eitaa logo
خانه سبز۱۱۰
4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
660 ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین تاخداهست پریشان نشود خاطرمن @mds3thr
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ عروسی فلانیه. - عروس خوشگله؟ داماد پولداره؟ خودشون و خانواده‌شون چه کاره‌ان؟ و کسی نمی‌پرسه صبور هستن؟ مهربون، باگذشت، دانا، اخلاقی، اهل مطالعه، سختکوش هستن یا نه؟ ارزش‌های واقعی مغفوله همه چیز خلاصه می‌شه در قیافه، دارایی و شغل. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ چقدر حواسمون بود ،چقدر دقت داشتیم ،چقدر تلاش میکردیم تا رسیدن به مدرسه کاردستی هامون آسیب نبینه. چی شد الان که بزرگتر شدیم این طوری نیستیم؟تو رفتارمون،اخلاقمون،رابطه هامون و... !!! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ سالهاست آبلیمو نمیخریم و فقط لیموترش استفاده میکنیم، زنگ زد که میای خونه یخورده لیمو بخر! رفتم تره‌باری،دیدم لیموترش شیرازی داره، تاحالا فقط لیمو سنگی توی بازار بود! کمی برداشتم گذاشت روی ترازو گفت ۱۹۵تومن! پرسیدم مگه کیلویی چنده؟! گفت:۳۰۰تومن! ۱۰دونه برداشتم باقیش‌رو خالی کردم شد ۵۵تومن، فروشنده تره‌باری که دیگه رفیق شدیم گفت: بخدا ماهم شرمنده‌ایم میری میدون سرت گیج میره! گفتم: من مدتیه از اینکه وانمود کنم برام مهم نیست دست کشیدم! چرا باید ادای اینو دربیاریم که داریم؟! اتفاقاً این نداشتنمون باید عادی سازی بشه تا دیگه کسی از خرید کم خجالت نکشه! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ ‏خالص‌ترین شکل عشق «توجه کردنه»، این‌که کسی به احساسات تو فکر کنه، جزئیات کوچیک رو ببینه و هنگام تصمیم‌گیری تو رو در نظر بگیره … عشق نه در حرف‌های بزرگ، بلکه در محبت‌های ظریف و پنهان نهفته‌ست و تعهد واقعی نه با میزان عشق بلکه با میزان «مراقبت و توجهی» که به او می‌کنی سنجیده می‌شه ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ خیلی اتفاقی تو یکی از کافه های دور از محل زندگی دیدمشون.سالها بود که با هردوشون آشنایی وارتباط نزدیکی داشتیم.دونفر با ۳۶۰ درجه اختلاف باطنی اخلاقی ورفتار ی اما به ظاهر هم کفو!!!!!!چند ساعت بیشتر نتونستم تحمل کنم.میگفتم،آبرو برده بودم.نمی گفتم،خیانت کرده بودم. به دخترزنگ زدم ، گفتم من نقطه مشترکی بین شما نمی بینم. دختر گفت«ولی ما همدیگه رو‌ دوست داریم، کافی نیست؟» نه دوستان، “فقط عشق” هیچوقت برای سرپا موندن زندگی کافی نیست، اگر تفاهم نباشه، عقل نباشه، منطق و اشتراکات نباشه همون عشق تبدیل به عمیق‌ترین نفرت میشه. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ نزد استاد شفیعی کدکنی بودم امروز. در حاشیه پرسیدم چرا از سمعک استفاده نمی‌کنیداستاد؟ گفت: "دیگر چیز جالبی برای شنیدن نمانده"! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ میگفت ما برای غنیمت میجنگیدیم تعجب کردم گفتم یعنی چی؟ گفت غنیمت ما یه عکس از حرم امام حسین بود و براش روز و شب گریه میکردیم ولی خب زمانی قسمت اش شد که دیگه نمی تونست ایستاده عکاسی کنه! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ یک تنور نان گرم بعد از چند روز گذری به خیابان ها زدم ، زندگی ها گرم ،مردم سخت مشغول زندگی عادی و پشت همه شون گرم بود به پدافندی که این روزها صدای تق تق ش را از آسمان محسوس شنیده می‌شد . عطر دل انگیز نان تازه وسوسه ام کرد تا صف طولانی نانوایی را به جان بخرم و بیست دقیقه ای آنجا توقف کنم صف طولانی و چهره های غریبه و آشنا زیاد بود ... انتظار طولانی شد و حاصل انتظار همیشه نقل خوشمزه هم صحبتی ست چندی از آنها از تهران کوچ کرده بودند و به شهر ما پناه آورده بودند از غم غربت و ترک خانه می‌گفتند از شیشه های پنجره هایی که با اشک نوار چسب زدند از بهانه های کودکانشان برای اتاق شان دوری از اسباب بازی ها ... خانمی با تند رویی و اخم های درهم گفت : خدا لعنتش کند آرامش را از مردم گرفته اند دیگری میگفت : جنگ را دیگر کجای دلمان بگذاریم چرا جنگ را شروع کردیم بی وقفه از دهانم پرید : ما که جنگ نکردیم با کسی، ما دفاع کردیم از حریم خودمون ،از کشور خودمون ( این جمله ای بود که تو این چندسال از پدرم شنیدم وقتی ازش می‌پرسیدم چرا رفتی جنگ؟ میگفت: ما جنگ نکردیم جنگ به ما تحمیل شد ما دفاع کردیم جنگ مقدس نیست دفاع مقدسه ) دیگری حرفم را تأیید کرد و گفت : راست میگه اسرائیل اول به ما حمله کرد مقصر اونه ... یکی از خانم های صف از مهمان های شهرمان پرسید : حالا کجا ساکن اید؟ با غم آلوده به چشمانش گفت: پارک شبها چادر میزنیم و روزها جمعش میکنیم ... چند ثانیه ای گذشت خانم مسنی که از اول بحث فقط نظاره گر بود بعد از دریافت نان با مهربانی گفت : بیا بریم منزل ما بچه ها و شوهرت را بردار منزل ما بزرگ است بیا تا وضع و اوضاع درست شود مهمان خانه ما باش ... خانم تهرانی با کمی دودلی گفت نه مزاحم تان نمی شویم ... خانم همشهری مصرانه اصرار کرد بیا برویم نان هم نمی‌خواهد من ۵ تا گرفته ام بیا برویم (با خودم گفتم ؛حاج خانم آفرین به درایتت از اول بحث سکوت کردی و بعد تعداد نان خودت را به اضافه آنها کردی) با خودم فکر کردم کاش من هم خانه ای داشتم ...کاش من هم می‌توانستم گرهی باز کنم از درد این مردم ... نوبت به من رسید مرد نانوا که آرد بر سرو صورتش ریخته بود پرسید: چندتا؟ گفتم: دو تا نان ها را گرفتم به صف پشتم نگاه کردم طولانی بود آخر صف رسیدم نان هارا به خانم نفر آخر دادم با تعجب پرسید : چرا؟! یک لقمه نان کندم و گفتم : فقط عطرش را میخواستم همین یک لقمه برای من بس است. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ من شدیداً به این اعتقاد دارم: دل هایی که شاد میکنی میشه "عجب شانسی اوردم" های زندگیت. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ بعضی وقتها سخت‌ترین قسمت کار اونجایی هست که می‌دونی بهترین کاری که از دستت برمی‌آد اینه که رهاش کنی ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✋ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ داشتم شاهنامه میخوندم. یک بخشیش واقعا عجیبه وبا وقایع امروز بهم میاد. تمامش واقعا شاهکاره. صحنه‌پردازی‌هاش. تشبیه‌هاش. گفتگوهاش و... یک جایی‌ش رستم داره آماده میشه برای رفتن به اولین جنگ‌هاش. ایران‌زمین تحت تجاوز دشمنه و امید مردم به رستم. جهان‌پهلوان نیاز به اسب داره. یک اسب‌فروش چندین گله‌ی اسب براش میاره. یکی یکی اسب‌ها رو امتحان میکنه و هیچکدوم به دردش نمیخورن. چشمش به رخش میوفته. چندین بیت توصیف رخشه و مادرش. در نهایت رخش رو انتخاب میکنه و میگه همین رو میخوان. از چوپانِ اسب‌فروش قیمت رخش رو میپرسه و میگه "پولش رو باید به کی بدم؟" فقط جوابی که چوپان بهش میده... ۱۰۰۰سال پیش این کتاب نوشته شده. نقل داستان‌هایی‌ست از شاهنامه‌ی اصلی که مربوط به هزار سال قبلشه. زمانی که مفهومی به‌عنوان کشور چندان در دنیا معنی نداشت. ببینید چی گفته: از چوپان میپرسه که "این اژدها" (منظورش رخشه)... ز چوپان بپرسید کاین اژدها به چندست و این را که خواهد بها؟ چنین داد پاسخ که "گر رستمی برو راست کن روی ایران زمی مر این را بر و بوم ایران بهاست بدین بر تو خواهی جهان کرد راست" بهش میگه تو رستم هستی و با این اسب میخوای بری مشکل "ایران" رو حل کنی. لازم نیست پولی بدی. "مر این را بر و بوم ایران بهاست". قیمت این اسب همون بر و بوم ایرانه که داری میری حفظش کنی. میهن‌پرستی در جای‌جای شاهنامه موج میزنه. قهرمانانش میهن‌دوست‌اند. مردم عادی و چوپانانش هم میهن‌دوست‌اند. پای ایران که وسط میاد، همه منافع فردی و حتی جانشون رو کنار میگذارن و "به ایران می‌اندیشند". شاهنامه بخونید. برای خانواده‌تون، برای فرزندانتون، برای خودتون. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍ با چراغ چشمک‌زن بنزین آخر شب خودم را رساندم به پمپ بنزین، رسیدم به ورودی جایگاه و خوشحال از اینکه در راه نماندم، گفتم آخیش... هنوز آخیشم تمام نشده بود که مسئول جایگاه ورودی را بست و گفت حساب و کتاب آخر ماه داریم و ۴۵ دقیقه جایگاه تعطیله! من که بنزینی برای حق انتخاب رفتن و نرفتن نداشتم، خوشحال از اینکه هیچوقت انقدر نفر اول در هیچ صفی نبودم، ماندم همانجا و منتظر شدم ببینم خیر این اتفاق نصفه شبی برای من چیست چند دقیقه بعد یک موتوری آمد و کنارم پارک کرد و نشست روی جدول جوانی با تیشرت مشکی و شلوار جین در صف پشت سرم بگو مگوی کوچکی شد سر اینکه یکی میخواست برود و یکی نه و راه یکدیگر را بسته بودند یکی گفت میخواهند گران کنند! یکی گفت هک شده؟ جوان با صدای بلند که بشنوند گفت نه، من قبلا هم دیده‌ام، سر ماه آمار میگیرند و همیشه همین است گفتم حالا نصفه شبی جنگ شروع میشود و ما میمانیم بی بنزین زد زیر خنده گفتم جنگ خرداد من اتفاقی شب قبل رفته بودم و باک را پر کردم و در طول ۱۲ روز بنزین داشتم، برعکس پارسال که موقع هک جایگاهها در جاده بیرون شهر مانده بودم بی بنزین گفت از تهران نرفتید که بنزین برایتان کافی بود؟ گفتم نه، محکم ماندیم اینبار هر دو خندیدیم گفت اتفاقا مادر من هم همینطوری بود... بود؟ گفت مادرم در این جنگ فوت کرد فوت کرد؟ گفت شهید شد... گفتم واقعا؟! گفت بله، ۷۰ سالش بود، ما میخندیدم، اما او حتی اسمش را برای رفتن به فلسطین نوشته بود جوان نمیدانست دقیقا چه خبر بوده، گفت این پیامکهایی که برای قدس بود، همانها را اسم نوشته بود که اگر شد برود، ما میخندیدیم که مادر مثلا شما میخواهی چه کار کنی؟ گفته بود مثلا آشپزی، یا هرکاری که بشود... گفت آن شب هم رسیدم دم خانه و دیدم شلوغ است، رفتم داخل، دیدم ترکشی از ساختمان نزدیک که موشک خورده، آمده و آمده و خودش را رسانده به مادرم و مادرم شهید شد... با حیرت نگاهش کردم و گفتم هرچه شنیدم همین بوده، انگار واقعا شهادت حساب و کتاب دارد... گفت حتما همینطور است، ناراحتیم از رفتن مادرمان اما خوشحالیم طوری که دوست داشت اما فکرش را هم نمیکردیم رفت... گفتم او که رحمت شده و ان‌شاالله هم‌نشین حضرت زهرا سلام الله علیهاست، الحمدلله که خیر معطلی امشب شنیدن این ماجرا بود و امید به اینکه در پیشگاه خدا نیتها گم نمیشود، تا آنجا که پیرزنی به خاطر دل شکسته‌اش برای فلسطین در گوشه‌ای از خانه انتخاب میشود برای شهادت... ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