🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۳۷
اولین شب دیدار من و پاییز به خیر تموم شد
و از همه مهمتر اینکه مورد پسند اعضای خانواده قرار گرفته بودند. قرار شد شب بعد پدر و مادر پاییز بیان خونهی ما و همینطور هم شد. پاییز همراهشون نبود، پدر و مادر به همراه دختر کوچک خانواده که تقریبا ده دوازده ساله بود اومده بودن خونمون.
یه دیدار خیلی مختصر بدون پاییز
اومده بودند که اصلا حوصله نداشتم تو مجلس بشینم و خدا خدا میکردم هرچه زودتر تشریفشون رو ببرند.
موقع رفتن مامان از پدر پاییز جوابشون رپ خواست
مادر پاییز لبخندی زد و گفت
- حالا چه عجله ای حاج خانم انشاءالله به موقع بهتون زنگ میزنیم.
یکماه طول کشید
و خبری از تماس پدر پاییز نبود. غرور مامان هم اجازه نمیداد بهشون زنگ بزنه اما من اینقدر خواهش و التماس کردم که مامان راضی شد بهشون زنگ بزنه ولی پدر پاییز جوابی نداد
و به مامان گفت
-دو روز دیگه بهمون مهلت بدید تا خوب فکر کنیم
حسابی هممون رو کلافه کرده بودند
ناصر از شدت ناراحتی گفت
-چه خبره بمب اتم که نمیخوان بسازن یکماه و دو روز گذشت کجان که تماس بگیرن من اگه بودم بیخیال پاییز و خانوادهش میشدم
کمی به ناصر حق میدادم
که ناراحت بشه ولی خب اون طفلی چه میدونه، درد هجری کشیده ام که مپرس یعنی چی
هرشب از حوزه تماس میگرفتم
و از مامان میپرسیدم تماس نگرفتند؟؟ و مامان هم هرشب میگفت نه
دل توی دلم نبود
آخه این همه تأخیر یعنی چی، به خودم میگفتم شاید نیاز به تحقیق بیشتری دارند شاید فعلا مشکلی براشون پیش اومده شاید.... شاید.... شاید
از این شاید ها خسته شده بودم
دلم میخواست تکلیفم مشخص بشه، ذهنم بدجوری مشغول شده بود. نه از درس میفهمیدم نه از زندگی. تا اینکه یه روز بعدازظهر مامان به گوشیم تماس گرفت.
-سلام پسرم خوبی
-سلام مامان جان خوبی چه خبر
-سلامتی پسرم، تماس گرفتم بگم پدر پاییز زنگ زد.
بااشتیاق گفتم:-خب بسلامتی. بالاخره تماس گرفتند. حالا جوابشون چی بود
مامان مکث کوتاهی کرد و گفت
-جوابشون منفی بود
این بار من سکوت کردم،
انگار دنیا رو سرم آوار شد. حس کردم غرورم له شده.
صدای مامان که داشت مدام میگفت
-الو، اسماعیل چرا حرف نمیزنی
بیشتر آزارم میداد
بعد از مدتی سکوت شکستم و پرسیدم-نگفتند علت نه گفتنشون چی بود؟
-گفتند هردوشون محصل هستند جایز نیست ازدواج کنند. بالاخره زندگی خرج داره و حداقل یه نفر باید کارمند باشه
-چطور ممکنه اون که میگفت مادیات براش مهم نیست الان چطور شد یهویی مهم شد
-این حرفا رو خیلی ها میزنند مامان، راستی باباشم سلام رسوند
باحرص خاصی گفتم-سلامش بخوره تو سرش....باشه مامان کاری نداری من برم کلاسم شروع میشه.
-نه مامان جان حواست به درس و بحثت باشه، فکر اون دختره هم از سرت بیرون کن
به آرومی و اجبار گفتم:-باشه
و گوشی و قطع کردم
گوشی تو دستم مونده بود و به یه نقطه کوری خیره شده بودم. و رفته بودم تو فکر، حسابی خورده بود تو پرم و غرورم شکسته بود. خیلی دلم میخواست علت نه گفتنشون چی بوده
دو سه روزی حالم بدجور گرفته بود
تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم و بپرسم چرا؟؟ اما من نه شماره ازش داشتم نه از باباش نه از خانواده ش.
یادم افتاد که خواهر بزرگش
کارمند دانشگاه پیامنور بود. و از طرفی دختردایی من هم اونجا کار میکرد. از این طریق تونستم شماره خواهر پاییزو پیدا کنم. درواقع دخترداییم بدون اینکه بپرسه شمارشو واسه چی میخوای همراهی کرد و شمارشو بهم داد.
روز بعد با خواهر پاییز صحبت کردم
در برخورد اول حسابی شوکه شده بود. که شمارشو از کجا آوردم. اما برخوردش کاملا منطقی و عاقلانه بود. به سوالاتم صبورانه پاسخ میداد.
دست آخر گفت-ببخشید آقای صادقی ما یادگرفتیم در کار هم دخالت نکنیم و سر و قیچی رو بسپاریم دست بزرگترها. من فقط میدونم شما اومدید خواستگاری پاییز. اما اینکه چرا پاییز به شما نه گفته رو نمیدونم و نمیخوام هم بدونم چون این مسئله به خود پاییز مربوطه. نه به من و نه به بقیه خواهر برادرام
خانواده من در این زمینه با خانواده پاییز ' زمین تا آسمون فرق داشت. تو خانواده ما برعکس خانواده پاییز که کسی حق دخالت در انتخاب دیگران نداره..... خانواده که چه عرض کنم کل طایفمون تو انتخاب هم نظر میدن و دخالت میکنند.
اما من نفر اولی بودم که به نظرات و پیشنهادات دیگران تره هم خورد نمیکردم.
در آخر خواهر پاییز شماره پدرشو داد
و گفت:-با پدرم در این زمینه صحبت کنید
شب همون روز به موبایل پدر پاییز تماس گرفتم. خیلی مودبانه برخورد کرد. و در آخر همون حرفایی رو که به مامان گفته بود به من هم گفت و از من حلالیت طلبید.
دیگه باید با این قضیه کنار میومدم
خداروشکر میکردم که بیشتر از این وابستهی پاییز نشده بودم. وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برام میافتاد
بعد از پاییز تصمیم گرفتم
از فکر ازدواج بیام بیرون و به درسم برسم.
سال سوم طلبگی به پایان رسید.
#داستان #رمان #کتاب
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎#آموزش_تجوید
🎬#قسمت_۱
🔵 #تجوید
⭕️ تعریف تجوید
♦️ مدرس :
♦️ استاد محمد رضا ستوده نیا
#آموزش #آموزش_قرآن #قرآن
┄┅═☘••❀🌺❀••☘═
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۹۲
#امروز👇
👌 #پنجشنبه #چهارم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام