🔴#اطلاعیه🔴
📣مرکز مشاوره خانه سبز برگزار میکند:
🔆گروهدرمانی اضطراب🔆
با رویکرد شفقت خود
🔹ویژه دختران نوجوان (خانوادههای محترم کارکنان)، به صورت رایگان
🔹به صورت حضوری، در ۵ جلسه ۳ ساعته
👤تسهیلگر: سرکار خانم طاهری،
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی از دانشگاه تهران
📆زمان: پنجشنبهها (از ۲۲ تیر)
🕗ساعت ۹ الی ۱۲ ظهر
📍مکان: تهران، میدان نوبنیاد، روبهروی بیمارستان شهید چمران، تربیت بدنی سازمان صنایع دفاع، مرکز مشاوره خانه سبز
🔴ظرفیت محدود🔴
در پایان دوره به تمامی شرکت کنندگان هدیه نقدی اهدا شده و شرکت کنندگان به اردوی زیارتی-سیاحتی اعزام خواهند شد.
📌جهت ثبت نام به آیدی @mds3thr در پیامرسان ایتا پیام ارسال نموده، و یا با شماره ۰۹۰۲۸۶۳۸۷۷۰ تماس بگیرید.
#مرکز_مشاوره_خانه_سبز
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 https://eitaa.com/khanesabz110
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #یکشنبههای_علوی
🙏 موضوع: #گرهگشا
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۲۷
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #دوازدهم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
🔺 دستورالعمل مهم شهید مدرس (ره) | وصیت دستنویس به دخترش فاطمه سادات:
1⃣ مراقبت نماز و تلاوت قرآن
2⃣ دعا برای پدر و مادر
3⃣ قناعت
#سخن_بزرگان #اخلاقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📍 #امیرمؤمنان #امام_علی (علیهالسلام) دارندۀ صفات ویژه انبیا است❗️
〰️〰️〰️〰️〰️
🎞 #كليپ_تصويرى
#حاج_آقا_مجتبی_تهرانی
#دهه_ولایت
#غدیر
#عترت_شناسی
💐برنامه بصیرت افزایی خانواده ها
🌹به صورت برخط و آنلاین
🌷با سخنرانی:
دکتر مجید همتی
🌸موضوع:
سلسله مباحث تربیت فرزند- کودک و نوجوان (12 جلسه)
⏰زمان: دوشنبه های هر هفته
از تاریخ 12 تا 26 تیرماه
از ساعت 20:30 تا 21:30
🎁همراه با مسابقه حضور و اهدای هدایا به قید قرعه به ۵ نفر
🛍اهدای هدایا از طرف ادارات مربوطه انجام می شود.
لطفا زمان کلاس روی لینک و ورود مهمان بزنید و شرکت کنید👇👇👇
https://online.bellmeet.com/w/1680893326932264/khanevadeh_basirat?lang=fa
☘معاونت فرهنگی سازمان عقیدتی سیاسی اداره کل امور فرهنگی خانواده
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت پنجاه و یکم
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت:«اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم:«چشم.»
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 جلسه دوم پسران یکشنبه11 تیر
👈 جلسه دوم دختران سهشنبه 13 تیر
🕰 ساعت حرکت سرویسها 🚌
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۵
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۴
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰صبح؛ برگشت حدود ساعت۱۴
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته: حضور در محل نمازخانه پارکینگ سرویس اتوبوس های گروه شهید سلیمانی
👇📣 توجه توجه 📣 👇
👈🚷⛔ 1_ از پذیرش وحضور افرادی که اسامی آنها در لیست حضور و غیاب نباشد و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده باشند در اردوها؛ ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند.
۲_ والدین محترم ساعت برگشت فرزندان به صورت تقریبی اعلام می شود؛لذا ۳۰ دقیقه قبل در محل های اعلام شده (محل اعزام)جهت تحویل فرزند خود حضور داشته باشید.
🚷⛔👆👆👆👆👆👆👆👆👆
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#میلاد با سعادت #امام_هادی علیهالسلام بر همه عزیزان مبارک باد
#صبح_بخیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۲۸
#امروز👇
🙏 #سهشنبه #سیزدهم_تیر ۱۴۰۲
👈در روز #میلاد_امام_هادی علیهالسلام
🌹ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امام_هادی و مادر بزرگوارشان علیهماسلام
-mirdamad.mp3
5.28M
#مولودی🎼
#میلاد_امام_هادی (علیه السلام)🌸
دوباره شده فصل شادی...😁
میده ندا امشب منادی....
دلا پر از امید میشه...
سیاهیا سفید میشه....
شب ولادت امام هادی...
قراره دلم بهاره دلم...
تویی همه دار و ندار دلم....
باصدای #میرداماد🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ
🌹 توسل مادر متوکل به امام هادی
🎙 #سخنرانی #دکتر_رفیعی
📎 #امام_هادی
📎 #ولادت_امام_هادی
#عترت_شناسی #امام_شناسی
دعوای زن و شوهر طبیعی است
👈 اما بسیار غیر طبیعی است که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند
✍ پس نسبت به مسائل و مشکلات خود رازدار باشید
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت پنجاه و دوم
کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چاقو خوردن یک زن باردار جلوی چشمان قاضی!
♨️ واقعیتهای #حقوق_بشر در ایران!!!
❗️ ماجرای پرتاب آب دهان به خانم مرسدس گونزالس!
♨️ فرانسه آزادترین کشور دنیا!
❗️اقدام عجیب پلیس در دادگاه!
___________________
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت دهم تیرماه، سالروز شهادت مروه شربینی
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۲۹
#امروز👇
🙏 #چهارشنبه #چهاردهم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
✘ فلانی رو ببین، خیلی پدر موفقیه !
✘ فلانی رو ببین، عجیب مادر خوشبختیه!
بچه هاشون همه آدم حسابی ....
تعریف شما از آدم حسابی،
و پدر و مادر موفق چیست؟
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی