بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
#قسمت_نهم
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔺دو روز بعد-خانه امید
خانم توکل چادرش را درآورده بود و در حال نشان دادن کاغذهایی به خانم لطیفی بود.
-کمتر از دو هفته دیگه باید پروانه اینجا را تمدید کنیم. دو دوره قبل با کسانی که رفتیم حرف زدیم، نذاشتن کمسیون تشکیل بشه و خدا لطف کرد و مهر تمدید زدند. اما این بار نمیدونم چه پیش بیاد!
-چطور؟
-خب چون اون وکیله... که اسمش احمدی هست لابد رفته و زیر و روی همه چیزو درآورده و چوب لای چرخمون میذاره. درسته کار ما غیرقانونی نیست اما اگه کسی بگرده، میتونه چیزایی پیدا کنه که دردسر بشه.
-وای اسمشو نیار! دو روزه که از جلوی چشمام تکون نمیخوره! همش به احمدی و حرفاش فکر میکنم.
-خانم لطیفی! اینا کوتاه نمیان. وقتی خانمه و شوهرش میرن دست به دامن یکی مثل احمدی میشن، ینی قصد ندارن کوتاه بیان. باید یه فکری کنیم.
-آره. اما چه فکری؟ راستی... میخوای با خود بهار صحبت کنیم؟
-کار درستیه؟ اذیت نمیشه؟
-نمیدونم اما اون دلش پاکه. یادته اون بار درباره بارون و نرفتن به اردو حرف زد. با این که هوا ابری نبود، اما یهو ظهر هوا ابری شد و چه بارونی اومد!
-یادمه. که ماشین خراب شد وسط راه و کلی زیر بارون صبر کردیم تا درست شد؟
-اره. به فیروزه خانم بگو ... نمیخواد... بیا بریم پیش بهار!
لطیفی و توکل از دفترشان خارج شدند و به طرف بهار رفتند. بهار، روی تختش نشسته بود و داشت به فیروزه خانم نگاه میکرد. فیروزه خانم هم در حال تمیز کردن ویلچرِ بهار بود و با خودش و با بهار حرف میزد.
-تُپلیت به کی رفته نمیدونم! با این که کم غذا هستی، ولی ماشالله آبم میخوری تپل میشی. دیگه شاید باید فکرِ یه ویلچر دیگه باشیم. خیلی ساله که اینو داری و میترسم یهو یه جایی وسط راه زمینگیر بشه.
لطیفی و توکل با شنیدن این حرفها خنده شان گرفته بود. با خنده و سلام وارد شدند.
لطیفی: «سلام بهار جون! خوبی؟»
توکل: «سلام. صبح بخیر!»
بهار لبخندی زد و دستش به طرف آنها دراز کرد و گفت: «سلام. سلام. خوش اومدین!»
با بهار دست دادند و نشستن روی صندلیِ کنارِ تختش.
لطیفی: «موهاتو کی برات گیس کرده دختر؟»
بهار با همان لحن بامزه دخترانه اش گفت: «سیمین جون برام گیس کرده. دیدم داره گریه میکنه. یکی از بچه ها اذیتش کرده بود. گفتم پاشو بیا موهای منو بباف! یه روزی میشه که سیمین جون آرایشگر خوبی میشه.»
لطیفی و توکل و فیروزه خانم با شنیدن این حرف، بیشتر به بهار دقت کردند و نزدیک تر به او نشستند.
لطیفی: «دیگه چه خبر؟ خوبی؟»
بهار با همان لحن شیرینش گفت: «خوبم. ولی شما خوب نیستی. میترسی!»
لطیفی تا این را شنید، زیر لب لا اله الا الله گفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «آره. میترسم. دیگه چی میدونی؟»
بهار آب دهانش را قورت داد و سرش را نزدیک تر آورد و مثلا یواشکی به آنها گفت: «اینجا خراب میشه. به بچه ها نگو تا نترسن! ولی خوب میشه. قشنگ میشه. اما دیگه اون روز، فیروزه جون اینجا نیست!»
فیروزه با شنیدن این حرف، حالش دگرگون شد. بغض کرد. دیگر تحمل شنیدن بقیه حرفهای عجیب و غریبِ بهار را نداشت. اما نرفت. ترجیح داد بنشیند و آن جمع را ترک نکند.
لطیفی پرسید: «کی خرابش میکنه؟ آدم بدا؟»
بهار گفت: «اولش آدمای بدی هستن. یه کمی خراب میکنن. بعدش آدم خوبا میان و همشو خراب میکنن.»
توکل پرسید: «همشون بَدَن؟»
بهار گفت: «همشون نه. آدمای خوبیَن. مخصوصا اون خانمه. همون که تو حیاط بغلم کرد. اون خیلی مهربونه. من اسمشم میدونم.
توکل و لطیفی با تعجب به هم نگاه کردند. فیروزه خانم زیر لب«یا ارحم الراحمین! یا صاحب صبر!» میگفت.
لطیفی پرسید: «ما که اسمشو به تو نگفتیم دختر! اسمش چیه؟»
ادامه👇
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
🔺بازداشتگاه
مهرداد، دست بسته، بی حوصله، تا حدودی ترسیده، پشت میز بازداشتگاه نشسته بود و با کسی که روبرویش نشسته و در حال تکمیل پرونده بود صحبت میکرد.
-میتونید همکاری نکنید. اما اگر همکاری کنید تا نقاط ابهام پرونده برای من روشن بشه، ممکنه بشه با قرار وثیقه و به صورت موقت آزاد بشید.
-من تا حالا اینجور جاها نیومدم. الان نمیشه وکیلمو ببینم؟
-نه. اما هر وقت از نظر قانونی حق شما بود که به وکیلتون دسترسی داشته باشید، این حق را به شما یادآوری میکنم.
-خب سوالاتی که دارید، ممکنه نیاز به سیستم و مدرک خاصی داشته باشم که حرفمو باور کنید. الان دستم خالیه. واسه اون چیکار کنم؟
-مسئله من به چیزی برمیگرده که شما در سیستم شرکتتون ثبتش نکردید. وگرنه مطمئن باشید اگر غیر از این بود، کل سیستم شرکت رو به دستور مقام قضایی ضبط و ثبت میکردم.
-باشه. درخدمتم. فقط میشه آب بخورم؟
-بله. چرا که نه. چند لحظه دیگه هم چایی و بسکوییت میارن.
مهرداد سر بطری آب را باز کرد و مقداری در یک لیوان ریخت و سر کشید. وقتی تمام شد، بازجو شروع به حرف زدن کرد.
-شما به اندازه 220 کیلومتر ... البته اگر بیشتر باشه، من تا این ساعت اطلاع ندارم ... من الان آمار 220 کیلومتر آهن آلات از مسیر راه آهن فرسوده دارم که شما بدون هیچ مجوز قانونی و مزایده، برداشتید و به دستور مستقیم شما جابجا شده و حتی به پنجاه و چند نفر فروخته شده!
-رفتم پیچ و مهرشو باز کردم و وقتی کسی حواسش نبوده، یه نیسان آبی گرفتم و 220 کیلومتر آهن که خدا میدونه با اون جنس آهن، چند صد و بلکه چند هزار تن میشه، سر خود برداشتم؟
-خب قطعا نه! شما چنین توانی ندارین. مخصوصا این که به جز سه چهار تا مسافرتی که در طول یک سال اخیر داشتید، جای دیگه نرفتید و حتی با هیچ دلال آهن رابطه نداشتید. من از حرف خودتون شروع میکنم. شما سر خود برنداشتید. درسته؟
-من اصلا برنداشتم. به من ربطی نداره. چه سر خود و چه سرِ ناخود!
-ببینید جناب سلطانی! ما نمیخوایم کُشتی بگیریم. الان اسناد و مدارک اعم از تماس تلفنی و پیام های فضای مجازی و پیامک ها و اسناد واریز از اون تعدادی که گفتم و همه و همه را داریم و اینجا ... تو پرونده تون ثبت شده. اصلا ما این پولشوییِ بزرگ و سرسام آور را میذاریم پای رفاقت و کار خیر و هر چی شما اسمشو بذارین. من الان سوالم دو تاست. یکی این که سر خود برنداشتید. به دستور کی و یا چه کسانی این کارو کردید؟
-حالا به فرض که من برداشته باشم، شما که آمار همه تماس و پیام و رفت و آمدم رو دارید. خب لابد یکی از اوناست. الان لنگِ این هستین که از من حرف بکشین؟ ینی من بگم، حله؟ به علاوه این که ببخشیدا... اصلا آره... من برداشتم... فروختم... پولشو زدم به جیب... چرا اون سه چهار برابری که آهن وارد کردم و ریختم تو این مملکت و ذره ای پورسانت نگرفتمو نمیگین؟!
-خب اون که بدتره! چون هیچ آگهی مزایده ای برای رقابت سالم نبوده و من باید کشف کنم که شما چی دادین و چه کردین که بدون مزایده، پروژه به شما واگذار شده؟ شما سرمایه گذاری در مسیر ترمیم شده راه آهن کردید اما چرا هیچ سندی به نام شما نیست؟ یک ریال پورسانت نگرفتید و شرط شفاهی شما جمع آوری تمام مسیر فرسوده بوده! که خودش به اندازه چند برابر درآمد ناخالص داخلی کل کشور میشه. آقا سلطانی! من با اینا مشکل دارم. ممکنه شما اصل کاری نباشید. همون طور که من از پنجاه نفر بازجویی و تحقیق کردم تا به شما رسیدم. یا اقرار کنید و کل ماجرا را تشریح کنید و یا اسم نفر اصلی که شما را به این پروژه وصل کرد، بنویسید و پس از یه سری راستی آزمایی ها پرونده شما با جرم سبک تر ارجاع میدم به دادسرا. کدومش؟
همان لحظه در زدند و یک سرباز، با یک سینی که دو تا لیوان چایی و یک بشقاب بسکوییت داشت، وارد شد. مهرداد در بد مخمصه ای گیر کرده بود. کسی که بازجویی میکرد، مشخص بود که گشته و گشته تا رسیده به مهرداد و قصد ندارد به همین راحتی و مفت و مسلّم از او بگذرد.
-جواب نمیدید؟!
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
🔺اتاق ملاقات
روز چهارشنبه، مصادف با اولین روز از ماه محرم الحرام، فرحناز برای ملاقات با مهرداد به زندان مراجعه کرد. هنوز مراحل تحقیق و تفحص کامل از پرونده مهرداد به اتمام نرسیده و حکم صادر نشده بود. به خاطر همین، اتاقی که مهرداد و فرحناز با هم ملاقات کردند با سالن ملاقات تفاوت داشت. در آن اتاق که تمیز و جمع و جور، یک سرباز در دو سه متری آنان حضور داشت و به خاطر همین، مهرداد و فرحناز که دلتنگ یکدیگر بودند، راحت نمیتوانستند رفع دلتنگی کنند.
-حالت چطوره؟
-من خوبم. همش به تو و بهار فکر میکنم. چی شد؟ تونستی به مراد دلت برسی؟
-کارمون گره خورده مهرداد. کاش اینطوری نمیشد. کاش گرفتار نمیشدی. لااقل کاش دیرتر اینجوری میشد.
-به خاطر همین خیلی از دست خودم دلخورم. اگه نتونی به خاطر پرونده من بهار رو بگیری، خودمو نمیبخشم.
-قبلا اگه به در بسته میخوردم، میگفتم هر چی قسمت باشه. اما سرِ بهار... نمیتونم بگم هر چی قسمت باشه.
-همه تلاشتو بکن.
-نمیذاری که! الان برای چی اینجام؟ برای این که همه تلاشمو بذارم که شرکت از چنگت درنیارن!
-آخ یادم نبود. آره. فدات شم الهی. ببخشید.
-نه بابا. نگران نباش. خب حالا باید چیکار کنم؟
-هنوز یک سال دیگه وقت دارم و قانونا تا یک سال دیگه نمیتونن به جای من، کسی تعیین کنند. من از اول هم تو رو به عنوان نفر بعد از خودم مشخص کرده بودم. ینی تو حتی سال آینده میتونی مستقلا کاندید مدیر عاملی شرکت بکشی و هیچ مشکلی هم نداری.
-الان فقط انتقال امضا مونده؟
-آره. البته به صورت محدود. در حد گذران روزمرگی شرکت و حقوق کارمندا و پیش پرداخت چند تا قرارداد جدید و این چیزا.
-آره. میدونم. باشه. یه چیز دیگه!
-جانم!
-با تبار چیکار کنم؟ تو بودی چیکار میکردی؟
-حدس میزنم تا تو رو ببینه و تو هم اونو ببینی، دلش خنک میشه و میره. چون با ذاتی که من ازش سراغ دارم، اومده و شرکت مونده که بالاخره چشمش به یکی از خاندانِ سلطانی بخوره و چشم تو چشم بشه و بگه مثلا روزای بدی و فلاکتتون هم دیدیم و بعدش گورش رو گم کنه و بره!
-ممکنه کار خودش باشه؟
-هیچی بعید نیست. اما چون میدونه که هیچ وقت رای نمیاره و نمیتونه مدیرعامل باشه، البته دانشش رو هم نداره، بخاطر همین چشمش دنبال این نیست که جای منو بگیره. شاید این کارو کرده تا نقره داغ بشم. اما کاری نمیکنه که شرکت زمین بخوره.
-خب با این حساب، با یه آدم پول دوست و عقده ای مواجهم. درسته؟
-دقیقا. بعلاوه بی عرضه که باید مشغول به یه چیزی بشه. و الا دردسر درست میکنه. چطور؟ برنامه خاصی براش داری؟
دو ساعت بعد، یعنی حوالی ظهر بود که فرحناز رفت درِ هلدینگ و علیپور را سوار کرد و حرکت کرد.
-خوبین خانم؟ مشتاق دیدار!
-تشکر. شما خوبین؟
-به مرحت شما. برای آقا مهرداد خیلی ناراحتم.
-خدا بزرگه. اومدم دنبالت که با هم بریم یه جایی.
-حتما. مدارکی هم که خواسته بودین آوردم.
-خوبه.
به مسیر خودشان ادامه دادند. تا این که به یک هتل مجلل رسیدند. علیپور هنوز گیج بود و نمیدانست فرحناز چه در سر دارد که درِ آسانسور باز شد و در لابی مجلل هتل، نشستند. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که علیپور با صحنه ای مواجه شد که دهانش باز ماند! اینقدر تعجب کرد که حد نداشت. دید تبار از در آسانسور وارد لابی شد و مستقیم سراغ آنها رفت.
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷#داستان #بهار_خانوم
🔺خانه امید
در آن دو ساعتی که مراسم داشتند، بیش از نود و نه درصد خانم ها و آقایانی که شرکت کرده بودند، با ظاهر و تیپ حزب الهی و کاملا متفاوت از ظاهر و تیپ فرحناز و فرانک بودند. تازه فرحناز و فرانک از شب قبل، تلاش کرده بودند که حداکثر شباهت را با آنان داشته باشند و خیلی تابلو نباشد. اما نمیشد. مخصوصا با عینک های دودی و مدلِ شالی که بسته بودند. بعضی چیزها را نمیشود در یک شب از اساس و ریشه عوض کرد.
همان طور که عده ای مشغول پختن نذری و عده دیگر هم مشغول گوش دادن به روضه امام حسین علیه السلام بودند، فرحناز و فرانک با چشمشان دنبال بهار خانم میگشتند. منتظر بودند که ببینند کی وارد حیاط و جلسه میشود. همه بچه ها آمده بودند. در حیاط صدای روضه خوان با صدای در همِ بچه ها قاطی شده بود. اما خبری از بهار نبود که نبود.
فرحناز سرش را به فرانک نزدیک کرد و گفت: «پس کو بهار؟»
فرانک که داشت الکی غصه میخورد و مثلا گریه میکرد زیر لب گفت: «واسه بارِ اولمه که اومدم اینجور جاها. اگه گذاشتی حاجتمو بگیرم؟!»
فرحناز با حرص گفت: «مسخره بازی در نیار. جدی دارم میپرسم. کو بهار؟ چرا نمیاد پس؟»
فرانک گفت: «لابد تو خوابگاهه. ببین اون پنجره بازه. همه پنجره ها بسته است الا اون. نمیدونما ... شاید اون اتاقش هست و داره از رو تختش به روضه گوش میده.»
فرحناز نگاه دقیقی به آن پنجره که انتهای حیاط و نزدیک دیوار قرار داشت انداخت و زیر لب به فرانک گفت: «آفرین! چقدر تو باهوشی دختر! خودشه. پاشو بریم؟»
فرانک فورا کف دستِ چپش را محکم گذاشت روی زانوی فرحناز و گفت: «بشین! کجا بریم؟ نگاش کن خداوکیلی! چقدر تو دلت گنده است! نمیبینی فیروزه خانم با دسته بیل، نزدیکِ راه پله ها ایستاده و همش چپ چپ به ما نگاه میکنه؟»
فرحناز گفت: «چرا ... آره ... ولی اون داره دیگ رو هم میزنه. حواسش به پشت سرش نیست.»
فرانک: «من که جرات ندارم. منو قاطی این بازیا نکن!»
فرحناز گفت: «پاشو بریم دیگ هم بزنیم. مگه نمیگفتی حاجت داری و مجردی و این چیزا! پاشو دیگه! پاشو!»
بلند شدند و به طرف فیروزه خانم رفتند. تا به فیروزه خانم و سه چهار تا خانمِ اطرافش رسیدند، فرحناز رو به فیرزوه خانم گفت: «دوستم حاجت داره. اگه میشه اینم چند دور ...»
فیروزه خانم که انگار قاتلین شهدای کربلا را پیدا کرده بود، جوری به آنها نگاه کرد که برای یک لحظه، هر دو از گفتار و پندار و کردار خودشان پشیمان شدند. وسط آن قیافه مشکوک و عصبانی، همان طور که چشم در چشم فرحناز دوخته بود، دستش را به طرف فرانک گرفت و گفت: «نه ... اشکال نداره ... بفرما ... چند دور هم شما هم بزن!»
فرانک که متوجه شد که دیگر نوبت اوست که هنرنمایی کند تا حواس فیروزه خانم پرت شود، فورا بغض کرد و جوری که خط چشمش به هم نخورد، اشک کوچولویِ کنار چشمش را پاک کرد و با همان ادا و حُزنِ فرانکیش گفت: «دستتون درد نکنه فیروزه خانم! ایشالله دستتون برسه به ضریح آقا!»
فرحناز که از یک طرف به خاطر نگاه فیروزه خانم خوف کرده بود و از طرف دیگر داشت از حرف فرانک منفجر میشد از خنده، به ذهنش رسید که صدایش را بلند کند و بگوید: «برای این که همه دخترای دمِ بخت و جوون حاجت روا بشن ... صلوات بفرستین!»
این را گفت اما نمیدانست که وقتی روضه خوان وسطِ روضه است، طلب صلوات، بی احترامی است و نباید حرفی بزند. اما کلیه مومنین آنجا تا چشمشان به او خورد و متوجه شدند که متوجه نیست، نرمش قهرمانانه کردند و زیر لب، صلواتِ کم جان و بی رمقی فرستادند.
فرانک هم از فرحناز تعطیل تر! وسط آن حس و حال و آه و بغض گفت: «حالا چی بود دختر خودشون مجرد مونده بود! چنان صلواتی میفرستادند که...» که فرحناز فورا با آرنج به کمرش زد و آرام گفت: «خفه لطفا!»
چه بگویم از هنرنمایی فرانک در کنار آن دیگ! چنان محزون و شاعرانه، با چشمان بسته و گاهی نیمه باز، دیگ را هم میزد و میچرخید و دیگ را به قُرُق خودش درآورده بود که چشم صغیر و کبیر به او دوخته شده بود. همه مثل بچه آدم و با چاشنی ترحم و دلسوزی نگاهش میکردند الا فیروزه خانم. چطوری بگویم؟ هست وقتی که آدم دارد چندشش میشود و یک طرفِ لبش را کج میکند و هم زمان، ابرو در هم میکشد و دماغش را مثل موقع هایی میکند که بوی بد شنیده! دقیقا فیروزه خانم اینطوری به فرانک نگاه میکرد. همین قدر چندش و حال به هم زن!
فرحناز تا دید فرانک دارد از جان و دل مایه میگذارد تا کار را تمیز درآورد و چشم و نگاهِ فیروزه خانم را به خودش بدوزد، وقتش را تلف نکرد و فرصت را غنیمت شمرد و ابتدا آهسته آهسته... سپس کمی تندتر ... تا این که پله ها را طی کرد و رسید به درِ اصلیِ سالن! دیگر نگاه به پشت سرش نکرد و به طرف اتاق انتهای سالن دوید.
ادامه👇
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
🔺هلدینگ شهسود
فرحناز خسته بود اما انرژی خاصی در وجودش حس میکرد. همان چند دقیقه کوتاه با بهار باعث شده بود اینقدر انرژی داشته باشد که به هلدینگ برود و از نزدیک، با احمدی و تیم بحرینی گفتگو کند.
وارد اتاق احمدی شد. دید عینکش را زده و همین طور که اتاق را بوی سیگار برداشته، جوری غرق در پرونده و کاغذهای اطراف و سیستمش است که متوجه ورود فرحناز نشد.
-اوهوم! سلام.
-ببخشید. سلام. حواسم نبود. بفرمایید!
-ممنون. خسته نباشید. بچه ها گفتن حتی ناهار و شام نخوردید. اینجوری خیلی خسته میشید.
-من بیست ساله که ناهار نمیخورم. از وقتی ناهار نمیخورم، هم خوابم راحتتر کنترل میکنم و هم شکمم کوچیک شده و هم از همه مهم تر، فکرم بهتر کار میکنه. در عوض، سر شب یه شام مختصر میخورم که البته امشب نخوردم چون باید نیم ساعت دیگه بریم سر قرارداد.
-خب اینا درست. اما لطفا به خودتون فشار نیارید. ما هنوز با شما خیلی کار داریم.
-چشم. کارا روبراهه. آقا مهرداد تیم خوبی در اطراف خودش چیده. همین طور که میبینید، با این که دو ساعت از سر شب گذشته، اما همه از صبح سر کارشون هستن و کسی نرفته خونه.
-آره. هیچ وقت ندیدم مهرداد از تیمش ناراضی باشه. گفتین نیم ساعت دیگه جلسه دارین؟
-بله. باعث افتخارمونه که شما هم تشریف داشته باشین. راستی من چند روزه میخواستم یه سوال ازتون بپرسم اما فرصت نشده.
-بفرمایید!
-شما هم سن و سال دخترم هستید. جنس خانما رو خیلی خوب میشناسم. از طرف دیگه، به اندازه دو برابر عمرم تجربه کاری دارم. هم خارج از کشور و هم داخل. تا دو روز پیش فکر میکردم شما فقط مشاور اقتصادی خوبی هستید. اما این یکی دو روز شگفت زده ام. تا حالا ندیدم کسی مثل شما مذاکره کنه. یه کم بیشتر برام میگین. از این مهارت در مذاکره و مشاوره.
-لطف دارین. خب مشاوره اقتصادی که رشته خودمه. نفر اول رشته خودم بودم. بخاطر همین وقتی میخواستم برم آلمان، همه کارام ظرف مدت دو ماه انجام شد. اما مذاکره ... من اینجوری نبودم. یه استاد داشتیم که متخصص مذاکره بود. مخصوصا مذاکره در بحران. اهل اسپانیا بود. پیرمرد شادابی نبود اما آدم از کلاسش خسته نمیشد.
-جالبه!
-آره. تو یکی از کلاساش اعلام کرد که اگر دانشجویی بتونه منو متقاعد کنه که خریدار واقعی هست و میخواد که ماشینمو بهش بفروشم، هم ماشینمو بهش رایگان میدم و هم دو سال مذاکره باهاش کار میکنم. شما تصور کن که یه دانشگاه که دو هزار نفر دانشجو داشت همه تیز کرده بودند که خودی نشون بدن و دو سال شاگرد اون پیرمرد بشن. هر روز، یک ساعت تو محوطه مینشست و همه رو به جون هم مینداخت. چون هر کسی ادعا میکرد که میتونه راضیش کنه، اول باید از روی جنازه رقیبانش رد میشد. اونا رو راضی میکرد. تا برسه به خودش و بتونه با خودش مذاکره کنه.
-خودش ساکت بود در اون مدت؟
-بله. ده ماه طول کشید. اون ساکت. اما در عوض، همه داشتن با هم چالش میکردند. من فرحناز شدم فقط و فقط به خاطر اون ده ماه! باورتون نمیشه. من کل اون ده ماهو فقط میرفتم مینشستم و به حرف بقیه گوش میدادم و تو ذهنم تحلیل میکردم. روزی ده دوازده ساعت به حرفای بقیه و روش هایی که به کار میگرفتند تا از روی رقیبانشون رد بشن، فکر میکردم. تا این یه پسر اهل عراق داشت موفق میشد و با زبان جدل و مذاکره ای که داشت، همه رو سر جاشون نشونده بود. روزی که قرار بود دیگه اعلام بشه که همه باختن و دیگه رقیبی نداره و دو ماه فرصت داره که استاد رو راضی کنه، اعلام کردند که اگر کسی رقیبش نیست و کاندیدا برای مذاکره نمیشه، از فردا با استاد مذاکره کنه.
-چه هیجان انگیز!
ادامه👇
🔷 #داستان « #بهار_خانوم
بالاخره صبح شد.
صبح جمعه!
اینقدر ترافیک اطراف حرم شاهچراغ سنگین بود که فرحناز به خودش بد و بیراه میگفت که چرا اصلا با ماشین خودش آمده؟ چرا اسنپ یا تاکسی نگرفته؟ وگرنه میتوانست پیاده شود و بقیه راه را تا حرم بدود. اما آن لحظه فقط دنبال یک راهِ دَررو بود.
میلیمتری ماشین ها جلوتر میرفتند. تا این که بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، چند متر جلوتر رفت و دید سمت چپش یک کوچه است. نمیدانست کجاست و سر از کجا در می آورد؟ چراغ راهنمای چپ زد و پیچید تو کوچه. اول همان کوچه، ماشین را پارک کرد و کیفش را برداشت و در را بست و راه افتاد.
هنوز به سر کوچه نرسیده بود که متوجه شد چادرش را برنداشته. فورا برگشت و در ماشین را باز کرد و چادرش را برداشت و بدون این که بپوشد، در یک دستش کیفش و در دست دیگرش چادرش بود و راه افتاد.
برعکس روزگار، با این که روز جمعه بود، پیادهروها هم شلوغ! اینقدر شلوغ که نمیشد دوید و تند تند راه رفت. بخاطر همین مجبور شد، از پیاده رو بپرد به طرف خیابان و از حاشیه خیابان، با آخرین سرعت به طرف شاه چراغ بدود.
هر کس آن مسیر را رفته باشد میداند که در حاشیه خیابانِ منتهی به حرم، مثل مور و ملخ موتورسوارها رانندگی میکنند. تصور کنید که از روبرو در خیابان، ماشین ها و از بغل دستت، مثل جِت، موتورها میروند. خیلی صحنه خطرناکی بود.
اما فرحناز فقط میدوید. اینقدر به اطرافش بی توجه بود که صدای بوق و حرفها و اعتراضات موتورسوارها را نمیشنید.
-خانم حواست کجاست؟ خانم برو کنار! اوووووی ... با تو ام ... کوره انگار!
به نفس نفس افتاده بود. لب و دهانش خشک شده بود. اما نایستاد. فقط چشمش به منتهی الیه خیابان بود و تمام زورش را در پاهایش جمع کرده بود و میدوید.
یک ربع بعد، به نزدیکی حرم رسید و فورا از اولین گِیت عبور کرد و برای این که جلب توجه دیگران نشود، ندوید اما تند تند راه میرفت. تا چشمانش به دیوارهای حرم خورد. گوش هایش کار کرد و شنید که انگار مراسم شروع شده!
-استفاده کردیم از قاری محترم برنامه. مجددا خیر مقدم عرض میکنیم خدمت همه مادران و نوزادانی که به عشق اباعبدالله الحسین علیه السلام در جوار حضرت احمد بن موسی شاهچراغ جمع شدند و با دردانه امام حسین تجدید پیمان خواهند کرد...
ناراحت شد که مراسم شروع شده! چون جوری چیده بود که از اول مراسم باشد. اما مثل این که قسمت نبود که از بای بسم الله در مراسم باشد.
به طرف تابلوی بزرگی رفت که نوشته بود «ورودی خواهران!» دمِ در که رسید، یک لحظه مکث کرد و چادرش را روی سرش انداخت و رفت تو صف! صف بلندی که در کنار دو تا صف طولانی دیگر، مملو از مادران و بچه های خردسالشان بود.
از بلندگو صدا می آمد که میگفت: «استفاده میکنیم از بیانات ارزشمند خطیب توانا که با سخنان گرانبهاشون، مجلس ما را مستفیض فرمایند. اما قبل از این که حاج آقا در جایگاه مستقر بشوند از همه مادران گرامی خواهشمندم که سکوت و نظم جلسه را رعایت کنند و مراقب عزیزانشون باشند تا همه بتوانیم از بیانات استاد استفاده کنیم...»
ذره ذره پیش میرفت. خانم های انتظامات دمِ در، با دقت هر چه تمامتر به کارشان مشغول بودند و تا خیالشان از کسی راحت نمیشد، به او اجازه ورود نمیدادند.
ده دقیقه هم آنجا معطل شد. تا این که بالاخره نوبت او شد و وقتی خوب بازرسی شد، به او اجازه ورود دادند. وقتی پرده های بخش ورودی خواهران کنار زد و چشمش به صحن و سرای شاهچراغ خورد، حتی یادش رفت بایستد و دست به سینه بگذارد و سلام کند و سپس حرکت کند. همان لحظه، میخواست شروع کند به دویدن که یک لحظه یک خانم قد بلند و هیکلی که از انتظامات بود جلویش را گرفت.
-خانم چادرتون رو مناسب نپوشیدید! لطفا حجابتون رو کاملتر رعایت کنید!
فرحناز جا خورد. دستی به پیشانی و جلوی چادر و روسری اش کشید و باقی مانده چند تار مویی که بیرون بود، فرستاد زیر چادر و روسری اش.
ادامه👇