🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت33: 💎 تو اون نیم ساعت نخواستم با تارا تنها باشم چون ممکن بود شک کنن. سه روز بعد وسایلمو بر
#پل
#قسمت 34:
💎-: تو آسمون همتایی پس بال پروازش شو تا بتونه برای همیشه تو دلت تو اوج پروازباشه . خوشبخت باشید.
همه اشک رو گونه هاشون بود شروع کردند به دست زدن . کیارش اشکاشو پاک کرد و از اتاق رفت بیرون و باز من تنها شدم. اون شب من باز هم رفتم خونه ی شکیبا و باز شکیبا با یه آهنگ اشکامو جاری کرد. حالا دیگه واقعا کسی و نداشتم.
مثل شمع نیمه جون
داره میسوزه تنم
کسی باور نداره
این تن خسته منم
خیره مونده به افق
چشم انتظار من
هم زبون شعله هاست
داد من هوار من
قصه ی زندگی من
قصه ی ماه و پلنگ
قصه ی رفتن و موندن
قصه ی شیشه و سنگ
شب به پایان نرسونده
شعله ی آخر من
صبح صادق زد دمیده
روی خاکستر من
شعله از سرم گذشت
آشنایی نرسید
قطره قطره شد تنم
در فضای شب چکید
هر چه گفتم نشنید
کسی جز سایه ی من
تو که با من میمیری
سایه فریادی بزن
بی صدا سوختم و ساختم
در دل این شب درد
از تنم چیزی نمونده
غیر خاکستر سرد
غیرتم میکشدم اما
روشنی بخش شبم
میرسم به صبح صادق
با همه تاب و تبم
این جاشوبا صدایی بغض آلود آروم دکلمه کرد
مثل شمع نیمه جون
لحظه لحظه جون به لب
داره میسوزه تنم
بی صدا در دل شب
اوج التهاب من
آخرین لحظه ی شب
پیک صبح شب شکن
میرسه خنده به لب
تا شب از پا ننشست
صبح صادق ندمید
تنم آسوده نشد
تا به آخر نرسید
واقعا حس میکردم مثل اون شمع نیمه جون آخرین شعله هام داره تنمو میسوزونه.
چند وقتی بود بهروز یکی از هم کلاسیهای شکیبا بدجور بهم گیر داده بود شکیبا از اول منو از اون دور میکرد ولی هر جا میرفتیم اونم سرو کله اش پیدا میشد.
شکیبا: حواست جمع باشه تارا زیاد به بهروز نزدیک نشو.
-: چرا؟
شکیبا: بهروز بچه خوبیه ولی زیادی خودخواهه. از اون پسرهایی که تو زندگیشون نه نشنیدن وبرای بله شنیدن هر کاری میکنن.
-: باشه
شکیبا اینا خیلی با اکیپ بچه های دانشگاه و دوستاشون بیرون میرفتن و منم با شکیبا همراه بودم چون نمیذاشت تنها بمونم. اوایل اصلا حوصله ی جمع و نداشتم ولی وقتی دیدم کسی به کسی کاری نداره آروم شدم مسلما تو این گشت و گذارها دیدارم با بهروز زیاد شد. کم کم بدون اینکه بفهمم دیدم هر روز بهم زنگ میزنه و هفته ای یکی دوبار میبینمش شکیبا دیگه چیزی بهم نمیگفت فقط از بچه ها شنیدم که به بهروز اولتیماتوم داده که اگر باعث آزار من بشه هر چی دیده از چشم خودش دیده برای همین بهروز نسبت به قبل خیلی بیشتر رعایت حال منو میکرد. بهروز دائم سوال پیچم میکرد که کجا زندگی میکنم و شمارمو میخواست منم که پیش شکیبا بودم نمیخواستم بهش بگم و شکیبا سپرده بود که جلوی بچه ها نگم اون خونه داره و تنها زندگی میکنه برای همین دائم منو بهروز سر شاخ بودیم.
دو ماه دیگه هم گذشت و چند باری خاله ازم خواست برگردم خونه ولی من هی موکولش میکردم به یک ماه بعد. تا اینکه یه روز خاله زنگ زد و با خوشحالی ازم خواست برم خونه. بعد از 4 ماه رفتم خونه. هنوز همون بوی آشنا رو داشت . حس میکردم همه جای خونه بوی کیارش پیچیده.
شب شد و همه اومدن خونه فقط همتا خیلی دست به عصا با من رفتار میکرد.
-: چی شده خاله؟
خاله: مگه حتما باید طوری شده باشه تا ازت بخوام یه شب بیای خونه؟
-: نه خاله ولی صداتون خیلی شاد بود خوب دلم میخواد دلیلشو بدونم.
خاله: دارم مادر بزرگ میشم.
اول نفهمیدم منظورش چیه بعد فکر کردم منظورش اینه که همتا بارداره به همتا نگاه کردم وقتی دیدم سرشو انداخت پایین و با دیدن چهره ی خندون بهانه فهمیدم بهانه حامله است.
وای خدا خاله منو خبر کرده که بهم بگه بچه ی کیارش تو راهه؟ اونم بعد از 4 ماه؟
بهانه: بچه خرداد به دنیا میاد.
پس دو ماه بعد از اردواجشون حامله شده
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت 34: 💎-: تو آسمون همتایی پس بال پروازش شو تا بتونه برای همیشه تو دلت تو اوج پروازباشه . خ
#پل
#قسمت35:
💎بلند شدم و رفتم طرفشون. بهانه رو بوسیدم
-: بهت تبریک میگم مامان کوچولو.
با کیارش دست دادم دستم سوخت.وای که من هنوز آتیش میگیرم.
-: بابای خوبی باش.
بعد خاله رو بغل کردم.
-: براتون خوشحالم خاله.
به سختی اون شب رو تا ساعت دوازده اونجا موندم ولی دیگه تحمل نداشتم زنگ زدم به شکیبا که به یه بهانه ای بیاد دنبالم.
ساعت دوازده و نیم بود که شکیبا رسید دم در خونه.
خاله: چرا نمیمونی تارا؟
-: فردا کلی کار دارم و وسایلم خونه ی شکیباست . ببخش خاله که نمیتونم بمونم.
خاله: اونجا راحتی؟ نمیخوای برگردی؟
-: راحتم خاله. برمیگردم، به موقعش خاله.
کیارش: موقعش کیه خانوم؟
-: نمیدونم.
کیارش: بهتره زودتر برگردی اینجا جات خیلی خالیه.
-: ممنون . شب بخیر
خاله: شب بخیر.فرداش بهروز منو کشت که چرا موبایلمو جواب ندادم. نمیتونستم بگم آقا تو که دوست پسر من نیستی به تو چه مربوطه که من موبایلمو جواب ندادم؟انقدر پاپیچم شد که کلافه شدم و صدام رفته بود بالا . شکیبا بلاخره گوشی رو گرفت و بهروز و نشوند سرجاش طوری که دیگه بهروز تو هیچ جمعی با ما نمیومد. راحت شدم. وجود بهروز مثل یه سنگ بزرگ نشسته بود روی سینه ام.
کاوه: سلام تارا
-: سلام آقا خوبی؟ یادی از ما کردی؟
کاوه: میخواستم بگم بهانه دردش شروع شده کیارش که حسابی دست و پاشو گم کرده همتا هم سر کلاسه برو بیمارستان والا مامان پس میفته.
-: الان میرم.
نیم ساعت بعد بیمارستان بودم. کیارش راهرو رو بالا و پایین میرفت. دلم براش سوخت رنگ تو صورتش نبود. بهانه میخواست زایمان طبیعی داشته باشه ولی بچه درشت بود و بلاخره مجبور شدن سزارینش کنن. بچه دختر بود. اسمشو گذاشتن تمنا. خیلی ناز بود. بهانه آنچنان خودشو برای کیارش لوس میکرد که اکثرا کاوه از اتاق میرفت بیرون . همتا هم حرص میخورد ولی من فقط حواسم به تمنا بود. خیلی معصوم بود.
به خاطر وجود تمنا دلم میخواست برگردم خونه ی خودمون ولی وقتی یاد این میفتادم که باید رفتارهای کیارشو بهانه رو تحمل کنم منصرف میشدم. دلم براش تنگ میشد میرفتم بهش سر میزدم و تا قبل از اینکه کیارش برسه خونه میومدم بیرون. شکیبا تازه با کیوان به هم زده بود و با شرایطی که بینشون به هم خورد فکر کردم یک کم آروم میگیره ولی مثل همه ی اخلاقهای عجیب و غریب و مزخرفش ( اینو تو دفتر خاطراتش نوشته بود والا من قصد توهین به خودمو ندارم حالا شما ناراحت نشید به بزرگی خودتون ببخشید)
شده بود آدمی که انگار فقط یه تجربه رو پشت سر گذاشته دائم خودشو تجزیه تحلیل میکرد آرزو به دلم موند که گریه کنه تا منم بهانه پیدا کنم و گریه کنم آخه شکیبا اصلا نمیذاشت من یک دقیقه به هوای دل بیچاره ام دو تا قطره اشک بریزم سریع بهم میگفت بلند شو بند و بساطتتو جمع کن دفتر و دستک برای خودت راه انداختی و نمیذاشت به حال خودم باشم البته برام خوب بود چون اگر میذاشت گریه کنم مطمئنم میشدم مثل چوبین که اشکام سیل راه بندازه. به خاطر تمنا خوشحال بودم و شکیبا که اینو فهمیده بود دائم منو راهی خونه ی خودمون میکرد تا تمنا رو ببینم.
تو این رفت و آمدها فهمیدم که کیارش و بهانه روز به روز بیشتر به هم علاقمند میشن . عشقشون واقعا عشق بود . دیگه ناراحت نمیشدم فقط حسرت نداشتن کیارش باهام بود و بس ولی برای بهانه خوشحال بودم حسی که مدتها بود تو وجودم نسبت به بهانه مرده بود دوباره داشت رشد میکرد نمیدونم شاید به خاطر وجود تمنا بود. تمنا برای من سمبلی از کیارش بود حتی تو چند ماهگیش هم معلوم بود شباهت زیادی به کیارش داره. بهانه و کیارش خیلی بهش میرسیدن انقدر علاقه ام به تمنا زیاد شد که دیگه نمیتونستم
🎀 @delbrak1 🎀
تا حالا فکر کردین که چرا دور حوض ها اغلب شمعدون میزارن
شمعدونی نماد زندگی و سازگاریه. گیاه قشنگی که سختی، سرما و آفتاب سوزان رو تاب میاره، با همهشون میجنگه و ته همه این سختیها باز هم گل میده و نشون میده اونی که میمونه زندگیه و سیاهی هرچقدر هم زورش زیاد باشه نمیتونه حریفش بشه.
مثل شمعدونی باشیم☘️🍁
🎀 @delbrak1 🎀
〔 ‹تو از قَدم بَرداشتن خَسته نَشو
خُدا هَمیشه یِ راهی میسازه🚶🏻♀💜› ️〕
#صبحتون_بخیر🌸🍃
🎀 @delbrak1 🎀
هر روز صبح
دوست داشتنت تازه می شود ...
مثل بویِ سنگکِ تازه ، مثل عطرِ چای
روز از نو
دوست داشتنت از نو ...
صبح بخیر دختر قشنگم😍
🎀 @delbrak1 🎀
همسرتان را بر همه مقدم بشمارید
❤️وقتی ازدواج کردید، اولین و پراهمیت ترین شخص بعد از خودتان، همسرتان خواهد بود.
❤️هیچکس و هیچ چیز حتی فرزندتان را به او ترجیح ندهید.
#زندگی_مشترک
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 ای دریغ از محبت .. 🎀 @delbrak1 🎀
در جواب اون خانمی که میگه شوهرم خیانت میکنه و بهم محبت نمیکنه
منم ده سال ازدواج کردم دریغ ازذره ای محبت .چه کلامی و چه عاطفی . دلم خیلی شکسته خیلی من چه مصیبتها که تو زندگیم ندیدم در عرض سه سال دوتا از برداران از دست دادم😭😭😭😭انقد شکستم و افسرده شدم که شوهرم اصن درکم نمیکرد .دوتا پسر دسته گل دارم 6ساله و 11ماهه انقد توداغ و مصیبتم بهم بد کرد چه خودش وچهمادرش که ازشون نفرت گرفتم بخدا شده که مریض شدم ولی ذره ای محل نمیزاره سردسرد انگار وجود نداره اما برای خانواده خودش نه خیلی خاهانشونه . خانمهای عزیز من که مصیبت دیدم خیلی بهم ظلم شد زایمان کردم سربچع دومن داداشم تازه ازدست دادم😭😭😭دچار درد زایمان زود رس شدم همش بیمارستان بودم شوهرم تا قبل از اینکه دچار دردبشم با من دل سوخته همش به قهر بود و مادرش منو میدید تو خیابون یا میامد خانه امروشوبرمیگردوند نمیگفت باردار مصیبت زده است ی رفتار خوب داشته باشم.دختراش هم مث خودش وادارم میکرد که خانوادشو دعوت کنم حالا اونا ب من که این همه درسختی و عذاببودم محل نمیزاشتن .و من چقد در زندگیم قناعت کردم نه طلا خریدم نه لباس خوب نه مسافرت خوب هیچی .
الان طوری شدم که اصلا هیچی برام مهم نیست انقد که تو این زندگی بی مهری و بدی دیدم میخام سدسال سیاه دیگه محبت نکنه خوب نشه اصن برام مهم نیست نه خودش و نه خانوادشو .
حالا تو خواهر خوبم محبت نمیکنه به جهنم که نمیکنه چرا انقد ضعف نشون میدید .درسته ما زنها طالب محبتیم ولی غرور هم داریم .خودتوبا بچه آن سرگرم کنالان من دنیام بچه هامن فقط بخاطر بچه هام تحمل میکنم . اصن ب این چیزها که محبت نمیکنه فک نکن .سعی کن ی هنری یاد بگیری و وابسته نباشی مث خیاطی آرایشگری .که برا خودت مستقل بشی انقد وقتت پر کن که زیر نظر نیاریش .منم همه اینها که بهم ظلم و بدی کردن و باعث بانی دل سوختم شدن در قیامت نمیگزرم .
🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترشی کلم بدون تغيير رنگ🤩
🎀@delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گله هارابگذار !
ناله هارابس كن !
روزگارگوش ندارد كه تو هي شِكوه كني !
زندگي چشم ندارد كه ببيند
اخم دلتنگِ تو را...
فرصتي نيست كه صرف گله وناله شود !
تابجنبيم تمام است تمام !!
زندگي گاه به كام است و بس است؛
زندگي گاه به نام است و كم است؛
زندگي گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگي معركه همت ماست...
زندگي ميگذرد...
🎀 @delbrak1 🎀
سلام روزتون بخیر
حقیقتش یکی از خاستگارهام برای من دعا گرفته و هر کس میومد خاستگاری پاش به خونه ی ما نمیرسید و من اهل رفتن پیش دعا نویس و اینا هم نبودم یکی از دوستانم بهم پیشنهاد دادن که فلق و ناس مکرر در مکرر به خصوص در وقت اذان مغرب و سوره یس و کافرون رو بخونم
حقیقتا زیاد ته دلم امیدی به خوندن این سوره ها نداشتم و خیلی نا امید بودم تا اینکه دعوای خیلییییی شدیدی بین پدر و مادرم صورت گرفت به طوریکه حدود یک ماه ادامه داشت
شنیده بودم سوره طلاق و مزمل خوبه
دیروز با خودم گفتم خدایا من این دو سوره رو میخونم اگر دل پدر مادرم نسبت به هم نرم شد پس این رو یک معجزه میبینم که با خوندن فلق و ناس و کافرون و یس بتونم نیروهای ماورایی و دعا و طلسم رو نابود کنم
و شاید باور نکردنی باشه عصر که پدرم اومد خونه به نسبت یک ماه قبل که دائم جنگ و دعوا بود آروم تر شده بود و با مادرم حرف میزد
در حالی که دو روز قبلش به شدتتتت با هم بحث کرده بودن
برام دعا کنین که بتونم ایمانم رو ببرم بالا و خدا یک همسر پاک و مومن سر راهم بگذاره....
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
چوب خدا 👇
ساکن مشهدهستیم پارسال باخواهرم رفتیم حرم برگشتارفتیم فروشگاه رضوی خریدپسرم یه کیک برداش ت گفت بازش کنم گفتم بازش کن بهدآشغالشوبده من تاآخرسرببرم صندوق حساب کنم کارکنان فروشگاه همه ازاین چادری های خیلی مذهبی ومردایم ازایناکه یقه لباسشونوتازیرگلومیبندن😶
یه آقاازکارکنان گفت خانم لطفااینجانخوره میریزه گفتم بچس چی بگم گفت پس لطفامواظب باشین
توی لاین بعدی هم اومدتذکردا د
مجددتوی لاین بعدی اومدتذکردا دگفت یه جاوایسه بخوره اینجوری که راه میره همه فروشگاه وپرمیکنه بااینکه دونات بودونرم نمیشدکه بریزه
خلاصه من ناراحت شدم ب خواهرم گفتم بیابریم😠
جای صندوق بودیم مجدداومدوتذکردادمنم
دهنموبازکردم شروع ب سروصداکردم صندوقدارخانم بودهی میگفت ساکت ولی صدای من هی بلندوبلندوبلندترشددادزدم چی میخای دنبالم راه افتادی مرتیکه
هرجامیرم میای.بی ادب یه بارتذکردادی کافیه همه همکاراش جم شده بودن خوده اون بنده خداهم بودگفتم نمیدونم چی میخادازاین لاین ب اون لاین دنبالم میادتعقیب میکنه انگاری منو
اون بنده خدااومدازخودش دفاع کنه صندوقدارگفت آقای فلانی ساکت ولش کنیدهمینجورکه میرفت بااشک توچشم گفت توزائری خداشاهده زیارتت قبول نیست ازت راضی نیستم نفرینت میکنم ورفت ومنم اومدم خونه برااولین بارتوعمرم چنین اتفاقی افتاده بود
من انقدموجه.درک بالا.باوجدان.باانصاف.چی شداینجوری شداومدم خونه ازعذاب وجدان داشتم میمردم ازروی تراکنش شماره تلفن وبرداشتم زنگ زدم فروشگاه که حلالیت بطلبم ولی چه فایده اون خطهامال فروشگاه 4رقمیه وزنگ نمیخوردمیخاستم مجددبرم حلالیت بگیرم ساعت 11شب بودتاچن روزناآروم وعذاب وجدان داشتم تاکم کم فراموش کردم
گذشت یکسال شد....
تااینکه شاگردمغازه کناریمون که خیلی داستانش طولانی ومفصله هی ب اسم مامانمی مثل مامانمی یه روزگوشیشوگم کردبخاطرکاربانکی که مربوط بمابودگوشیشوتوبانک جاگذاشته بودهی زنگ وزنگ تایه بنده خداگوشی روجواب دادکه آره توبانک پیداکردم وآدرس دادبیاین فلان جابگیرین
موقع رفتن خیلی بهش اعتمادداشتم چون اون کارمربوط ب مابودوبرای مارفته بودبانک گوشیمودادم وگفتم برونگرانتم بهت زنگ میزنم توراه وقت رفتن رمزگوشیمم دادم😔
بعدازگذشت چن ماه عکسم توفضای مجازی پخش شد
بااین مظمون
خاله شیواهستم پایه س.. همه رده زن ودخترم دارم خودمم س... میکنم بااین شماره تماس بگیرین بعدم شماره تلفنموبزرگ زده بودزیرعکسم
خلاصه ز نگ میزدن بهم میگفتن ماباورنمیکنیم وبراهمه توضیح میدادم که هک شدم ولی همون لحظه اول فهمیدم کارکی بوده چون بعدازچن وقت اون پسرگفت دوست دارم وازت خوشم میادنمیتونم ازت دل بکنم
من جای مامانش اون 18ساله داشتم میمردم
منی که مکه رفتم کربلا رفتم منی که تمام مردم منوب پاکی نجابت قبول دارن خدایااین دیگه چه امتحانیه..هرکس سوال شرعی داشت ازمن میپرسیدخودم مثل چی توگل گیرکرده بودم ازتلگرام اینستابلاکش کردم بازباشماره های مختلف مزاحم میشدوفقط وفقط میگفت نمیتونم فراموشت کنم 8ماه میگذشت ودائم همینومیگفت
همون شب زنگ زدم باخواهرومادرش اومدولی گردن نگرفت کارکارخودش بود
بعدازاون جریان فهمیدم آبروی اون بنده خداروبردم دلشوشکستم پاشوخوردم آبروم داشت میرفت اعتبارم داشت میرفت
هنوزم میترسم یکهفته پیش این اتفاق افتادهنوزمیترسم چون مادرش گفت کلی عکس ازشماتوگوشیش داره
مادرش گفت من فک میکردم توباپسرم رابطه داری میخاستیم خانوادگی آبروتوببریم عکساتوچاپ کردم پخش کنیم😔😔😔
الانم میگه تمام عکساروچاپ کرده توکمدلوازم شخصیش توحرم گذاشته.مادرش فقط مگه امام رضامعجزه کنه
خانمافقط وفقط هوای دل همه روداشته باشیم چه ب کلام چه ب نگاه چه ب رفتار
خدایارونگهدارهمگی
التماس دعا
یاعلی
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت35: 💎بلند شدم و رفتم طرفشون. بهانه رو بوسیدم -: بهت تبریک میگم مامان کوچولو. با کیارش دست
#پل
#قسمت 36:
💎دوریشو تحمل کنم اگر یک روز نمیدیدمش شبم روز نمیشد. کم کم شب موندن من تو خونمون شروع شد و بعد از اینکه تمنا دو ماهه شد من رسما به خونه ی خودمون برگشتم روزی که داشتم وسایلمو جمع میکردم شکیبا خیلی خوشحال بود ولی من که به دیدنش عادت کرده بودم نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم.
شکیبا: مسخره مگه داری میری سفر قندهار ؟ خوبه خونه هامون نیم ساعت هم فاصله نداره . تو دانشگاه هم که میبینمت.
-: انقدر خوشحالی که فکر میکنم دعا میکردی زودتر از شرم راحت بشی.
شکیبا: خجالت بکش دختر میدونی که تو این چند ماهه تنها مونسم بودی حالا هم اگر خوشحالم به خاطر خودته میخوای بشینم انقدر گریه کنم تا چشمام دربیاد؟ کور خوندی من چشمامودوست دارم.
بغلش کردم و چشماشو بوسیدم . میدونستم ناراحته ولی مثل من بروز نمیده برای همین سعی کردم دیگه گریه نکنم تا بیشتر از این نارات نشه . شکیبا منو تا خونه برد. وقتی وارد شدیم همه جمع بودن باور نمیکردم انقدر از برگشتنم خوشحال بشن.
شکیبا دم در ایستاد
شکیبا: خوب خاله جون اینم امانتتیتون. صحیح وسالم . اگر میخواهید بعدا دبه کنید همین الان ببرمش پزشک قانونی برگه سلامت بگیرم . خاله میون گریه میخندید. شکیبا با همه خداحافظی کرد و رفت . من با خودم عهد کرده بودم حتی یک لحظه هم به رفتارهای بهانه و کیارش فکر نکنم . نمیخواستم زندگی رو برای خودم زهر کنم. کم کم دوباره تو خونه جا افتادم . هیچ جا نمیرفتم هر کدوم از دوستانمم که میخواست منو ببینه میومد خونمون شکیبا گاهی به زور منو میبرد بیرون . فقط به خاطر تمنا ،طاقت دوریشو نداشتم . چند ماه گذشت و تمنا شده بود 6 ماهه. چیزی که از من باقی مونده بود یه قلب بود که برای تمنا میتپید و روحی که در عشق کیارش خاکستر شده بود. ساکت شده بودم صبور و آروم همه با دیدن اخلاقهام تعجب میکردن حتی خاله ه منو بزرگ کرده بود. کیارش گاهی میگفت خانوم شدی دلم میخواست بهش بگم خانوم نه پیر شدم . بگذریم … یه روز بهانه رفت خونه ی مادرش شکیبا هم خونه ی ما بود هر چقدر اصرار کرد که بهانه رو برسونه بهانه قبول نکرد تمنا رو برداشت و راهی خونه ی مادرش شد و گفت شب بر میگرده اما…
هر ماه بهانه لطف میکرد و یه عکس از تمنا میفرستاد و آدرسش هم یه هتل بود که با هزار زحمت فهمیدیم شماره اش چیه و بعد که تماس گرفتیم فهمیدیم بهانه اصلا اونجا زندگی نمیکنه . نمیدونستیم چطوری از آدرس هتل استفاده میکنه. هیچ راهی نبود که حتی با بهانه تماس بگیریم.
رفتن بهانه تنها مزیتی که داشت این بود که باعث شد منو کیارش خیلی به هم نزدیک بشیم چون من تنها کسی بودم که به حرفهاش گوش میکردم بدون اینکه نصیحتش کنم یا بگم فراموش کن. از وقتی میومد خونه فقط با من حرف میزد. منم بعد از کلاسهام هیچ جا نمیرفتم سریع میرفتم خونه تا کیارش که میاد احساس تنهایی نکنه. بعضی روزها گریه میکرد بعضی وقتها دادمیزد و فحش میداد. بعضی وقتها منو محکوم میکرد که خبر داشتم که بهانه میخواد بره و نگفتم یا اینکه بهش نگفتم بهانه آرزوش رفتن به خارج بوده و من اونو معرفی کردم و باعث آشناییشون شدم. ولی بعد سریع عذر خواهی میکرد. کیارش دیگه تعادل رفتاری نداشت. 4 ماه گذشته بود ولی کیارش نه تونسته بود باور کنه که بهانه رفته نه دلتنگیش برای تمنا فروکش میکرد روز به روز بدتر میدیدمش. کم کم اگر من نبودم کیارش به خونه هم نمیومد تو این گیر و دار همتا باردار شد. دلم براش سوخت چون با شرایطی که حاکم بود اصلا کسی خوشحال نشد. کیارش به هر دری زد نتوست ردی از بهانه پیدا کنه . دیگه کم کم به دیدن عکسهای تمنا عادت کرده بود و قانع شده بود و ساکت تر از هر زمان دیگه ای شده بود
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت 36: 💎دوریشو تحمل کنم اگر یک روز نمیدیدمش شبم روز نمیشد. کم کم شب موندن من تو خونمون شروع
#پل
#قسمت37:
با دیدن این مظلومیتش حس میکردم جگرم میسوزه. آخه چرا ؟ این حق کیارش نبود. کم کم اوضاع آروم میشد. 6 ماه دیگه هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه همتا راهی بیمارستان شد برای زایمان و اون هم یه دختر مامانی به دنیا آورد که شد جون و نفس کیارش. بار اول که دیدش آنچنان زد زیر گریه که همه هول کردیم نکنه بلایی سرش بیاد و جالب این بود که رها ( دختر همتا ) تو بغل کیارش بیشترآروم میگرفت تا کاوه.
دیگه کیارش شبها زود میومد خونه. و از موقعی که میرسید تا موقعی که رها بخوابه تو بغل کیارش بود. همه خوشحال بودیم که بعد از 1 سال بلاخره یه چیزی کیارش و پایبند کرده.
یه روز که زودتر از موعد اومده بودم خونه صدای کیارش و حتی دم در هم میشنیدم که داشت فریاد میزد. وقتی وارد خونه شدم همه ساکت شدن.
-: چی شده؟
کیارش: هیچی اینا دیوونه شدن میخوان زنم بدن.
-: خوب اشکالش چیه؟
کیارش: تو دیگه خفه شو تارا
برای اینکه بیشتر عصبانی نشه خندیدمو به شوخی برگزارش کردم برخورد من آرومترش کرد. بعد از اون روز هر موقع میومدم با کیارش حرف بزنم میدیدم یه جورایی از من فرار میکنه. یه روز با شکیبا رفتیم خونه تا یک کم به کارهای گاهنامه برسیم که باز رفتارهای کیارش عصبیم کرد و بلاخره صدام در اومد.
-: خاله؟
خاله: جانم؟
-: کیارش چرا با من اینطوررفتار میکنه؟ نه به اونکه اگر من نبودم نمیومد خونه نه به اینکه تا منومیبینه میره تو اتاقش.
خاله سکوت کرد و هیچی نگفت
-: جریان چیه خاله؟
خاله: قول میدی ناراحت نشی؟
-: چی شده؟
خاله: چند روز پیش که دیدی کیارش داشت داد و هوار میکرد برای این بود که منو کاوه پیشنهاد ازدواج با تو رو بهش دادیم.
( یادم رفت بگم که بهانه تو همون دو ماه اول تقاضای طلاق داد و کیارش هم از سر لجبازی موافقت کرد و جدا شدن)
دهنم باز موند نمیدونم چهره ام خنده دار شده بود که خاله زد زیر خنده یا برای عوض کردن جو بود. مغزم کار نمیکرد یعنی به خاطر این پیشنهاد بود که کیارش انقدر عصبی شده بود؟ یعنی انقدر از من بیزاره که با یه پیشنهاد همش از من فرار میکنه؟ صدام در نمیومد گاهی به خاله نگاه میکردم گاهی به شکیبا.
بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون. احساس خفگی میکردم. نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم. میخواستم از خونه بزنم بیرون که دم در کیارش و دیدم انقدر عصبی بودم که اون که تازگی حتی تو صورت من نگاه نمیکرد متوجه عصبانیت من شد
کیارش: چی شده؟
-: هیچی برو اونور میخوام برم بیرون
کیارش: میگم چی شده؟
-: منم میگم هیچی
دست منو گرفت و کشید تو خونه.
کیارش: بیا تو خونه کارت دارم.
دستمو کشیدم : من کاری با تو ندارم.
محکم دستمو کشید و برد تو خونه خاله و کاوه و همتا تو هال نشسته بودن . شکیبا که داشت با من از خونه خارج میشد اجازه گرفت که بره که کیارش نذاشت
کیارش: نه شکیبا جان بیا تو تو هم باشی بهتره
شکیبا بدون اینکه حرفی بزنه با لحن جدی کیارش اومد تو خونه و درو بست
کیارش: میدونم پیشنهادم خیلی غیر منتظره است ولی میخوام همین الان جواب منو بدی.
دلم شور میزد. حالت تهوع داشتم
کیارش: با من ازدواج میکنی؟
انگار زمان و مکان بی معنی شد. هیچکس و جز کیارش نمیدیدم. چشمایی که عاشقش بودم . یک دفعه خودمو در کنار کیارش دیدم به عنوان همسرش . حتی تا سالها بعد و لحظات شیرینی که میتونیم با هم داشته باشیم.
صدای خاله منو به خودم آورد.
خاله: باید بدونی هممون خوشحال میشیم که تو همسر کیارش باشی. کیارش و قبول کن.
اومدم فریاد بزنم من از خدامه سالها آرزوی چنین لحظه ای رو داشتم که چشمم به کیارش افتاد. هیچی تو صورتش نبود حتی تو نگاهش
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 تک دخترم .. 🎀 @delbrak1 🎀
سلام خواهش میکنم مشکل منم تو کانال تون بزارین.
نمیدونم چرا انقدر مشکل تو زندگی مون افتاده 😭
من تک دخترم، 17 سالمه. ساکن تهرانم. همه چی از 7 سال پیش شروع شد. کل خانواده مون به ی نحوی دچار مشکل شدن.
اول زندگی دایی هام رو میگم: زندایی سابقم پول بابابزرگم رو بالا کشید و بعدشم از دایی ام جدا شد. بابابزرگم از غصه دق کرد و مرد. روز سومش بود، وسط مجلس ختم، زنداییم با مامور اومد و داییم رو بخاطر مهریه بردن. طفلی نداشت پول 1400 تا سکه رو بده و افتاد زندان.
چند سال بعد که دوباره زن گرفت بعد از چند ماه فهمیدیم زن جدیدش بیماری اعصاب داره و قرص مصرف میکرده. اما به ما نگفتن. الان داییم زندگیش جهنمه و فقط بخاطر بچه هاش طلاق نگرفته. تو روستا کشاورزه و پول زیادی هم در نمیاره.
یکی دیگه از دایی هام هم به فاصله ۶ ماه، دوبار مغازش آتیش گرفته و هربار کل دار و ندارش سوخته.
حالا زندگی خودمون رو میگم 😭 مامانم ی زمین خرید اما سرش کلاه گذاشتن و پولش رو بالا کشیدن، چند وقت بعد بود فهمیدیم تو بدنش کلی تومور و کیست داره و ما دیر فهمیدیم. هر چند ماه باید عمل بشه اما پول عمل هاش خیلی بالاست. بابام توان پرداختش رو نداره 😭 الانم هم که فهمیدیم عصب های دستش کم کم دارن از کار میوفتن و دیگه حتی نمیتونه کار خونه انجام بده، چه برسه به اینکه بره بیرون کار کنه.
بابام هم با حقوق ۷ میلیون نمیتونه هم اجاره خونه رو بده مخصوصا خونه های تهران که انقد گرونه، هم خرج و مخارج تحصیل من رو و هم هزینه عمل های مامانم 😭
تازه من سال بعد کنکور دارم و از هزینه های دانشگاه هم میترسم که ی وقت بابام از پسش برنیاد. نمیدونم شاید بهتره ترک تحصیل کنم. اما هیچ جا بدون مدرک کار نمیدن به آدم.
