eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚نماز ساده و بافضیلت یکشنبه‌ی ماه ذی‌القعده را از دست ندهیم: ○°غسل _ وضو _ دو تا دو رکعت 🔹هر رکعت یک حمد، سه توحید، یك ناس، یك فلق ▫️بعد از نماز ۷۰ استغفار ▫️سپس بگوید: لاحول و لاقوّة الّا بالله العلی العظیم. ▫️سپس: یا عزیز یا غفّار اغفرلی ذنوبی و ذنوب جمیع المؤمنین و المؤمنات فانّه لایغفر الذّنوب الّا انت
🍃✨ رفیق ‌‏در این مُرداب ؛ مراقبِ نگاهت باش نکند یڪ نگاهِ گناه روزه چشمت را باطل ڪند ...
تـو را من چشم در راهم... 🦋
🌸 سه‌صلوآت‌واسہ‌ آقا ابا عبدالله الحسین (ع)♥️🌱
. (عج)🍃 . بعدسردارمان‌جهان‌این‌چنین‌ریخت‌بهم وای‌به‌حال‌ماکه‌بی‌توعادت‌کردیم‌وزنده‌ایم .
[🍀اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَهْتِكُ الْعِصَمَ خدايا! بيامرز برای من آن گناهانی را كه پرده حرمت را میدرد😭💔] 🌌
[اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ] آخ خدايـــــا😭
༺توے این حال‌ و روزِ آشفتهـ‌ے دنیا، بهـتر میشہ معناے این جملہ رو درڪ ڪرد ڪہ ‎ عند ربهـم یرزقون هـستن و در ازاے این نعمت، بند وابستگے بہ این دنیاے بدحال رو بریدن. حقا ڪہ چہ معاملهـ‌ے زیبا و پرسودیہ شهـادت.. ༻ ঔৣ
🔺زینب مغنیه خواهر شهید عماد مغنیه از ازدواج "دختر سردار قاسم سلیمانی" و "پسر سیدهاشم صفی الدین" معاون اجرایی حزب الله لبنان خبر داد. 🌸مبارک باشد 🌸 🍂جای پدر خالی🥀
༺بہ سوے بهـشت ↶ ↷ ↶ ↷ زیارت مجازے مزار مطهـر شهـید سپهـبد حاج قاسم سلیمانے 📽 از اینجا بہ گلزار شهـداے ڪرمان وارد شوید👇༻ ঔৣ soleimany.ir/tour/ ঔৣ -◙↨↨◙-
*سلام به نیت رفع بلا از سرزمین و جهانیان همه ی ما میخواهیم دست جمعی بر پیامبر اکرم صلی علی علیه و سلم ۵۰/۰۰۰/۰۰۰ بار درود بفرستیم*‌ *فقط کافیه یک بار بخوانیم و برای دوستان خود بفرستیم* *اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَّ عَلَى آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَّ عَلَى آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد* نشر بدید لطفا
• . ‹خداوندٰا پیرم و دلشکسته ، خسته ام هیچ آرزویی ندارم دنیابرام تنگه فقط میخوٰام با خودت تنها باشم.›🌱 . •
[ وَ شھادٺ؛ آن ࢪویایِ بی‌انتھا🌱 (:]
_🌱/•'° ^^
سَــلام و عَــ‌ࢪض اَدب 『 خَتــم صلَــوات 』 دا‌ریم📿 هدیہ ‌بھ •ع•🎁 تعـداد صَــلوات‌هاتـون ‌رو اعــلام ‌ڪنید!😇↙️ @Sarbaz_gomnam_emamzaman333
باامام زمان(عج)تودلمــون حرف بزنیم✨ وضو یادمــون نره🤚 نمازشب یادمــون نره🤚 شبـــتون شهـــدایی❤️🌷
‌‎‌‌‌‎‌✾͜͡⚘|بِسْمِ‌رَبِّ‌الْشُھَدا‌وَالْصِدّٻقٖٻنْ|✾͜͡⚘
🌼 امام خوب زمانم سلام «صبحم» شروع مے شود آقابه نامتان «روزے من» همه جا «ذڪرنامتان» صبح علے الطلوع «سَلامٌ عَلیک یابن الحسن» مـن دلخوشم به «جواب سلامتان» 🌼 السلام علیک یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویا شریک القرآن ایهاالامام  الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"  الامان الامان ----------💙---------- @heydareion🌹 ----------💙----------
🌸امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام : ‌ ریشـہ قوٌت قلــــب، تـــوڪل بر خـــداست. ‌ 📚غررالحکـم ، ۳۰۸۲
🕊💌 🌷طنز_طوری🌷 هوا خیلی سرد شده بود فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد بعد هم با صدای بلند گفت: کی خسته است؟ همه با انرژی گفتیم: دشمن!!! ادامه داد: * کی ناراحته؟ - دشمن!!!! * کی سردشه؟! - دشمن!!! * آفرین... خوبه! حالا برید به کارتون برسید پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده.. ما:😨😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-خدایِ‌جان...💓 و مگر بندۀ‌ آلوده کجا را دارد:)؟! جزآغوش مهربانِ تو🤭😍
وقتــ ڹمـــازه:] 🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جدیدترین عکسی که از حاج علی فضلی رو پس از شیمی درمانی دیدم قلبم شکست... سلامتی این مرد اخلاص و جهاد یک حمد شفا قرائت بفرمایید 😞😞😞
آنقدر شھــید با تیـــر و ترڪش دیده ایم که یادمان می رود هم شھــید دارد جانباز دارد شیمیایی دارد درد دارد ...! ✌️ اینم برای روحیه به همه جنگجویان جنگ نرم
🌻 🌷 💚 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💚 بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
دل که بگیره حتمن دل به جایی بند هست چه خوبه بند دل به بنده نگاهه یار باشه نگاهِ :)
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نبو
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد