eitaa logo
خانواده ایرانی
163 دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
5هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین @Khanevadehiranee
مشاهده در ایتا
دانلود
💎💎💎 💎💎 💎 خُر و پُف شهید!😳😂 صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش 🔥 می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» 💍 دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» 📿 نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.»😆 ✨🌼 🤲اگه لذت‌بردید‌یه‌صلوات بفرستید🤲
💎💎💎 💎💎 💎 سنگر یا سنگک⁉️🤷‍♂😁 همیشه‌ی خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه می‌کرد. یک روز عصر، که از سنگر تدارکات می‌آمدیم، عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «چی؟ سنگک؟» من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!» سوت خمپاره‌ای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید: «سنگک؟»😂 زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنی‌هایش را می فهمید🌼✨ 🤲اگه لذت‌بردید‌یه‌صلوات بفرستید🤲
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎💎💎 💎💎 💎 بشنوید خاطره‌ای بسیار خنده‌دار از جبهه😂😂😂
🧛‍♂ زورو(zorro) در جبهه😳 😁 جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی‌ها خوش‌ مَشرَب‌ بود😊فقط‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد😉نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادکند👌از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد. لباس های‌ نیروها👕که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای‌شان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذای‌🍳بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد. هر پوتینی‌که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌🤔او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوختر بود، وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟"😁 و گاهی‌ هم می‌گفت‌: "آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌."😂 بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد، یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟ زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌."😔😭
🧀صبح‌پنیر🧀ظهرپنیر 🧀شب‌پنیر😂 این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می‌افتاد خود به خود حالمان بد می‌شد🤢از بس طی چند سال صبح، ظهر و شب به ما پنیرداده بودند. بچه ها به شوخی می گفتند: بروید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره‌زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است. یک روز خبر آوردند، کشتی🚢 برنج را در دریا🌊با موشک🚀 زده اند، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می‌زدند، مردیم ازبس پنیر خوردیم 😂😂😂✨🌼 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
🤣🤣بوی پتو یا بوی شیمیایی؟😂😂 در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچه‌ها به نام «جواد زادخوش» گفت: «شنیده‌ام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچه‌ای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود می‌گیرند.» خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم🏃‍♂داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال می‌گشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچه‌ها بیایید و هریک گوشه‌ای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید»😁 ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است🤭چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع کرده و در گوشه‌ای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند😂😂 خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه! بوی این پتو از شیمیایی بدتره!» شلیک خنده‌ به هوا رفت!🤣🤣 🌼✨ 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
😡👞آهای کفشامو کجا می بری؟🤣 مقر آموزش نظامی بودیم . ساعت ۳ نصفه شب بود . پاسداران آهسته وآرام اومدند و در سالن ایستادند. میخواستند با ما شوخی کنند اما ما همه بیدار بودیم واز زیر پتو ها زیر نظرشون داشتیم😉 اول بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن . می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روهم. طناب روبستند وخواستند کفشامونو قائم کنند اما اثری ازکفشها نبود. کمی گشتند ورفتند درگوش هم پچ پچ می کردند که یکی ازاونا نوک کفشهای نوری رو اززیر پتو بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا نوری یه دفعه از جاش پرید بالا دستشو گرفت وشروع کرد داد و بیدادکردن: آهای دزد🗣 کفشامو کجا می بری. بچه ها کفشامو بردند. پاسدار گفت هیس هیس برادر ساکت باش منم🤫 اما نوری جیغ می زد وکمک می خواست. پاسدارها دیدند کار خیطه خواستند با سرعت ازسالن خارج بشند. یادشون رفت که طناب دم در😂گیر کردند به طناب وریختند روهم🤣🤣بچه ها هم رو تختها نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند.😅 🌼✨ 🌼 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲 💎 💎💎 💎💎💎
خواستگاری از خواهر شهیدزین‌الدین اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: «میخوای بری ازدواج کنی؟»💍 گفت: «بله میخوام برم خواستگاری.» «خب بیا خواهر منو بگیر!» «جدی میگی آقا مهدی؟!»🤔 «آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!» اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!🏃‍♂🏃‍♂ به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!» بچه های مخابرات مرده بودن از خنده! پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!»😄 گفته بودن: «بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!»🤣🤣✨🌼 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲 💎 💎💎
🔴قرمز و آبی🔵 در جبهه !😂😂 سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي‌شد. ده‌ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف‌مان مي‌آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه‌هاي يك درجه‌دار سبيل‌كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي‌داد و عراقي‌ها هم با دستور او شعار مي‌دادند: پرسپوليس هورا، استقلال... داوود اميريان، از نويسندگان توانمند ادبيات مقاومت است. نويسنده اي كه در بخش طنز دفاع مقدس از خود آثار فاخري به جاي گذاشته است. بيان اين خاطره به‌معناي حمايت از تيم خاصي نيست؛ بلكه بازگو‌كردن خاطره طنزي است كه ما را به ياد شادي‌هاي زمان جنگ بيندازد:  شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسليم مي‌شدند. من و دوستم «علي ناهيدي» از يك هفته قبل از عمليات با هم حرف نمي‌زديم. شايد علتش خيلي عجيب و غريب باشد. ما سر تيم‌هاي فوتبال استقلال و پرسپوليس دعواي‌مان شد! من استقلالي بودم و علي پرسپوليسي. يك هفته قبل از عمليات، در سنگر طبق معمول داشتيم با هم كركري مي‌خوانديم و از تيم‌هاي مورد علاقه‌مان حمايت مي‌كرديم كه بحث‌مان جدي شد. علي زد به پروين و يك نفس گفت:  ـ شيش، شيش، شيش تايي‌هاش!  منظور او از حرف، يادآوري بازي‌اي بود كه پرسپوليس شش تا گل به استقلال زده بود. من هم كم آوردم و به مربيان پرسپوليس بد و بيراه گفتم. بعد هم قهر كرديم و سرسنگين شديم.  حالا دلم پيش علي مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عمليات، ديگر علي را نديده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هي فكر مي‌كردم نكند علي شهيد يا اسير شده باشد و نكند بدجوري مجروح شده باشد. اي خدا، اگر چيزيش شده باشد، من جواب ننه باباش را چي بدهم.  ديگر داشتم رسماً گريه مي‌كردم كه يك هو ديدم بچه‌ها مي‌خندند و هياهو مي‌كنند. از سنگر آمدم بيرون و اشك‌هايم را پاك كردم. يك‌هو شنيدم عده‌اي با لهجه فارسي‌دار شعار مي‌دهند كه:  پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!  سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي‌شد. ده‌ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف‌مان مي‌آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه‌هاي يك درجه‌دار سبيل‌كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي‌داد و عراقي‌ها هم با دستور او شعار مي‌دادند:  پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!  باور كنيد بار اول و آخر در عمرم بود كه به اين شعار، حسابي از ته دل خنديدم و شاد شدم.  دويدم به استقبال. علي با ديدن من از قلمدوش درجه‌دار عراقي پريد پايين و بغلم كرد. تندتند صورتش را بوسيدم. علي هم صورتم را بوسيد و خنده‌كنان گفت: مي‌بيني اكبر، حتي عراقي‌ها هم طرفدار پرسپوليس هستند!  هر دو غش‌غش خنديديم. عراقي‌ها كه نمي‌دانستند دارند چه شعاري مي‌دهند، با ترس و لرز همچنان فرياد مي‌زدند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!🌼 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید
ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟😂 بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟ حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!! بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين... حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. - مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟ حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ - هيچي حاجي همينجوري!!! - همين جوري؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟ - نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه... حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن. جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟ و همچنان مي خنديد. حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم. يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!! حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم🤣 هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نکردی؟‌ 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید
آقا برگه من زخمی شده😂😂 بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم .يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم .خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند . يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد .همه بدون توجه ، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند . يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند . ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت : برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي ! همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزي نگرفتند.✨ ✨🌼 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
كلوا و اشربوا حتي تنفجروا ممكن بود بچه‌ها واقعاً هم چيزي نخورند و نياشامدند؛ بسيار هم قانع و پرهيزكار باشند اما براي اين‌كه از خودشان خاطر جمع نبودند و هميشه اين احتمال را مي‌دادند كه آن‌چه مي‌كنند مرضي حق‌تعالي نباشد مرتب به خودشان و ديگران نهيب مي‌زدند و نسبت‌هاي خلاف واقع مثل پرخوري و حرص! به خود مي‌دادند. مثلاً وقتي مدت‌ها از چادر و سنگر دور افتاده بودند و چيزي به اصطلاح گيرشان نيامده بود و حالا فرصتي دست داده بود تا تلافي «مافات» كنند، هر كس چيزي مي‌گفت و از آن جمله به جاي آيه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا »، عبارت «كلوا و اشربوا » يش را مي‌گفتند و بعد خودشان اضافه مي‌كردند كه: « والّا خود خفته ». « حتي بلغت الحلقوم ». « ما استطعتم من قوه » و بالاخره: « حتي تنفجروا » و بعد همه با هم: مي‌گفتند و مي‌خوردند و مي‌خنديدند. 🌼✨ 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید