eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️✨سـ😊✋ـلام ⚪️✨روزتون دل انگیز ❤️✨و بشادی ان شاءالله ❤️✨روزتون پر از مهر خدایی، ⚪️✨غم هاتون کوتاه ❤️✨عمرتون بلند و باعزت ⚪️✨آرزوهاتون دست يافتنی ❤️✨لبتون خندون ⚪️✨و دلتون شاد.... ❤️✨دست مهربون خدا ⚪️✨همیشه به همراهتون ❤️✨با بهترین آرزوها ⚪️✨روز خوبی داشته باشید 🎀@delbrak1🎀
❤️🍃❤️ 👈آقايون بعضی وقتا همســــــرتون رو محــــــــــکم کنید❤️ بذارید اشک بریزه تا سبک بشه بعد آروم تو گوشش بگید : عزیزم چته؟! من که باهاتم!❣ 💪 🎀@delbrak1🎀
❤️🍃❤️ ✍موضوعات مشاوره قبل از ازدواج : • امور مالی • ارتباطات • باورها و ارزش‌ها • نقش های ازدواج • عشق، صمیمیت، رابطه جنسی • کودکان و والدین • روابط خانوادگی • تصمیم‌گیری • برخورد با عصبانیت • گذراندن اوقاتی باکیفیت با یکدیگر 🎀@delbrak1🎀
❤️🍃❤️ 👌آقای خونه همین جور که به فکر هستید به فکر هم باشید☺️☺️☺️ 🎀@delbrak1🎀
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون میگه با آقایی آشنا شدم که یک دختر نه ساله دارند... 👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون میگه با آقایی آشنا شدم که یک دختر نه ساله دارند... 👇👇👇👇
سلام بانو جان حدود ۱سال با یه آقایی ۳۷ساله ک تهران هستند آشنا شدم این‌اقا‌جداشده و ی بچه دختر ۹ساله داره ک با مادرش زندگی میکنه هراز گاهی در حد ۲۴ساعت پیش پدرش میاد دلیل جدایی اعتیاد این آقا بوده ولی‌الان ۴سال ترک کردند ... ایشون با مادرشون آمدند اصفهان و منو مادرم و دیدن البته قبلش چندباری همو دیدیم تو تایم ۱سال ک آشنا شدیم این آقا کار ثابتی نداره فکر کنم ۵ماه توی ی مغازه کیف فروشی چرم بودند و الان مجدد بعد ۳ماه کار همونجا مجدد کار میکنن میشه راهنمایی کنید آیا ابن ازدواج درسته من اهل اصفهان ۲۶ساله یکبار جداشدم ولی فرزند ندارم 🎀@delbrak1🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 تجربه درباره عروس و مادر شوهر ... 👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 تجربه درباره عروس و مادر شوهر ... 👇👇👇
منم تجربه زندگی که دارم به عروس ها و دختران گروه مادر منم همیشه از دوری و ندیدن برادرم گریه میکرد خیلی دیر به دیر برادرم را میدید من شاهد گریه های مادرم بودم با اینکه واقعا به عروس مون مثل خواهر بودیم و خیلی احترامش را داشتیم و از هر جهت کمکشان کردیم صاحب خونه شدند ولی سالی یکی دوبار میتونستیم خون شون بریم اونم چند ساعت نه برا ی ناهار و شام ‌ ولی خانواده خودش همیشه منزل برادرم بودند. بعد از فوت مادرم ، در یک حادثه ای برادرم فوت کرد، و عروسمان برادرم را از دست داد و خودش دچار مشکلاتی شد. خواستم بگم عزیزانم دنیا بهانه و آزمایشی چند روزه هست. زندگی واقعی دنیای دیگراست. هر چقدر به خانواده خودتون و همسرتون و اقوام احترام کنید ، همه خوبی ها به خودتون برمیگردد . پس مهربان باشیم.،شاید بعدا حسرت این روز ها را بخوریم. حق الناس را در نظر بگیریم ، خدا همیشه ناظر اعمال ما هست. هر نیکی کنیم به خود کردیم و هر بدی کنیم باز هم به خود کردیم اگر به خانواده همسر دید مثبت داشته باشیم خدا هم نظر مثبت به ما خواهد داشت. یک تجربه ای که دارم اینه که هر چقدر به خانواه همسرمون نیکی کنیم و پیش همسر جون تعریفشان بکنیم ، همسرمون را شاد کرده و ایشون هم به ما همون نیکی ها را برمیگرداند. خانواده همسر محتاج کمک مالی فرزندشون نیستند ، فقط احترام میخواهند.یک تجربه دیگری که دارم و امتحانش را پس دادم اینه که هر چقدر به پدر و مادر خود وهمسر جان کمک مالی کنیم یا هدیه ای بخریم ، ‌خدا نعمت و روزی ما را چندین برابر می‌کند، باور ندارید امتحان کنید بر گرفته از آیات قرآنی‌. ببخشید مطالب طولانی شد موفق باشید 🎀@delbrak1🎀
♨️ 😔 😞🔞 به خاطر دوستم حاضر نبودم ازدواج کنم. مثل دو خواهر بودیم وبا تمام وجود دوستش داشتم. اما خانواده ام با اصرار زیاد وادارم کردند تابه خواستگارم بله بگویم . آنها حق داشتند . نصیر جوانی تحصیلکرده بود و کار درست و حسابی هم داشت. من با یک دنیا دلتنگی ازدواج کردم. شوهرم مرد خوبی بود و شرایط روحی ام را درک می کرد. وقتی به او گفتم نمی توانم دوست قدیمی ام را از زندگی ام حذف کنم لبخندی زد و گفت: کسی که از تو نخواسته چنین کاری بکنی. مرجان هر روز به دیدنم می آمد و کم کم شوهرم نیز با او آشنا شد. نصیر راه می رفت و از اخلاق و رفتار مرجان تعریف می کرد . او همیشه حسرت می خورد که ای کاش برادری داشت و این دختر با کلاش را برایش می گرفتیم. در این شرایط من به برادرم گیر داده بودم که باید با مرجان ازدواج کنی. اما او زیر بار نمی رفت و می گفت از ریخت و قیافه این دختر خوشش نمی آید و اصلا قصد ازدواج ندارد. زن جوان آهی کشید و افزود:چندماه گذشت . مرجان دغدغه داشت و می گفت خواستگار خوبی برایش نیامده است. او گوشه گیر و کم حرف شده بود و من که خیلی نگران حالش بودم وقت بیشتری برایش صرف می کردم. بیشتر وقت ها خانه ما بود و بعضی از شب ها هم نصیر با این بهانه که نمی خواهد مزاحم شب نشینی من و دوستم بشود خانه مادرش می رفت و ما تا دیر وقت بیدار بودیم و می گفتیم و می خندیدیم. متاسفانه من نسبت به دوستم احساس وابستگی زیادی داشتم اما افسوس که نمی دانستم چه واقعیت تلخی پشت پرده زندگی ام نهفته است. او و شوهرم دلبسته هم شده بودند و من غافل از این ماجرا همچنان دختر جوان را هر روز به حریم خصوصی زندگی ام راه می دادم و سیر تا پیاز زندگی ام را برایش تعریف می کردم. از خواب غفلت بیدار شدم. آن هم درست موقعی که به پیشنهاد نصیر خودم را آماده می کردم در خانه ام یک سورپرایز واقعی برای مرجان داشته باشم و جشن تولدش را برگزار کنم. من در تدارک برگزاری یک میهمانی ساده و درست کردن کیک جشن تولد بودم که به طور اتفاقی به گوشی نصیر سرک کشیدم. من تصاویر و پیامک های زننده و زشتی که بین مرجان و شوهرم رد و بدل شده بود را به چشم دیدم. حتی چند عکس هم با هم گرفته بودند. زن جوان افزود: آن روز به بهانه ای جشن تولد مرجان را به هم زدم و چند روزی طاقت آوردم تا ببینم چه می شود. مرجان همچنان به خانه ام رفت و آمد می کرد و نگاه ناپاک شوهرم دنبالش بود. یک روز بالاخره کاسه صبرم لبریز شد واز نصیر درباره این کار و همچنین سوء استفاده از اعتمادم توضیح خواستم. او به چشمانم نگاه می کرد و حرف نمی زد. از آن روز به بعد دیگر به صورتم نگاهم نمی کند و در لاک خودش فرو رفته است. به پیشنهاد یکی از دوستان به مرکز مشاوره آمده ام تا راهی برای نجات از هاله بدبینی و شک و تردیدی که در مورد شریک زندگی ام پیدا کرده ام پیدا کنم. حالا می فهمم که مادرم چرا آن همه درباره رفت و آمدهای وقت و بی وقت و بیش از اندازه مرجان به خانه ام دغدغه داشت و می گفت حد و حریم دوستی و رفاقتت را حفظ کن. او نصیحتم می کرد ولی من نمی فهمیدم چه می گوید و شادی در دلم مسخره اش می کردم که این مادر بی سواد ما چه قدر امل و سخت گیر است. امیدوارم بتوانم زندگی ام را حفظ کنم. 📌 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و هفتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 به کمک طلعت از پله ها بالا رفتم و پا توی خونه گذاشتم. مامان
قسمت بیست و هشتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 طلعت دوباره گفت اخه بابا اونا فقط عقد کردن ماهاتوی عقد حتی اجازه نداشتیم به لحظه هم با شوهرمون تنها بشیم حالا میخوای ماهچهره و بفرستی خونه ی عمه؟بابا گفت توی این خونه فقط منم که تصمیم میگیرم و حالا هم اینطوری صلاح دیدم. از فردا خیالم بابت این دختره ی کله شق راحت باشه میفتم دنبال خرید جهیزیش و همین روز ها عروسی میکنن.کسی نتونست روی حرف بابا حرفی بزنه و خونه ساکت شد. دیگه کم کم با همه چیز کنار اومده بودم و با خودم میگفتم این کاری بود که خودم با خودم کردم. چنین اتفاقی میوفته ولی من باز هم به حرفش گوش ندادم و لجبازی کردم حالا هم حقمه هر چی سرم بیاد.بعد از اذان بود که سر و کله ی عمه اینا پیدا شد مثل همیشه با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدن. وضع مالی عمه اینا خیلی بهتر از ما بود اونقدر خوب که برادر احسان خارج از کشور تحصیل میکرد. خواهرهاش همیشه با کت و دامن یا پیراهن های کوتاه میگشتن و اعتقادی به حجاب نداشتن. برام جالب بود که با اون همه ثروت و ازادی احسان باز هم به کمبودهایی داشت و توی هر فرصتی سعی میکرد چشم چرونی کنه. به اجبار از اتاق بیرون اومدم. با تازه عروس ها خیلی فاصله داشتم بیشتر چیزی شبیه به مرده ی متحرک بودم.همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم احسان با نگاهش انگار داشت بدنمو ذوب می کرد و برای بار هزارم حالم ازش به هم خورد. سلام کردم و کنار طلعت نشستم. جو خونه سنگین بود و قطعا عمه اینا هم متوجه شده بودن که اتفاقی افتاده.بابا بعد از این که مهمون ها چایی و شیرینیشونو خوردن دهن باز کرد و گفت دعوتتون کردم بیاین عروستونو ببرین. تا عروسی پیش شوهرش باشه بهتره به هم عادت میکنن. عمه که انتظار چنین حرکتیو از بابا نداشت گفت از این عادت ها نداشتی برادر. 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و هشتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 طلعت دوباره گفت اخه بابا اونا فقط عقد کردن ماهاتوی عقد حتی ا
قسمت بیست و نهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 بابا در حالی که به من خیره بود خطاب به عمه گفت خودت خوب میدونی که ماهچهره با بقیه ی بچه هام فرق داره اینم خواسته ی خودش بود و من نتونستم بهش نه بگم و قبول کردم.طلعت سرشو پایین انداخته بود و خودخوری میکرد که چیزی نگه. ولی من که زندگیمو تموم شده میدونستم لبخندی به بابا زدم و گفتم ممنونم که قبول کردین. همه متعجب از رفتار من بهم خیره بودن ولی کل کشیدن عمه همه رو از اون حال و هوا بیرون اورد.بابا بعد از این که سر و صداهای عمه خوابید رو به احسان گفت پسرم بلاخره دیگه ماهچهره زن شرعی توعه فرقی نمیکنه از الان کنارت باشه یا شب بعد عروسی. احسان که خوب منظور بابارو فهمیده بود لبخند چندشی زد و چشم هاش برق زد.بعد از شام بابا بهم اشاره کرد که وسایلمو جمع کنم و همراه عمه اینا راهی بشم. چند دست لباس و یه سری وسایل ضروريموتوی ساکی که قبلا جمع کرده بودم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. احسان با دیدن من حسابی خرکیف شد و نیشش تا بناگوشش باز شد. امان و بابا و طاهره یه خداحافظی خیلی مصنوعی باهام کردن که خوشحالیشون بیشتر از ناراحتیشون مشخص بود ولی طلعت از ته دل گریه می کرد و کاملا مشخص بود که ناراحته. تند تند پشت سر هم میگفت میام بهت سر میزنم و اشک میریخت.چشم غره های مامان به طلعت تمومی نداشت تا بلاخره احسان دستمو کشید و به سمت ماشین برد. تازه داشتم میفهمیدم که چیکار کردم و چطور زندگیمو خراب کردم. من نتونستم از خانوادم بگذرم ولی اون ها راحت از من گذشتن و دست بد کسی سپردنم.به خونه که رسیدیم خوشحالی عمه چند برابر شد و تند تند اسپند دود میکرد و می گفت اگه میدونستم میای گوسفند جلو پات سر میبریدم ولی بمونه برای فردا.احسان روی مبل نشست و اون نگاه چندششو به من دوخت. 🎀@delbrak1🎀
❌❌❌ دخترای قشنگم تااینجای داستان چطور بود؟؟ 😍 بیاین اعلام کنین که بقیشم بزاریم 😍😍 @saraadmin1
سلام وقتتون بخیر خانم عزیزی ک گفتند ۲۵ سالشونه دوتا بچه دارند ب عشق قدیمشون ک داره ازدواج می‌کنه فکر میکنند عصبی شدند ، خواستم بگم عزیزم این روال زندگیه ،اگر واقعا شما اونو در خور خودت میدونستی بدون شک حر ف گوش عروستون نمی‌کردی پس الان چهار چشمی چهار دست و پا شوهرت و بچت بچسب این فقط میخواد بچزونتت ازارت بده با قاصد راه میخواد ازدواج کنه اینقدر غرق زندگیت شو ک حسرت زندگیت بخوره ،اگر عروسیش دعوتت کردن برو خرده برده ای ک نداری ،،،فقط بگم دوره ای داره باید طیشه. منم شرایط تو داشتم عین تو ،،بخدا حیفم اومد پیامت نددم و من فقط ذکر میگفتم و قرآن میخوندم و یک روز در حد مرگ گریه ها زاری هامو کردم خودمو جمع کردم و خاطراتش چال کردم و یک مراسم مجلل گرفتم براش ولی برای اون من یک دختر شجاع و خانواده دوست و زندگی عالی هستم ،فقط خودتو نباز زنگش نزن میتونی کمتر از گوشی استفاده کن بهتر خودتو مشغول بچه‌ات کن پارک برو این روزا میگذره میفهمی گند زندگی اونا هم در میادتو هم میفهمی 😜👍می‌دونم دختر خوبی هستی خوشحال نمیشی ولی آرزو خوشبختی کن براش و خاکسپاری مجللی براش تو ذهنت براش بگیر هر وقت خواستی یادش بیفتی خاکسپاری یادت بیاد 😍یادت نره تاریخ انقضا داره بصبر بصبر یاد خدا از دلت نره برا سلامتی امام زمان وگرفتاری من صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شریف 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و نهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 بابا در حالی که به من خیره بود خطاب به عمه گفت خودت خوب مید
قسمت سی ام 🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. خدمتکار عمه برامون چایی آورد و بعد از اینکه چاییو خوردیم احسان گفت ما بریم بخوابیم دیگه. با نگاهم از عمه خواهش کردم که نذاره احسان منو با خودش ببره ولی عمه انگار بیشتر از احسان منتظر چنین موقعیتی بود.سریع از جاش بلند شد و گفت ریحان رخت خواب براشون اماده کن دو نفرن رخت خواب احسان تک نفرس اذیت میشن. چاره ای نداشتم و سکوت کردم. به فکر نقشه ی بعدی بودم که چطوری از دست احسان در برم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید. دنبال احسان به سمت اتاق راه افتادم وارد اتاق شدم احسان درو بست و قبل از این که حتی ساکمو کنار اتاق بذارم بهم حمل ه کرد. مثل یه گرگ گرسنه رفتار میکرد و اصلا به من فرصت هیچکاری نمیداد.احسان اون شب به بدترین شکل دستوری که بابا بهش داده بود و انجام داد. همه به کمک هم منو توی شرایطی قرار دادن که هیچ راه برگشتی نداشته باشم و به این ازدواج اجباری تن بدم. روز بهد عمه که حسابی ذوق داشت صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود و چشم هاش میخندید.سر سفره ی صبحانه بدون هیچ ملاحظه ای گفت ایشالا کی نوه دار میشم؟ احسان بدون توجه به من که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفت همین روزها.عمه ذوقی کرد و گفت خداروشکر که ارزو به دل از این دنیا نمیرم و هر چه زودتر نومو میبینم. پدر احسان که از همه باحیا بود بحثو عوض کرد و منو از اون وضعیت بد نجات داد.از شب قبل حال خوبی نداشتم و بیشتر از دردی که به جسمم وارد شده بود روحم درد میکرد.عمه تا قبل از ظهر گوسفندی برام کشت و جگرشو برام کباب کرد. ظهرهم با گوشت گوسفند کباب درست کردن و کلی گوشت به خوردم دادن. طلعت تا عصر بیشتر تحمل نکرده بود و عصر بود که در خونه ی عمه رو زد و وارد خونه شد. 🎀@delbrak1🎀
