مهتاب میچکید ز دندان ابرها
ره چون طناب، بسته تن دشت خفته را
هذیان باد نشئه طنین بست در فضا
گویی سرود قصه دردی نهفته را
من خستهپای، مانده در آغوش راهها
بازوی زیر سر زده، مست از شراب خواب
در پشت پلک بستهام افتاده نقشها
نقشی ز صد جهنم و نقشی ز صد شراب
خواب آه خواب شیرهی مرفین دردهایت
افسوس خواب من همه بیداری من است
در خواب مرگ پنجه کشد بر روانم: آه،
بیداریام فسانهی بیماری تن است.
باری سخن دراز شد
-آن شب درون خواب
فریاد میکشید ز دشت تهی کسی
برخاستم از خواب شنیدم که باز گفت :
-«نصرت» شتاب کن که به فریاد من رسی.
دندانم از هراس گرانی کلید شد
وحشت کشید پنجهی لرزان به پیکرم
ای داد، باز نعرهی او روی دشت ریخت
-«نصرت» شتاب کن که رسی زود بر سرم
افتان، نفس شکسته، در آن ظلمت غلیظ
همراه باد و خاک و گونها روان شدم
در لابلای ریگ روان بیچراغ ماه
بر لب سکوت بستم و در شب نهان شدم
خاموش و خستهگام در اندیشهای غریب
تت تپههای گمشده آن شب شتافتم
دیدم که دست لاشهای از زیر خاکها
پیداست، سخت نعره کشیدم که
-یافتم
سودم به ریگ پنجه و دستان مرده را
بیرون کشیدم از تن تبدار گرم خاک
دیدم دریغ و درد که آن لاشهی من است
لبهایش، از غریو کمک، گشته چاکچاک
«نفرین شده» از مجموعه ترمه
#نصرت_رحمانی
انجمن زبان و ادبیات فارسی | @khanhashtom