eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم الله النـور🌹❤️
از فرعون، پـدرسوخته تر نداریم! اما خـُدا به موسیگے میگه: نرم باهاش صحبت ڪن...! بعد ما با بچه هاے امام زمان ڪہ موهاش یخورده ناجوره، چجورےصحبت میڪنیم...! علےاڪبر رائفےپور ♥️══✼🍃🌹🍃✼══
💣💥 . . دیشب که مردم ایران با خیال راحت خوابیده بودند، داعش فقط۴۰دقیقه با مرز ایران فاصله داشت! روح حاج قاسم و مدافعان حرم شاد که این امنیت رو به ما هدیه دادند... ~ .
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده:
••• روزِدوازدهم‌شده‌وذڪرهـرلب‌استــــ •| 💚~ •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم رب الشهـدا والصدیقین🌹
سلام وعرض ارادت🌸 صبحتون به قشنگی صبح های بقیـع😍
|♥️| 🎈 گفت:فهمیدم چرا رنگِ چادرت مشڪیه..! گفتم:چرا؟! گفت: ... چون سایه بالا سرته:) . .
🌽 ؟🍋 شماهم وقتی دارین راستشو میگین خندتون میگیره و دیگه کسی باور نمیکنه؟😂 ———🌻⃟‌———
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🍁 می‌خواستند تسبیحش را بگیرند؛ نداد گفت: کسی در میدان نبرد تفنگش را به دیگری نمی‌دهد بعد از خداحافظی یک نفر از طرفش برای همه انگشتر آورد ...
ما دعای غیر مستجاب نداریم یا دیرتر اجابت میشود یا بلایی ازانسان دورمیشود یابهتر ازآن رابه اومیدهند یا در قیامت اورا میآورند میگویند: این همه ثواب برای تو.... |آیت الله بهجت ره| 🍃
〰💚👑 ❀|سیزده‌رمضان‌شد،و •|طعم‌دهانم‌عسل‌اسٺ... ❀|سیزده،سـنِ‌جگرگوشه ے •|مــولاحسݩ‌اسٺ... 😌🌱 ــــــ|...🍀.|ــــــ
[ إلهى هَبْ لى ڪمالَ الْانقِطاعِ إلَیْڪَ🍃 ] خدايا دنیا شلوغه ، ما را از هر چه حُبِ دنیاست، ردِ کن اما از بندگی نه :)! 🦋
میگن: هر وقت اب مےنوشے بگو یا حسین (ع) ... امّا این روز ها کہ آب میبینے و نمےنوشے اروم بگو یا اباالفضل (ع) ... 🌙
بسـم الله النـور💚 سلام وعرض ارادت🌺
Ꮺــو💡 خدایا تنهایی ما رو با حضور خودت شلوغ پلوغ کن🌙 ———🌻⃟‌———
[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥] ← ٺا بہ ڪے حیرانـ🙇🏻‍♂ و سرگردان ڪوے ٺو باشمـ🌙 > 🌿
~•💛•~ گاهی‌وقتااگه‌دعات‌مستجاب‌نشد برویہ‌گوشه‌بشین‌و‌زانوهاتوبغل‌بگیر یڪ‌دل‌سیر‌گریه‌کن… شاید‌لازم‌باشه‌بین‌گریه‌هات‌بگی↯ [اَللهُمَ‌اغفِرلی‌الذُنُوبَ‌الَتے‌تَحبِسُ‌الدُعا] خدایاببخش ان‌گناهانم‌را‌که‌دعایم‌راحبس‌کرده:(
|💕| چرا همش دختر باس.... جذاب باشه😍، شیطون باشھ🤪 ،شکمو باشه🍕🍭🍦 و... واسہ یبارم که شده دختر بايدـ.... باحیا باشهـ🧕🏻 چادرے باشهـ🖤🌱 دختڕ باس زهرایے باشه❤️💫
⭕️ به حاج قاسم گفتم: تو ماشاالله رشیدی، کنار قبر یوسف‌الهی یک ذره است، خب جایت نمی‌شود! گفت: از من گفتن بود. وقتی شهید شد و دستی ازش ماند، فهمیدم چه می‌گوید. راوی: یوسف افضلی
زلـــــــزلہ نیستــــــــ نتـــــرسید حســــــن می آیــــــد پســـــر حیـــدر ڪرار ، ڪریم می آیـــــد 🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺
✋ســــلام بـر تو اۍ خلیــفه ے خــدا و یــاور حــــق او.... 🌼مـــهدۍ جـــان... پشــت کــردم به گــناه ، پـاڪ شـوم در رمـضان همــه ترکــم بکنـند عیــب نـدارد ، تـــ❤️ــو بمــان... 🌹اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🌹 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🌺🌷🌹 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