تربیت فرزند🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 قهر طولانی و کم محلی کردن به کودکی که همه چیزش پدر و مادرش هست آیا مجازات مناسبی است؟ کدام قاضی چنین حکمی می‌دهد؟ قهر طولانی آسیب زیادی به کودک می‌زند. وقتي براي انجام كارهاي فرزندانمان غر ميزنيم منت ميگذاريم، آنها را غرغرو، طلبكار و ناراضي بار مي آوريم و کودک این رفتار را باخود به زندگی مشترک هم می برد. 🎀@delbrak1🎀
🎀سیاست های زنانه🎀👠 👩🏻 روابط با فامیل هرجا و هر زمانی دیدی جایی میری که بهت احترام نمیزارن یا جوابگوی محبت هات نیستن خودتو کم کم بکش کنار، و به کاری سرگرم کن مثلا برو کلاسی که دوس داری بعد هم بهونه بیار که کار دارم بعضی جملات هم خیلی تاثیر گزارن تو اینجور مواقع اصلا نرید، بعدا بگید: ✔ "ببخشید کار داشتم وگرنه حتما دوست داشتم بیام پیشتون اما نشد." ✔ "یا بگید جسارت میکنم خیلی باهاتون راحتم امروز شرایط مهمانی تو خونه رو ندارم". 👈🏻 هرکی هم باهاتون خوب احوالپرسی نمیکنه عین خودش بشید. تو جمعشون هم زیاد نظر ندین، زیاد نگاهشون نکنید. مثلا طلاهاشونو میبینی سریع نگو مبارکه یا لباسشونو بزارید آخر وقت بگید یا اصلا نگید 👇👇👇 ‌🎀@delbrak1🎀
٤٠توصیه همسرانه (خانم ها بخوانند) 1. اجازه دهید، شوهرتان، متوجه شود چقدر وجودش برای شما اهمیت دارد. 2. حتی اگر با شما مخالفت می کند، باز هم به صحبت های او گوش دهید. 3. از او تقاضای کمک کنید. 4. به او بگویید که او را دوست دارید و به وجودش افتخار می کنید. 5. بگذارید برای خود سرگرمی داشته باشد. 6. به او اعتماد داشته باشید. 7. وقتی با هم بیرون می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید. 8. بر روی اعمال خوب او متمرکز شوید. 9. به علایق او احترام بگذارید. 10. وقتی به منزل برمی گردد، خوشحال باشید. 💖رازهای💞همسرداری💝💍 🎀@delbrak1🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح بخیر 🎀🌷😍 🎀@delbrak1🎀
🍃🌸امروز روز جهانی خواهر هست این  دسته گل زیبا تقدیم کنید به خواهر های گلتون💕🌸🍃 ♥️خواهر از پنج حرف تشکیل شده که هرکدام دنیایی از معنا و معرفت است♥️ 🌸خواهر دنیای مهربانی و ایستادگی است خواهر معنی عشق و امید و زندگی است🌸 خ =یعنی خوب‌ترین تکیه گاه و = یعنی وفادار ا = یعنی آرامش دهنده روح و جان ه = یعنی همدم و همراه ر = یعنی رنگ سخاوت و مردانگی 💕روز جهانی خواهران مبارک💕 اونایی که خواهر دارن میدونن چه نعمتیه💕 🎀@delbrak1🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 چگونه خواسته‌ی خود را به شوهرم بگویم؟!" بگذارید آقا غر بزند! مرد درخواست شما را می‌پذیرد؛ اما در حین انجام آن شروع می‌کند به غرغر کردن...! 👈 زنها معمولاً غرغر را اینگونه معنی می کنند: «نمی‌خواد کار کنه، منت میذاره. بهونه میاره». 👈 اما بهتر است بدانید این غر غر کردن یعنی: «اعلام وضعیت کار و می‌خواهد اعلام کند که به کار شما اهمیت داده است! اما به روش خودش» بهترین کار این است که زنها در این مواقع فقط سکوت کنند.و تشکر فراموش نشود مهمترین و آخرین نکته این است که حتماً بعد از انجام کار با مهربانی از شوهر خود تشکر کنید. این کار را یک الزام بدانید. البته میل خودتان است اگر می خواهید دفعه بعد برای یه کار نصفه جونتون کند، تشکر نکنید 🎀@delbrak1🎀
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 زندگی به سبک شهدا 👇👇👇