eitaa logo
خانه سبز🌿
445 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
@Maddahionlin1_57370703.mp3
زمان: حجم: 4.07M
🔳 (ع) 🌴من ناقابل و این لطف فراوان 🌴سائل خسته و آقایی سلطان 🎤حاج 👌بسیار دلنشین °•| @heydareion |•°
. نه خرما... نه چـاۍ... نه آب خُنَک... کنـارِ سفـره‌افـطار فقط می‌چسبد... 🍃•| @heydareion
: 😍🙈😱👇👇👇👇👇 سلام وقت دوستان بخیر✋🏻 ✍🏻 هدف از شروع این موضوع و ارائه ی خدمتی ناچیز به دوستاران اهل بیت خصوصا سید الشهداء علیهم السلام هست به دلیل اینکه در یادگیری زبان، شنیدن و گوش دادن 👂🏻بسیار تاکید میشود، دوستان عزیز سعی کنند کلیپهای مختلف ما مثل , , , و... در کانال را جهت انس بیشتر با این لهجه حتما گوش کنند. 🔴چون یادگیری یک زبان نیازمند تمرین و وقت زیاد هستش👌 📌پس همین الان عضو کانالمون بشید و از رفاقتونم دعوت کنید بیان و تو جمع ما شروع به یادگیری کنن.🙏 🔴 همین آموزش رو چند به ازای هر دوره ۳۰۰ هزار تومان‌ میگیرن اما ما داریم 😍😍😍😍 🙈🙈🙈 📌 بت_کنیم 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3813801986Cf0c205a46b
1_180239392.mp3
زمان: حجم: 8.18M
🔳 🌴روضه حضرت زهرا (س) 🌴یه مرتبه از خواب پرید 🎤 👌بسیار دلنشین @heydareion
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نبو
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
⭕️🛑⭕️ ، و (لطفا منتشر کنید) . کرونا که شروع شد همان هفته اول اسفند، هنوز کسی نمیدانست ماجرا چیست، چکار باید کرد؟ فرمانده کیست؟ چطور باید مبارزه کرد؟ . بیمارستان‌ها حتی برای کادر درمان  نداشتند. گان و محافظ صورت برای پرستارها موجود نبود، دستکش طلای کمیاب بود.  بهتر است معابر ضدعفونی شوند. پیرمردها و پیرزن‌ها بیرون نیایند. و همه ی ما سردرگم بودیم . ما در هیات خودمان، همان هفته اول تصمیم گرفتیم برای جلوگیری از سرایت   را تعطیل کنیم و تعطیل کردیم . اما دیدیم خیلی ها که وظیفه شان است وسط معرکه باشند، حقوق می‌گیرند که در شرایط بحرانی اوضاع را مدیریت کنند دَر رفتند(بی تعارف) . تعدادی از مسئولین در سطوح مختلف به بهانه ابتلای به کرونا در خانه خودشان را قرنطینه کرده بودند(نام‌ها محفوظ) . دوستان ما گفتند: نباید هیات را  کرد!!!! حرفشان این بود که بجای  سخنرانی و سینه زدن، ما دست به کار شویم . چه کار کنیم؟ .  بسته معیشتی توزیع کنیم شروع کردیم به جمع کردن کمک مالی از مردم بیش از ۲ هزار بسته معیشتی توزیع کردیم(در حاشیه شهر و روستاها) .  ماسک نیست، کارگاه تولید ماسک زدیم و رایگان بین مردم توزیع کردیم .  باید روزانه تاکسی ها و پمپ بنزین ضدعفونی شوند، بچه ها را تقسیم کردیم و مدام با دستگاه سم پاش کار کردیم .  خیلی از کارگرهای روزمزد بخاطر تعطیلی کارها توان پرداخت اجاره خانه ندارند، رفتیم از مردم پول جمع کردیم برای صاحب‌خانه ها فرستادیم .  برای کادر درمان باید ماسک و گان برد، خدای امام حسین(ع) شاهد است بیمارستان به بیمارستان‌میرفتیم و برایشان ماسک و گان و دستکش میبردیم . . و بچه های ما جان دادند جان دادند جان دادند جان دادند. مبتلا شدند و... مثل هزاران هیات مذهبی دیگر در کل کشور . چون از امام حسین(ع) آموخته ایم در بحران‌ها وسط میدان باشیم . حالا چند روز است، آنانی که تمام این پنج شش ماه را در خانه لَم داده بودند و از ترس جان تا سرکوچه نمیرفتند به هیات، روضه و محرم  می‌کنند خودشان را وطن پرست و دوستدار مردم هم می‌دانند! . منتی نیست ما به وظیفه خودمان عمل کردیم، اما این رفتار انصاف نیست... . زحمات چند ماهه بچه های  را وسط بحران با این توهین و انکارها جواب ندهید، همه این بچه در هیات امام حسین(ع) تربیت شده اند . لطفا این درد و دل را منتشر کنید تا دوستان روشنفکر ما هنگام اظهار نظر از  تا حدودی انصاف را رعایت کنند . بخش کوچکی از جهاد جوانان هیاتی هنگام اوج بحران کرونا ... @heydareion
@MaddahionlinYEKNET.IR - roze - shabe 2 moharram1399 - narimani.mp3
زمان: حجم: 4.4M
🔳 سوزناک 🌴منم زینبی که غریبی تو دیدم 🌴 تو یک نصف روزم زمونه بریدم 🎤 👌بسیار دلنشین °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱° @heydareion °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱°
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_یکم در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین
✍️ در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد