتب خسارت بارتر است.
2️⃣حفظ #زى_طلبگی است. زىّ طلبگی چیست؟ من زىّ طلبگی را در دو جمله میتوانم معرفی کنم: #پارسایی با عزّت، و #نظم در تحصیل و زندگی...طلاّب - چه آنهایی که برخوردارند، چه آنهایی که دچار سختیهایی هستند - باید زىّ طلبگیشان محفوظ بماند؛ یعنی حالت پارسایی و #قناعت، همراه با عزّت نفس؛ این یک. دوم، نظم در تحصیل و به تبع آن نظم در زندگی؛ که خصوصیت طلبگی نظم است.
3️⃣ باید #اخلاق_اسلامی را، هم بشناسیم - همهمان؛ این دیگر پیر و جوان ندارد؛ اما جوانها بیشتر و بهترند - و هم تحلّی به حلیهی اخلاق پیدا کنیم...هر کسی خودش باید با دل خود، با رفتار خود، به طور دائم مشغول تهذیب و مشغول کشتی گرفتن با بدیها و زشتیهای وجود خودش باشد.
4️⃣ از لحاظ #علمی و همچنین از لحاظ #سیاسی، باید اعتماد به نفس کاملی را در خودتان به وجود آورید...اینطور نباشد که طلبهی جوان در مواجههی با طوفانهای فکرىِ مخالف، به خود #بلرزد و احساس ضعف و وحشت کند.
5️⃣ من شما عزیزان را در زمینهی مسائل سیاسی، به دو چیز که گاهی با هم اشتباه میشود - دعوت میکنم. یکی این است که همچنان که بزرگان گفتند و میگویند و توصیه میکنند، #غیرت_دینی، لازم است. نباید بگذارید غیرت دینی از مجموعهی حوزهی علمیه و آحاد آن سلب شود. دوم اینکه از لحاظ سیاسی #عصبی نشوید. اینها با همدیگر نبایستی اشتباه بشود. بعضی کسان دوست میدارند حوزهی علمیه را عصبی و آشفته و دچار کارهای بیرویّهی سیاسی مشاهده کنند. توصیهی من این است که نگذارید.
7️⃣ به برادران عزیز در حوزهی علمیه توصیه میکنم که نگذارند توطئهی #جدایی و تقابل حوزه و دانشگاه بار دیگر به ثمر بنشیند. دانشگاه را همتای علمی خودتان بدانید؛ دو همتا.
8️⃣ در ارتباطات خود با #مردم، اصل #نرمش و #تواضع و #مدارا و درعینحال #اثرگذاری و #تبلیغ و #هدایت را هرگز نباید فراموش کنید. خصوصیت طلاب حوزهی علمیه و فضلای حوزههای علمیه همین است که بتوانند #دل مردم را جلب کنند و #فکر مردم را تحت تأثیر سخن هدایتآمیز خودشان قرار دهند. اگر امر بعکس شد، نتیجه بعکس خواهد شد. اگر در مقامِ دادن فکر، حرف درستی ارائه نشود، متاع قابلی عرضه نشود؛ اما در مقامِ برخورد، برخورد طلبکارانه، متوقّعانه و خشن ارائه شود، دل جذب نخواهد شد؛ فکر هم تسلیم نخواهد شد.۱۳۷۹/۰۷/۱۴
#از_کدام_سو
#قسمت_هجدهم
فقـط نگاهـم می🌺 کنـد. سـرویس نمی زنـم. روی دور بـدی افتـاده ام. می خواهـم مجبورش کنـم بـه سـازی کـه مـن می زنـم برقصـد. دلـش می خواهـد کـه مـن اذیـت نشـوم. ایـن مرامـش اسـت. همیشـه طـوری رفتار می کند که بچه ها کنارش احساس راحتی می کنند.
وقتی می بیند سکوتش مرا ناراحت کرده است. می گوید:
- جواد چرا همیشه می خوای...
مکث میکند و ادامه میدهد:
- هیچی... اصلا تو از خودت بگو. تو حرف بزن من گوش می دم.
- د نشـد دیگـه. مـن می گـم شـما حرف بزن. شـما می گی مـن از خودم بگم؟
سـرویس می زنـم. امـروز از آن روزهایـی اسـت کـه می توانـد روی یـک تیـم شـش نفره را کـم کنـد. این هـا را رو نکرده بود. تـوپ را می زنم. بلند می شود که آبشار بزند، کم نمی آورم. دفاع می کنم. توپ از زیر دستش به زمین می نشیند.
- از خودم بگم که چی بشه؟
- سؤالم رو با سؤال جواب نده. تو حرف بزن. از مدل زندگیت بگو!
هـه... مـدل زندگیـم! چـه دل خوشـی دارد. زندگـی فقـط یـک مدلـش می چسـبد، آن هـم دقیقـا همیـن کـه مـن دارم. بگـذار یک بـار بـرای همیشه خلاصش کنم.
- مـن دوسـت نـدارم مثـل شـما زندگـی کنـم. مثـل شـما، مثـل همـه ی کسـایی کـه می خـوان شـبیه هـم زندگـی کنـن. می خوام یه مـدل دیگه باشـم. می خـوام خـودم باشـم. آزاد و راحت. می خـوام از زندگیم لذت ببرم.
توپ را می گیرد و می گوید:
- رفتارت با حرفت دوتاسـت. یعنی الآن تو مثل هیچ کس نیسـتی؟ داری لذت هم میبری؟
شانه بالا می اندازم:
- نه. کجاش دوتاست؟ شاید شبیه کسی باشم، ولی خودم انتخاب می کنم. هرجور خوشم بیاد زندگی می کنم.
لبخند بدی می زند. اهل مسخره کردن نیست، و الا می گفتم لبخند تمسـخرآمیزی زد. سـر بـالا می گیـرد و سـرویس می زنـد. در ذهنم غوغا می شود و دنبال جواب می گردم. نمی خواهم قبول کنم.
- نمی خـواد دنبـال جـواب بگـردی. تـو هیچـیت انتخـاب خـودت نیسـت! همـه ش ادا و اطـواره! حتـی گردنبنـد و دسـتبندت هـم طبق خواست خودت نیست. امروز نشان اهورا مزداست؛ فردا نشان هیـپ و رپ؛ پس فـردا هـم یـه چیـز دیگـه. حتـی آهنگ هایـی هـم کـه گوش می دی دیکته ایه. کجاش آزادیه؟ اگه به مد نچرخی دوستات مسخره ات می ًکنن. دقیقا به من بگو از چی این ادا لذت می بری؟
می پرم و آبشار می زنم. خوب می گیرد. بازی را روی دور آرام می اندازد. توپ را با عصبانیت می گیرم.
- از هر چی که شما لذت نمی بری. اصلا شما میدونی لذت چیه؟
خنده اش می گیرد... بایـد هـم بخندد. چند روز اسـت زندگی نـدارم. انقدر به هم ریخته ام کـه کنتـرل زمـان و زندگـی را از دسـت داده ام. دختـره ی نفهـم هـم گوشـی اش را خامـوش کـرده و دوسـتان پـر ادا و اطـوارش هـم جـواب سـر بالا میدهند. مرده شـور فکر کرده که من موس موسـش را می کنم. بـه درک امـروز جـواب نـداد قیدش را می زنم. مانـده ام که خدا چرا این موجود اضافه را خلق کرد؟ اعصاب برای آدم نمی گذارند! چند نفر از بچه ها می آیند توی حیاط و با تعجب ما را نگاه می کنند. تـوپ را می گیـرد و بـا آنهـا مشـغول می شـود. عجـب آدمـی اسـت! در هچل می اندازدت، بعد می رود پی عیشش.
#از_کدام_سو
#قسمت_نوزدهم
دیشب که پیام زد برای والیبال فردا خنده ام گرفت.
- بیا بانو جان! یه 🌺روز خواستم صبح بیشتر بخوابم، شب نون گرفتم.
همراهم را گرفت و پیام را خواند و در جا گفت:
- شرمنده ی اخلاق ورزشیتم نمی تونم اجازه بدم بری!
همین علامت تعجب خط بالا، روی سـر من هم نشسـت و نگاهش کردم.
- شرط داره!
چشـمانم را تنـگ کـردم و نگاهـم را ادامـه دادم. در صورتـش اعتـراض نبود، ولی شیطنت چرا.
- چه شرطی؟
ابرو بالا انداخت. صبر نکرد و با صدای بلند گفت:
- مریم جان! محمد مامان! بدویید بابایی می خواد باهامون والیبال بازی کنه.
من فقط چشمک را دیدم و جمع شدن دفتر مریم و توپ آوردن محمد را. به عرض دقیقه ای اجبارا تور بستم و تیم والیبال نشسته مان شکل گرفـت. مـن و دختـر هفـت سـاله ام. بانـو و پسـر چهـار سـاله. مرده شـور آپارتمان را بزنند که مدام مجبور شدم به بچه ها تذکر صدا و بالا پایین نپریـدن را بدهـم و البتـه سـرآخر بـازی را بـا اختـلاف بـه تیـم بانـو واگـذار کنم.
***
من وقتی عصبی می شـوم، زار و زندگی را به لجن می کشـم. نمی دانم چـرا ایـن زندگـی کوفتـی همـه اش بایـد بـه یک بن بسـتی چیزی برسـد. بـاز هـم جوابـم را نمی دهـد. این همـه نـازش را خریـدم. چشـم بسـتم و گفتـم کـه مهـم نیسـت قبـلا بـا کـس دیگـری دوسـت بـوده، هرچنـد که دروغ گفتـه بـود. صادقانـه هـم برایـش گفتم که قبلا با چنـد نفر بوده ام. این ُهمـه خرجـش کـردم و هرجـا خواسـت بردمـش کـه خـب بـه درک همه ی این ها. فقط بگوید چه مرگش شده که بی محلی می کند. عصـر مـی روم پـارک. چنـد تـا از دوسـتانش نشسـته بودنـد و سـیگار می کشـیدند. از دخترهایـی کـه ادای مردهـا را درمی آورند بدم می آید. می خواهنـد خودشـان را نشـان بدهنـد ولـی نـه دیگـر تـا ایـن حـد حـال به هـم زن... هرچـه منتظـرش می شـوم نمیآیـد. مجبور می شـوم که فر و قرهای رنگارنگ و مسخره ی ده تا دختر را تحمل کنم و تحویل شان بگیـرم تـا بلکـه یکی شـان خـر شـود و حـرف بزنـد، امـا همه شـان خوش حالنـد کـه دارنـد مـرا بـر می زننـد. اگـر دختـردار بشـوم، در خانـه زنجیـرش می کنـم یـا می فرسـتمش آن ور آب کـه هر غلطـی کرد نبینم. اصـلا بچـه نمی خواهـم... خـودم چـه خـری شـدم کـه بچـه ام بخواهـد بشود. دیوانه ی دیوانه ام. بهانه های بیخود برای نیامدنش می آورند. نـه پیـام، نـه تمـاس، هیچ کـدام را جـواب نمی دهـد. بـه درک بـه درک بـه درک انتـر و منتـر این هـا شـده ام. هـه! جـای آقـای مهـدوی خالـی! خنـده ام می گیـرد. الان اگـر بـود حتمـا بـرای همـه ی این هـا گفتمـان طراحـی می کنـد. اصـلا ولش کـن، دلـم می خواهـد هـر غلطی خواسـتم انجـام بدهـم. هروقـت هـم نوبـت خـودم شـد و بـه سـختی و بدبختـی افتادم، مثل یک حیوان نجیب می نشینم و دردش را تحمل می کنم. کلا مگر چند ده سال در این دنیا هستم؟ این قدر بگیر و ببند ندارد. مـی روم دنبـال خوشـی خـودم. از مهـدوی و حرف هایـش متنفـرم؛ مخصوصا وقتی گفت:
- روح و روان انسـان های راحت طلـب دچـار مشـکلاتی میشـه کـه دیگـه بـا فشـار یـه دکمـه و داد و پول حل نمی شـه. فقط ایـن رو بدونید کـه گاهـی سـختی ها، وقتـی سـخت می شـه کـه آدم نخـواد از هوسـش بگذره. یعنی یه هوسیه که گذشتن ازش سخته، اما اگر از اون شهوت نگذری و بری سـراغش، سـختی های بیشتری می آد سـراغت. اصل رو خوشـی خودت قرار میدی با خیال اینکه دنبال هوسـم برم رنجی نمی کشـم و راحت تـر زندگـی می کنـم. ولـی تجربـه دقیقـا برعکسـش رو نشون داده و میده.
شهید عزیز : خاطراتی آموزنده ودلنشین از شهید مدافع حرم، محمود رادمهر
#شهید_عزیز
#مصیب_معصومیان
#انتشارات_شهید_کاظمی
#دفاع_مقدس
#جوان
✏بریده کتاب
می گفت پدر و مادر امامزاده های سیار هستند. ☺
🙏هر وقت حاجت دارید، بروید پیششان و عرض حاجت کنید. آنها که دعا کنند، حتما مستجاب می شود. صفحه۹۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشنده ترین این دیار حسین است.
-مشکلت را فقط حسین حل می کند!
-از من می شنوی جز با حسین با کسی دیگر در میان نگذار! –حسین را که ببینی خودش کارت را سامان می دهد!
-این جا بی خود نگرد، خانه ی پسر علی از آن سوست! هق هق گریه هم را خاموش نمی کنم! جلوی اشک هایم را نمی گیرم! به خودم دلداری نمی دهم تا آرام شوم! اما خدایا! فقط حسین است که می تواند برای تو همه ی زندگی اش را ببخشد
#کلیپ_معرفی_کتاب
#امیر_من
#عهد_مانا
#نرجس_شکوریان_فرد
#پویش_امت_حسینی
#اربعین
#نمکتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزت دارد حسین!
اگر دنبال یار می فرستد، دنبال زهیر...
اگر با حر صحبت می کند تا راه را باز کند..
اگر با عمرسعد سخن می گوید...
اگر از صبح تا عصرِ عاشورا صدا بلند می کند:
-هل من ناصر ینصرنی!
می خواهد کسی نباشد که دلش عزت بخواهد و از سایه ی عزت حسینی محروم شود!
#کلیپ_معرفی_کتاب
#امیر_من
#نرجس_شکوریان_فرد
@khaneketabkosar
توصیه جدید رهبر انقلاب به نیروهای انقلابی: بچّههای مؤمن باید ثبات قدم پیدا کنند
🔹 چندی پیش، رهبر انقلاب در جریان سفر به مشهد مقدس، به منزل شهید سیدرضا کیشبافان رفته و با خانوادهی این شهید بزرگوار دیدار کردند. در بخشی از این دیدار، رهبر انقلاب چنین میفرمایند: «از جملهی چیزهایی که روی آن تکیه میکنم این است که بچّههای مؤمن ما، بچّههایی که به این راه عقیده دارند و واقعاً از روی انگیزه دارند کار میکنند، باید ثبات قدم پیدا کنند. ما کم ندیدهایم افرادی را که یک روزی، چند صباحی در خطّ مستقیم بودند، بعد چشمشان به پول و مقام و مانند این چیزها که افتاد، از این رو به آن رو شدند.
🔸شما در محدودهی نفوذ خودتان هر مقداری که میتوانید تأثیر بگذارید - کاری کنید که بچّهها در راه مستقیم و صراط مستقیم ثابتقدم بمانند. اگر چنانچه در صراط مستقیم ثابتقدم ماندند و حرکت کردند، هر کسی جای خودش را پیدا میکند؛ هر کسی موقعیّتی را که میتواند مفید باشد، پیدا میکند و هیچ لزومی ندارد که من بگویم شما در فلان رشته کار کنید، در فلان قضیّه کار کنید؛ نه، وقتی ثابتقدم بودند در راه خدا، میفهمند چه کار باید بکنند؛ این توصیهی مؤکّد بنده است.»
🔹همچنین رهبر انقلاب در این دیدار، در سفارش به یکی از طلاب جوان حاضر در جمع فرمودند: «سفارش؛ آقاجان! درس را خوب بخوان؛ انشاءاللّه ملّای خوبی بشوی و بتوانی در لباس پیغمبر برای اسلام خدمت کنی. اگر شما روحانیِ فاضلِ ملّایِ متدیّنِ متقّیای بشوید، فایدهتان خیلی بیش از خیلی چیزهای دیگر است...» ۹۸/۶/۱۱
🔴مکافات قضا شدن نماز صبح آیت الله نخودکی اصفهانی!
🌹مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:
🍀اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش و نابود خواهد شد!
💥فرزندم بدان که در تمام عمرم تنها یک بار نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم که شب آن روز فوت شد.
🔴سحر گاه در عالم رویا به من گفتند که این مصیبت به علت قضا شدن آن نماز صبح به تو وارد آمد...
🔰اکنون اگر یک شب، نماز شبی از من فوت شود، صبح آن شب انتظار بالایی را می کشم که به من نازل شود...
🔴نکته: میزان بلاهای وارد شده بخاطر گناهان هرکسی متناسب با اندازه ایمان اوست...
به همین دلیل هرچقدر مقام بنده مومن بالاتر باشد ،بلایی که بخاطر گناهش میبیند سخت تر است...
⛔️و یکی از بزرگترین گناهان،قضا کردن نماز صبح می باشد...
📘منبع: نکته های نابی از نماز،ص۲۶۷.
🔰خیلی زیباست که سفر اربعین را خانوادگی برویم
🔰وقتی امامحسین(ع) خانوادگی آمدند، چرا ما خانوادگی نرویم؟
🔻 نکاتی برای ارتقاء محتوا و معنویت سفر اربعین-۲
🔸 خیلیها میپرسند: اگر خانوادگی به این سفر برویم، خوب است؟ بله، خیلی زیباست که خانوادگی بروید. مخصوصاً وقتی با بچههای کوچک خودتان به این سفر میروید، تداعیکنندۀ خیلی از معانی است!
🔸 أباعبداللهالحسین(ع) این سفر را خانوادگی آمدند، چرا ما خانوادگی نرویم؟ مخصوصاً با فرزند کوچک خودمان. مثلاً اگر کسی دختر سهسالهای داشته باشد و در این سفر حرکت کند، چقدر زیباست! البته همه باید مراقب این بچهها باشند.
🔸 مواظب باشید بچهها زیاد خسته نشوند، اگر بچهتان خسته شد و یکدفعهای گفت «برویم خانه، دیگر خسته شدم!» زود به او وعده بدهید و بگویید «إنشاءالله به زودی میرویم» یا اگر دیدید خیلی خسته شده، حتماً ماشین سوار شوید و نگذارید بچه اذیت بشود.
🔸 برخی از جوانها اینقدر شور دارند که نوزاد تازه بهدنیا آمده را هم میآورند؛ درحالیکه طبیعتاً نباید این مشقتها را به خانواده و به خود تحمیل کرد، یکوقت اگر برای بچه یا مادر، کسالتی عارض بشود، خیلی سخت است. این مسائل را باید مراقبت کرد؛ اما بقیۀ صورتهایی که برای سفر خانوادگی تصور میشود، خیلی فوقالعاده است.
🔸 وقتی سفر خانوادگی هست، اگر کاروانی بروند، بهتر است. ضمن اینکه خانمها بهتر است یا با خانواده باشند، یا با کاروان؛ تنهایی سفر کردن بهویژه برای بانوان محترم، ممکن است زیاد صورت خوشی نداشته باشد.
👤علیرضا پناهیان
🚩مسجد مقدس جمکران - ۹۸.۶.۳۱
👈🏻 متن کامل:
Panahian.ir/post/5707
مداحی آنلاین - دیگه مسافرای اربعین تو راهن.mp3
2.39M
🔳 #شور احساسی #اربعین
🎙 #سید_علی_فالی
⭕️ #آقازاده واقعی یعنی ایشون👇
این فرد پسر رهبرایران، #امام_خامنهای است و در قم، درس فقه میدهد.
شاگردی گفت: اجازه بدید صندلی بگذاریم تا هم میکروفن بهتر قرار بگیره و هم طلاب راحتتر شما رو ببینند.
تأملی کرد و گفت: بهتون میگم و کلاس همچنان مثل سابق ادامه دارد...
#سید_مصطفی_خامنهای
👤 نحن القادمون
@khaneketabkosar
همیشه ماه محرم که شروع میشد یه سوالی ذهنمو درگیر میکرد از خودم می پرسیدم اگه من روز عاشورا تو کربلا بودم کنار امام حسین علیه السلام می موندم یا اینکه تو سپاه دشمن بودم...
رسیدن به جواب این سوال میتونه آسون باشه...
وقتی میگن "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" یعنی هر لحظه زندگی و هر انتخابِ من میتونه محک خوبی برای رسیدن به جواب این سوال باشه...
در شرایط فعلی امام زمانم از من بعنوان یک زن مسلمان چی میخواد؟ جهاد من در این زمان چی میتونه باشه؟....
هر زنی که براش سواله اگه من روز عاشورا کربلا بودم به امامم کمک میکردم یا نه؟! با خودش بشینه فکر کنه نسبت به وظیفه اصلیش در زمان کنونی چه حسی داره...
وظیفه اصلی زن چیزی هستش که با فطرت زن هماهنگه، انجام تکلیفی که خدا و امام زمان ازش انتظار دارن...
کاری که فقط یک زن میتونه انجامش بده و جایگزینی براش نیست، چیه؟
تحصیل؟
اشتغال؟
یا فرزند آوری؟
من منکر ارزش تحصیل و اشتغال برای زن مسلمان نیستم. خودم هم تحصیلات دانشگاهی دارم و هم قبلا شاغل بودم اما عقیده دارم
کمک امروز من بعنوان یک زن مسلمان شیعه به نهضت جهانی امام زمانم افزایش نسل شیعه و تربیت سرباز برای ایشون هست اگه توفیق داشته باشم.
@khaneketabkosar
موکب آمستردام : داستان هایی از جوانان اروپایی و اربعین حسینی
#موکب_آمستردام
#کتب_محرم
معرفی: خرده روایت هایی از زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و… بلکه در قلب اروپا یافته اند،
زائران دور دست سید الشهدا،
زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیاده👣👣👣 امام حسین (ع) رهسپار شده اند.
زائرانی که دریافته اند که عشق❤ حسین، زمین و زمان و مکان نمی شناسد و چه بخواهیم و چه نخواهیم عالم گیر خواهد شد.
فقط باید خودت را به این دریای عظیم بسپری تا به ساحل آرامش برسی.
🖌📖بریده ای از کتاب:
وصف نمایشگاهمان دیگر از هلند و شهرهایش گذشته و به دیگر کشورها رسیده ما نه تنها توی دیگر کشورهای اروپایی هم درخواست برگزاری نمایشگاه را داشته ایم بلکه از بقیه کشورها مثل آرژانتین هم درخواست داده اند نمایشگاه را برایشان کپی کنیم و بفرستیم تا آن جا هم برگزار شود…
@khaneketabkosar
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
یکی از این کتابها اسمش “#شب_و_قلندر” بود.
یک روز بخاطر انجام یک کاری همکارم من را مجبور به مطالعه چندتا از کتابها کرد که یکی از آنها همین کتاب بود هر چه عجز و التماس کردم قبول نکرد که کتاب را به کس دیگری بدهد. من هم در نهایت اکراه و اجبار کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندنش.😐
واقعا فوق العاده بود!😍
دقیقا برخلاف تصورم بخصوص برای من که عاشق تاریخ هستم، این کتاب یکی از معشوقه های گمشده ام بود…😊
بعد از مطالعه این کتاب به نظرم خانم آرمین یه نویسنده واقعا حرفه ایه!
نمیدانم بخاطر طرح جلدش بود که به دلم نمی نشستند یا اینکه بخاطر اسمشون جذب نمیشدم…
هرچی بود باعث شد خیلی دیر به زیبایی این کتاپی ببرم!
@khaneketabkosar