⚠️ #حکایت
✍ هنگامی که برادران یوسف می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید. برادرانش #تعجب کردند و گفتند: برای چه میخندی؟
🔸یوسف گفت:
فراموش نمیکنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم:
کسی که این همه یار و یاور #نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه میبرم...
✅ خدا شما را بر من #مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم...
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
http://eitaa.com/khaneyeashq
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
📕#حکایت
فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشتهای؟
کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد.
مرد پرسید: پس ذرت کاشتهای؟
کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرتها را آفت بزند
مرد پرسید: پس چه چیزی کاشتهای؟! کشاورز گفت: هیچچيز، خیالم راحت است!
🌟همیشه بازندهترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمیزنند...