eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
­ عاشق کردن مردها، زیاد هم کار سختی نیست؛ همین که حرفشان را بفهمی، قربان صدقه ی مردانِگیشان بروی، قبولشان داشته باشی و به استقامَتشان تکیه کنی؛ جنگجوترین مرد عالم هم که باشند؛ دل می دهند... و در هوایِ تو، همان پسر بچه ای می شوند که دلش قربان صدقه های گاه و بیگاهِ تو را می خواهد... ‎‌‌🎀 @delbrak1 🎀
🍂❤ یک دقیقه برای ازدواجتان زمان بگذارید. 👌 برای جواب دادن گوش ندهید . . . . . . برای فهمیدن و درک کردن گوش بدهید این یک سناریوی آشناست. شما و همسرتان در حال مکالمه هستید و شما به صحبت های او در عین اینکه سرتان را به نشانهٔ تأیید بالا و پایین می آورید گوش می دهید، اما درکنار آن در حال آماده کردن جواب در ذهن تان هستید. در حقیقت شما پاسخ تان را از قبل حفظ هستید و آماده اید که وسط مکالمه بپرید و آن را بیان کنید. این اتفاق در هر موقعیتی می تواند رخ دهد - با همکاران، دوستان، و اعضای خانواده. تا وقتی که ما این اشتباه را مرتکب شویم، می تواند مشکل ساز شود، چرا که شما به طور کامل توجه نمی کنید و نسبت به آن چه همسرتان بیان می کند ذهن آگاه نیستید. شما پاسخی عالی دارید که آمادهٔ بیان کردنش هستید، اما احتمالاً جزئیات مهمی را در مورد افکار و احساسات همسرتان از دست می دهید. به جای آن، کمی آرام باشید و واقعاً گوش بدهید که او چه می گوید. صبر کنید تا در مورد پاسختان پس از اتمام حرف های همسرتان فکر کنید. از این طریق نه تنها مکالمهٔ بهتری خواهید داشت، بلکه شما همسرتان را بهتر از قبل درک خواهید کرد. بهبود_رابطه 🎀 @delbrak1 🎀
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون از معجزه زندگیش میگه👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون از معجزه زندگیش میگه👇👇👇
سلام ...من از سه تا بارداری ناموفق نذر کردم خدا بهم فرزند بده هر سال روز عاشورا تاسوعا به نیت امام حسین از گلزار شهدا تا امامزاده ی شهرمون پا برهنه و لب تشنه پیاده روی کنم و در همون روز به مؤمنین عزادار سر بند یا حسین هدیه بدم قبل از اینکه باردار بشم هم اینکارو میکردم تا اینکه دوسال بعدش خدا بهم دوتا دختر ناز همزمان هدیه کرد و الان شش ساله من نذرم‌ رو بهمون شکل اجرا میکنم .. هدیه زهرا و هدیه فاطمه هردو از برکت نام مبارک اباعبدالله هستن😍😍😍 ‌‍‌ 🎀 @delbrak1 🎀
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 زندگى يكبار بيشتر پيش نمياد. پس هر كارى شادت ميكنه انجام بده و با كسى باش كه قلبت رو به خنده مياره.... •┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈• 🎀 @delbrak1 🎀
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 هرگز به کسی که به شما دروغ می گوید " اعتماد "نکنید هرگز به کسی که به شما اعتماد می کند " دروغ "نگویید ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ •┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈• 🎀 @delbrak1 🎀
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 بشنویم ازدواج خانم کانالمون 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 بشنویم ازدواج خانم کانالمون 🎀 @delbrak1 🎀
ازدواج من با بقیه فرق داشت بدون اینکه شناختی از همسرم داشته باشم شنبه شب اومدن خواستگاری.. صبح یکشنبه آزمایش خون.خرید فقط یه انگشتر ساده (کل خرید عروسی همین یدونه انگشتر بود)ظهر هم جواب آزمایش و گرفتن و ساعت دو بعد از ظهر عاقد اومد تو خونه با یه تعداد مهمون عقد کردیم و بعد ناهار یه نفر اومد توخونه آرایشم کرد و لباس عروسی تنم کردن و شب هم جشن عروسی تو همون خونه برگزار کردن...از خواستگاری تا جشن دو روز هم نشد .. جالب اینجاست همه عروس و دامادها قبل عقد میرن تو اتاق صحبت هاشون میکنن ولی من و همسرم بعد از ازدواج رفتیم که شرط و شروط هامونو بزاریم خیلی زود جشن عروسی تموم شد وقتی رفتیم تو اتاق همسرم گفت چه انتظاری از من داری فقط تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که تو زندگی هیچوقت بهم دروغ نگو ...گفت چشم و از جا بلند شد و گفت من باید برم بسیج یه کلاس واسه بچه ها گذاشتم منتظرم هستن واز در پشتی رفت..بدون اینکه کسی بفهمه و من تک و تنها تو اتاق بودم ... نیم ساعت نشد دیدم برگشت گفتم چی شد چه زود برگشتی ..گفت وقتی رفتم سر کلاس هیچکس نبود وقتی پرسیدم چرا کسی نیومده گفتن مگه امشب جشن دامادی شما نیست بچه های بسیج کلاس و تعطیل کردن و همسرم چه خوش ملا شده بود که شب عروسیش هم دست از خدمت از خلق الله ور نمی داشت و این شد بزرگترین مشکل زندگی من در طول سال‌های زندگی م که هنوزم ادامه داره ..اول مردم بعد زن و بچه😔 🎀 @delbrak1 🎀
ﻧﻤﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﮏ ﭘﺎﺵ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ!!! ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻣﻮﺧﺘﯿﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﮊﻥ ﻣﺎﻥ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼً ﺷﺨﺼﯿﺘﻤﺎﻥ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﺎﻫﯿﻢ ﺑﺮ ﺩﺭﺩ ﺍﻭ ﻣﯽﺍﻓﺰﺍﯾﯿﻢ!!! ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﻭ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ! ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ! ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ... ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﻧﺴﺎﺯ ﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ ﮔﺮﻩ ﮐﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﺭﺗﺮ ﻧﮑﻦ ... ﺳﻮﺍﻻﺕ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﭙﺮﺱ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻓﺴﻮﺳﻬﺎ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﯿﻔﺰﺍ ... ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻮﺩ ... ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ! ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﯽ، ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﻧﺎﻥ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺍﻗﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ. 🎀 @delbrak1 🎀
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 زندگی و مشکلات من .. 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 زندگی و مشکلات من .. 🎀 @delbrak1 🎀
سلام به همگی دوستان وخسته نباشید من 25سالمه و همسرم۳0و یک دختر دوساله دارم و سه سال و نیمه ک عروسی کردیم من خودم کورد هستم و شوهرم ترک ،مشکلی ک دارم اینه شوهرم باخانواده من قهره الان دوساله 😔😔بخاطر اینکه اوایل زندگی منو شوهرم باهم جروبحث زیاد داشتیم بخاطر تفاوت فرهنگ ،ودخالت های مادرشوهرم ،مثلا سر جهاز ،ماکوردها زیاد جهاز ب دختر نمیدیم از اولم ب شوهرم گفتیم و قبول کردند اما بعد یک مدت مادرشوهرم انقد ب شوهرم گفت ک اینا سرت کلاه گذاشتن جهاز ندادن ببین زن فلانی تمام جهازشو خودش اورده و از این حرفا ،تا شوهرمم رفت رو حرف مادرش و دعوامون ک میشد میگف خانوادت بهت هیچی ندادن حتی ی بار این حرفارو هم ب پدرم زد ،خلاصه شوهرمم ادم قهرویی هست اوایل ک بامن بحثش میشد بعد قهر میکرد حتی تا یک هفته خب منم درشهر غریبی بودم ک بجز شوهرم کسیو نداشتم و شغلشم جوریه ک دوروز خونه نیس دوروز خونس خلاصه تحت فشار بودم سر همین بحثای الکی ک گاهی پیش میومد و دخالتای مادرشوهرم و قهر کردنای شوهرم ،تا اینکه من حامله بودم و سرهمین بحثثا دعوامون شد و من گفتم میرم قهر خونه پدرم و زدم بیرون اما قصد رفتنم نداشتم منتظر بودم بیاد دنبالم تو کوچه بودم،ک شوهرم زنگ زده بود مادرم و باعصبانیت و بی احترامی ک بیاید دخترتون رو ببرید،مادرم بهم زنگ زد گفت چیشده منم عصبی و ناراحت بودم گفتم میخام برگردم ،مادرم گفت خب برو کلانتری چون خونه پدرم شهر دیگری بود و چهارساعت فاصله بود و شبم بود ،مادرم گفت برو کلانتری درجریان بزار بعد برگرد ک برات بعدا حرف درنیارن ک این شب کجا بودی و با کی رفتی ،خلاصه منم رفتم کلانتری ،پلیسا زنگ زدن ب شوهرم ک بیاد منو ببره خونه ینی پادرمیونی کردن شوهرم خیلی ادم عصبیه هست موقه دعوا ،اومد کلانتری شرو کرد دعوا کردن با پلیسا،پلیسام تا تونستن زدنش حتی با شوکر و باتون،و بازداشتش کردن ب جرم اینکه با پلیسا دعوا کرده ،و همونجا یک شکایت تنظیم کردن ب اسم من ،ینی منو مجبور کردن من قصدم شکایت نبود وخلاصه شوهرم رفت بازداشت و من برگشتم خونه پدرم ،من شکایتمو اصلا پیگیری نکردم ولی پلیسا دوروز شوهرمو زندان انداختن بعدشوهرمم بعد چهل روزی با بزرگا اومدن دنبالم و با کلی سختی برگشتم وقتیم اومد دنبالم خیلی با عصبانیت رفتار میکرد ک پدرمم باهاش درگیر شد خلاصه من برگشتم خونم الان دوسال میگذره و دیگه با خانواده من حتی سلام علیک هم نمیکنه میگه اونا منو سابقه دارکردن ،و بهونه های زیاد پدرت چی گف مادرت چی گف ،دشوهرم ادم کینه ای هست و کمی بدبین و زیاد اهل رفتو امد نیستن درکل،الان لج کرده با فامیل های من اصلا رفت امد نمیکنه البته خودم رو میبره خونه پدرم دم در پیاده میکنه وخودش میره ،هر وقت بخام منو میبره و هر چند روزم بخام وایمیسم و از خونه پدرم هرکجا برم بدش نمیاد ،ولی خب من ناراحتم ک خودش قهره و نمیاد اینجور خانواده منم نمیان خونم ،الان کل فامیل دونستن حرفاشون ناراحتم میکنع میگن شوهرت بده چرا نمیاد و این حرفا و من همیشه تنهام با دخترم،تروخدا مشاوره بدین من قصد طلاق ندارم از بقیه ی جهات زندگیم خوبه الان رابطه خودمو شوهرمم خیلی بهتر شده میدونم ته قلبشم با خانوادم بهترشده اما هنوز رو لج روحرفش وایساده ،فقط نگید دعوا کن ک شوهرم با دعوا بدتر لج میکنه ،ببخشید طولانی شد 🎀 @delbrak1 🎀 🌼🍃🍃🍃🍃🍃🍃
‌قبل از خواب اینو براش بفرست: تو برای من قشنگی. همونقدر که جنگل با درختاش قشنگه. همونقدر که دریا با موجاش قشنگه. همونقدر که روز با خورشیدش قشنگه. همونقدر که شب با ماهش قشنگه. همونقدر که این دنیا با تو قشنگه. تو برای من قشنگی مثل یه آغوش بعد یه کابوس ترسناک🫂🩵 ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──── 🎀 @delbrak1 🎀
تو همانی که خیالم همه شب در پیِ توست شب بخیر ❤️ ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──── 🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز صبح دوست داشتنت تازه می شود ... مثل بویِ سنگکِ تازه ، مثل عطرِ چای روز از نو دوست داشتنت از نو ... صبح بخیر 🎀 @delbrak1 🎀
سلام 😍سلام ❤️ حالتون چطوره ؟ 🙈دخترای زرنگ و سحرخیزم بیان جواب بدن ببینم چن‌ نفرتون ب ننتون رفتین سحرخیزین😂😂😂 @saraadmin1
بفرستید برا همسرتون ببینید چقدر دوستتون داره؟ شات یادتون نره😍 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🎀 @delbrak1 🎀
نباشید یه آقایی دارم زندگیمه ...نفسمه...عشقمه... بودنش برام همه چیزه ...تسکین قلب ناآروممه الهی آقایی زحمت کش و خستگی ناپذیرم همیشه شاد و سلامت باشه😘😊😍❤️💋 خسته نباشی دلبر 😍😘❤️ همین الان بفرس براش اگه رفته سرکار😍 ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──── 🎀 @delbrak1 🎀
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 من مطلقه هستم ولی......
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 من مطلقه هستم ولی......
سلام یه روزی عاشق مردی بودم که فکر میکردم اگر بهش نرسم دنیام آخر رسیده .. خلاصه با اصرار خودم۱۵سالگی ازدواج کردم... هنوز دوماه از ازدواجمون نگذشته بود که متوجه خیانت همسرم شدم..بله آقا با خیلیا در رابطه بودن و من نمیدونستم... بابام گفته بود حق نداری طلاق بگیری چون دختری که طلاق بگیره مایه ننگ فامیله.. با کمک عموم طلاقمو گرفتم... رفتم داخل یه خیاط خونه شب و روز کار کردم که خرج تحصیلمو بدم.. بعضی شبها از درد دست و تاول هایی که دستم میزد تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم ولی باید خرج خودم و خونه و تحصیلمو در میاوردم... هیچوقت کم نیاوردم..خلاصه با هرجون کندنی بود کنکور دادم..طراحی لباس خوندم.. مدرک گرفتم.. رفتم تولیدی های لباس و تحقیق کردم.. خلاصه کلی جون کندم به معنای واقعی اندازه۱۰تامرد کار کردم تا تونستم تولیدی کوچکی بزنم.. بعد۵سال هم بهترین تولیدی راه انداختم.. جوری که الان خیلی از اقوام دست به دهان موندن و تعجب میکنن.. زندگیمو گفتم برای خانمهای مطلقه که بگم طلاق آخر راه نیست عزیزان.. الانم یکی از همکارهام خواستگارمه... بله درسته اشتباه کردم ولی بقول حشمت فردوس من نمیگم که من زمین نمیخورم،میخورم،ولی حتی اگر صدبارک زمین بخورم بازم بلند میشم... حق نگهدار تمام خانمهای کانالمون😊 🎀 @delbrak1 🎀
🐝 کسایی که همیشه لبخند رولب شون دارن از بقیه به موفقیت نزدیکترن چون به راحتی دلا رو بخودشون جذب میکنن لبخندبزن به دیروزی که خوش بود به امروزی که زیباست وبه فردایی که رویایی خواهد بود 🎀 @delbrak1 🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 دوستی قبل از ازدواج .. سلام عزیزان دل انشاءالله حال دلتون خوب خوب باشه در جواب خانمی که فرمودند دوستی قبل از ازدواج خوبه و این افکار پوسیده هست و کشورهای خارجی قبل ازدواج دوست هستن و..... اولا کسی مخالف آشنایی قبل از ازدواج نیست بخصوص وقتی خانواده ها در جریان هستند ،لطف کنید اسم دوستی روش نذارید چون خیلی سبک میشه ثانیا کشورهای خارجی قبل از ازدواج دوست نمیشن قبل از ازدواج بچه دار میشن😂واقعا تو این مسئله دیگه نمیشه اونا رو الگو قرار داد درسته این فکر که مثل قدیم دختر و پسر سرسفره عقد همدیگه رو میدیدن پوسیده شده ولی آشنایی قبل ازدواج هم باید شرایط مناسب خودشو داشته باشه اگگگگگر تابع عرف و شرع هستیم. 🎀 @delbrak1 🎀
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺 با شوهرتون اصلا دستوری صحبت نکنین️ مردها از اینکه از خانم شون دستور بشنون خوششون نمیاد.همچنین دستوری صحبت کردن از لطافت زنانه تون کم میکنه. ️از حرف هایی مثل؛ 🍃عزعزیزم 🍃ممکنه 🍃میشه 🍃لطف میکنی و... استفاده کنین. 🉑استفاده از این کلمات حرفتون رو موثر میکن 🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای کاش مثل حس بویایی، حس چشایی، حس لامسه حسی هم داشتیم به نام حس هشدار، حس اعلام خطر ... وقت ها که اشتباهی و بی‌حساب و کتاب غرق رابطه ای می شدیم می آمد و تذکر می داد برای زیاد خوب بودنمان می آمد و تلنگر می زد که فلانی حواست را جمع کن! داری زیادی خودت را وقفش می‌کنی، داری خطر می‌کنی، بد عادتش می‌کنی، داری هلش می‌دهی توی یک جاده یک طرفه... می آمد و با قاطعیت می گفت یاد بگیر کمی پرتوقع باشی! دوستت دارم هایت را آسان خرج نکن برای عشقی که به پایش می‌ریزی همانقدر عشق بخواه، برای احساسی که هدیه اش میکنی همانقدر احترام بخواه، می‌گفت کمی به خودت بیا... لطفا... لطفا... لطفا مراقب غرورت باش! آنقدر هشدار می‌داد آنقدر تذکر می‌داد آنقدر زنگ خطر می‌زد که اگر می خواستیم هم نمی‌توانستیم بی‌خیالش شویم. اصلا ای کاش در مواقع لزوم دستی نامرئی می‌شد و چنان محکم می‌خواباند توی گوشمان که از خواب بیدار می‌شدیم از خوابی که دیدنش باعث یک عمر تباهی‌مان می‌شود...! 🎀 @delbrak1 🎀
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم.... شروع روایتی جدید متفاوت از دختری به نام ماهچهره 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم.... شروع روایتی جدید متفاوت از دختری به نام ماهچ
از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بود ولی هیچ کدوم از اون صداها منو از فکر بیرون نمی آورد.گه گاهی به کت و دامن که روی صندوق لباس ها بود نگاهی مینداختم و اون چادر سفید با گل های ریز و درشت صورتی کنارش داغ دلمو تازه و تازه تر میکرد.از صبح اینقدر صلوات فرستاده بودم که دیگه حسابش از دستم در رفته بود. از پشت پرده ی توری به حیاط خیره بودم ولی هیچ کدوم از اتفاقاتی که بیرون می افتاد به چشمم نمی اومد. چشممو از در بر نمیداشتم و همش منتظر اومدنش بودم.دیگه کم کم نزدیک غروب بود و چراغونی حیاط توی تاریکی حسابی میدرخشید. صندلی ها با روکش قرمز چیده شده بود و جلوی هر دو تا صندلی یه میز با پایه های استیل و شیشه ای که از جشن قبل خوب تمیز نشده بود، گذاشته شده بود.کارگرهای بابام تن ظرف های میوه و شیرینیو روی میزها میچیدن و یکی در میون روی هر میز نمکدون هارو د چنگال هارو توی بشقاب ها میچیدن.اون طرف تر یکی مشغول هم زدن شربت توی کلمن های بزرگ استیل بود و چند دقیقه یک بار یه قالب یخ دیگه توی کلمن می انداخت. لیوان های شربتو تند تند پر میکردن و جلوی مهمون هایی که حالا تک و توک سر و کلشون پیدا میشد میگرفتن.ولی من، عروس اون مجلس هنوز گوشه ی اتاقم زانوی غم بغل گرفته بودم و حتی کت و دامن عقدمم نپوشیده بودم.چیزی نگذشت که چند ضربه به در اتاقم زدن و وقتی جوابی نشنیدن در باز شد و طلعت وارد اتاق شد. با دیدن تاریکی اتاق چراغو روشن کرد و وقتی منو اونطوری دید محکم روی دستش زد و لبشو گزید و گفت ابجی این چه وضعیه مهمون ها اومدن اونوقت تو هنوز اینجا نشستی؟همونطور که نگاهم به در خونه بود گفتم برو بیرون من امشب از این اتاق بیرون نمیام. طلعت جلوتر اومد و گفت ابجی پاشو توروخدا بابا بیاد تورو اینطوری ببینه قیامت به پا میکنه پاشو دیر میشه همه منتظرن. عمه دو ساعته سراغ تورو میگیره مامان هی دست به سرش کرده و گفته شگون نداره عروسو حالا ببینی به خدا تا حالا هم به زور جلوشو گرفتیم نپره توی اتاقت پاشو قربونت برم پاشویه دستی به سر و صورتت بکشم. با بی میلی تمام از جام بلند شدم و مثل یه مرده ی متحرک کت و دامن سفیدو پوشیدم و روی صندلی نشستم. طلعت یه کمی از لوازم ارایشش اورد و به صورتم زد موهامو سشوار کشید و چند قدم عقب رفت. نگاهی به سر تا پام انداخت و دوتا انگشتشو روی لبش گذاشتو بوس کرد و به طرفم فرستاد و گفت آه بیا یه تیکه جواهرشدی. به سمت اینه چرخیدم و نگاه سرسری به خودم انداختم دستی روی ماه گرفتگی روی پیشونیم کشیدم و دوباره با یاداوری مصیبتی که به سرم اومده بود بغض گلومو گرفت.طلعت به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره به سمتم برگشت و گفت عمه رو میفرستم توی اتاق میخواد تورو ببینه.بعد از بیرون رفتن طلفت عمه سریع خودشو توی اتاق انداخت و شروع به كل کشیدن کرد تند تند چهار قل میخوند و به سمتم فوت میکرد و با صدای بلند میگفت الهی قربون عروس قشنگم برم..... 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچره #قسمت_اول از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بود ولی ه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با کارهاش حسابی کلافم کرده بود که مامان خودشو به اتاق رسوند و گفت ماهچهره عاقد اومده دیگه بیشتر مهمون ها هم سر رسیدن اقا احسان بیرون اتاق منتظرته .پاهام اصلا یاری نمیکرد ولی به هر زحمتی بود از روی زمین بلند شدم و چادر سفیدو از روی صندوق برداشتم و روی سرم انداختم چادرو حسابی جلو کشیدم که چشمم به اون نگاه های نفرت انگیز احسان نیوفته و با عمه و مامان همقدم شدم.احسان دم در اتاق وایساده بود و طبق معمول داشت چشم چرونی میکرد. با دیدن من چند بار از سر تا پامو برانداز کرد گفت کجایین پس عاقد منتظره.عمه به سمتش رفت و دستی به بازوش کشید و گفت مادر فدات بشه خداراشکر زنده موندم و دامادیتو دیدم الهی قربونت برم.بلاخره بعد از قربون صدقه های تموم نشدنی عمه به سمت حیاط راه افتادیم و با ورودمون به حیاط صدای دست زدن و کل کشیدن مهمونها بلند شد.همونطور که سرم پایین بود به سمت دو تا صندلی که کنار عاقد بود راه افتادم و روی یکی از صندلی ها نشستم. عمه قرانو باز کرد و روی پاهام گذاشت و عاقد شروع به صحبت کرد.اون روز من هم مثل تمام عروس ها زمانی که خطبهی عقدم خونده میشد اشک ریختم ولی دلیل گریه ی من مصیبتی بود که به سرم اومده بود نه اشک شوق از رسیدن به یار.بلاخره بعد از این که عاقد سه بار خطبه ی عقدو خوند با صدای ضعیفی بله رو گفتم. عمه به سمتم اومد و چندین بار صورتمو بوسید و جعبه ی حلقه هارو به سمتمون گرفت.احسان حلقمو برداشت و همینکه خواست دستم کنه دستش به دستم خورد و بدنم منقبض شد.نمیدونستم چطور قراره با مردی غیر از اون کنار بیام. حلقه هامونو دستمون کردیم و عمه چند تیکه طلا دیگه هم بهم داد و بعد از اون خواهرام و زن داداش هام و مامانم و یکی یکی فامیل های دور و نزدیک اومدن و کادوهاشونو دادن و رفتن. مراسم تا نیمه های شب ادامه داشت و فامیل های نزدیک مونده بودن و میزدن و میرقصیدن اون شب حتی به کلمه هم با کسی حرف نزدم و اصلا برای رقصیدن از جام بلند نشدم. دیگه کم کم همه فهمیده بودن که این ازدواج با رضایت من صورت نگرفته البته هرکی بابامو میشناخت قطعا به این پی برده بود که این ازدواج به اجبار اون صورت گرفته و کسی جرات حرف زدن روی حرفشو نداشته بلاخره مراسم تموم شد مهمون ها یکی یکی رفتن میز و صندلی ها و وسایل پذیرایی همونطور وسط حیاط مونده بود و مامان که اخرین نفر بود که از حیاط به سمت اتاق ها میومد پریز ریسه های چراغونیو خاموش کرد و به سمت اتاق راه افتاد.اون شب تا صبح چشم روی هم نذاشتم و همش به نور ماه خیره بودم. نمیفهمیدم که چطور توی یک هفته این اتفاق ها افتاد اونم دقیقا همین یک هفته ای که اون نبود.نفهمیدم کی خوابم برده بود ولی با صدای حبیب که به بابام میگفت خیر باشه اقا دو روز ما نبودیم از جا پریدم و وسط رخت خوابم نشستم.یکم بیشتر گوشامو تیز کردم تا بلاخره محیط اطرافمو درک کردم و یادم افتاد که دیشب چه اتفاقاتی افتاده.سریع از جام بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم گوشه ی پرده رو کنار زدم و به حبیب که وسط حیاط وایساده بود خیره شدم. 🎀 @delbrak1 🎀
❌❌اینم دو پارت اول داستان واقعی قشنگمون 😍 امیدورام خوشتون بیاد❤️