الانم در به در دارم دنبال کار میگردم که تو خونه انجام بدم. اما هیچکس به ی بچه دبیرستانی کار نمیده 😭 بعد من نمیتونم صحبت کنم بخاطر همین حتی نمیتونم وسیله ببرم بفروشم. کار بیرون از خونه هم جایی مورد اعتماد نیست. چند بار بهم پیشنهاد بدی شد بخاطر این میترسم برم بیرون کار کنم 😭
توروخدا اگه کسی راه حلی داره بگه یا اگه جایی کار میشناسید بگین. دیگه طاقت این همه درد رو ندارم، هیچی نمیتونیم بخریم، هیچ جا نمیریم، تو خونه هر روز دعواست. نمیدونم چرا زندگی مون یهو اینجوری شد 😭
🎀 @delbrak1 🎀
خدای مهربونم💞
همیشه محتاجِ یاریِ تو
رحمتِ تو
توجهِ تو
عشقِ تو
گذشتِ تو
بخششِ تو
مهربونیِ تو هستم
کنارم بمون تا قلبم سرشار از عشق و آرامش باشه
پناهم باش تا سختی ها من و نشکنن
رفیقم باش تا تلخی ها دلسردم نکنن
داشتنِ تو یعنی داشتنِ همه حس های قشنگِ دنیااا
آرامشِ من صدهزار مرتبه شکرت که دارمت
شکرت که کنارمونی و عاقبتمون رو بخیر میکنی😍🤲
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 خانم کانال از یه تجربه میگه.... 🎀 @delbrak1 🎀
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
با سلام ،خیلی ممنون از کانال خوب تون،
همسر من خیلی عصبیه ،
هیچ وقت نمیتونم دو کلام باهاش حرف بزنم فورا جوش میاره ،تنها آرامش تو خونه اینه که من فقط سلام کنم ومثل یه خدمتکار به خورد وخوابش برسم وحرف نزنم ،حتی برای مسائل ساده سرو صدا راه میندازه ،
این اخلاق باعث شد از نظر خانوادگی تو فامیل منزوی باشم
،اگه مهمان خونمون میآمده اصلا نباید حرف بزنن فقط پذیرایی بشن وبرن ،خیلی از مهمانهااگه حرف میزدن وباب میلش نبود زود عصبانی میشد و مهمان رو دعوا می کرد واونها می رفتن ودیگه با ما قطع رابط میکردن ،حتی تو مراسم ها ی بچه هام وعروسی شون هم خوددار نبود وهمه رو میرنجند ،
هیچ زنی دوست نداره هوو داشته باشه ولی من الان ده ساله که بهش میگم برو پیش همه گفتم برو زن بگیر ولی برو برای خودت زندگی کن،خرج هم نمیخام ،خدا بنده شو بی روزی نمیزاره
،از نظر مالی هم تو رفاه نیستیم،اصلا قبول نمیکنه چون هیکس باهاش نمیتونه بسازه ،یک بار باهاش رفتم مشهد زیارت ،بلایی که سرمون آورد شمر سر امام حسین نیاورد ،دیگه توبه کردم ،بعد از اون خودم بچه ها رو کاروانی میبردم مسافرت
،الان همکه بچه هام ازدواج کردن دامادام به اسرارمنو همراه خودشون میبرن ،میگن مامان شما هستین بیشتر به ما خوش میگذره، وجدیدا پسرم اولین حقوق هاشو جمع کرد ومنو فرستا کربلا ،
اززمامی که با کانال شما اشنا شدم وسوره مزمل رو میخونم همسرم خیلی آروم شد رود جوش نمیاره ،ای کا ش رودتر میفهمیدم واینهمه سالها اذیت نمیشدم وخود خوری نمیکردم ،
من با قران غریبه نبودموجلسه ای هستیم وتدریس قران لحن عرب هم داشتم ،
من برای مشکل خانودگی
ذکر یا ودود رو میگفتم
،ولی معجزه سوره پربرکت مزمل رو تو زندگیم دیدم ،
واقعا تو خونمون آرامش برقرار شد ،الهی که خیر از دو دنیاتون ببینین
الهم نور قلوبنا با القران ،وزین زینتنا بالقران ،
خدایا مارا با قران بمیران وبا قران محشور فرما الهی آمین
تشکر ویژه از همه ی شما عزیزان گل
🎀 @delbrak1 🎀
بفرست واسه عشقت♥️❤️
‹یه جمله عاشقانه لُری هست که میگه: 🤍
«هَرکی نارَه چی تُونی ذوقِش وِ چینَع؟»
︴ معنیش اینه که هرکی یه نفر
︴ مثل تو نداره
︴ دقیقا دلش به چی خوشه؟
︴چقدر درست و قشنگ میگه آخه♥🫂
#همینقد_قشنگ
#لری
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🎀 @delbrak1 🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
همسر پاسدار ..
سلام. خسته نباشید ببخشید من یه سوال دارم همسرم پاسداره و من دلم می خواد عروسی بگیرم تو تالار
اما میگن نمیشه اگ بخواین تالار بگیرین نه رقصه نه آهنگ فقط مولودی!
و این مسئله خیلی اعصابم رو بهم ریخته چون مادرم همش میگن تو چرا اینجوری میخوای وقتی میدونی بخاطر شغلش نمیشه!!!!!
واقعاً اینطوره؟
🎀 @delbrak1 🎀
سلامت هميشه فقط از دارو بدست نمياد
بيشتر اوقات از آرامش خيال
آرامش قلبى
آرامش روحى بدست مياد
سلامت ازخنده وازعشق مياد
لبتون پرخنده و عشقتون روز افزون
🎀 @delbrak1 🎀
348_14572567952656.mp3
8.22M
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
مریم خانم برای همسرش نوشته ..
بارها رفتم کنار آینه شایدکه تو
ذره ای جامانده باشی و تماشایت کنم...
وقتی دلم برایِ تو بی تـــــــاب میشود
چشمم برایِ دیدنت مشتــــــاق میشود
آنقدر شـــــرم دارم که عشقم به تو
پشتِ ردیف و قافیه پنهان میشود
زیبای من"تو نیمه ای از وجودمی
با توست که غزلِ من ناب میشود
با تو ستاره میچکد از شعر هایِ من
بی تو ردیف و قافیه کمیاب میشود
🎀 @delbrak1 🎀