🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❣سلام ادمین عزیز من تازه با کانالتون آشنا شدم و وقتی سرگذشت های بقیه اعضا رو خوندم یاد خودم افتادم و
بعد از این ماجرا گذشت چن تا خاستگار داشتم ک شرایط خوبی نداشتن من شدم ۱۹ ساله ک دم عید بود دختر خالم منو کشید یه طرف و با اشاره ب گوشیش گف یکی از دوستام میخاد ترو خاستگاری کنه برا داداشش چون تو دختر مودب و با حجابی هستی تعریف تو رو شنیدن و میخان ک عکستو براشون بفرستم منم مخالفت نکردم و یه عکس با حجابمو براشون فرستاد اون هم عکس داداششو فرستاد واسه دختر خالم ظاهر معمولی داشت ساکت و کاری بود دو تا ماشین داشت و تو شهر کار میکرد با خانواده آروم منم ۵۰ ،۵۰ راضی شدم گذشت بعد سیزده اومدن خاستگاری همه چیز انجام شد و من رفتم با پسره حرف زدم همه چیو تایید کرد و شبش بله برون گرفتیم همه ی فامیلم دعوت کردیم با چن تا همسایه اونا هم با کل فامیل اومدن و شیرینی دادیم ب همه کل روستا فهمید ک من میخام ازدواج کنم🚶♀
صبح شد و من همراه خالم رفتیم ازمایشگاه آزمایشو دادیم تو راهم هی با خودم میگفتم ای کاش ماشین چپ کنه یا من سکته کنم نریم عقد کنیم قلبم داشت از جا کنده میشد از استرس😿
ازمایشو دادیم و رفتیم واسه خرید حلقه من هر کدومو ک میخاستم یه مشورتی میکردن میگفتن بریم جایه دیگه دوباره رفتیم گفتن بریم جای دیگه بلاخره حلقه رو خریدیم رفتیم لباس بگیریم واسه عقد داماد هم داییش باهامون بود من یکیشو پوشیدم عجله ای (چون ساعت اداری داشت تموم میشد و ازم امضا میخاستن واسه شناسنامم) خوب شد گفتم دوس دارم وقتی قیمتو پرسیدیم گف ۷۰۰ تومن داییش با داد و هوار فریاد زد چخبره ۷۰۰ تومن پول یه لباس سفیدددد مگه میخاد چن بار بپوشه😒 نمیخاد میریم از یه جای دیگه میگیریم
من با ناراحتی لباسو گذاشتم زمین اومدیم سمت ماشین خاهرش دید من ناراحت شدم رفت لباسو گرف گفت گرفتم خیالتون راحت بعد اصرار مردن ک من با اونا برم تو ماشین اونا خالمم گف نمیشه باباش ب من سپرده بریم شناسنامرو بگیریم تا دیر نشده ما راه افتادیم اومدیم دیدیم از اینا خبری نشد ک کجا وایسین چیکار کنین مام اومدیم خونه خونمونم پر آدم ک امروز عقدمه همه فامیلامون اومدن نگو قبل اومدن ما ب خونه آقاهه(داماد) زنگ زده ب مامانم گفته اگه با این وضع پیش بریم آب ما تو یه جوب نمیره و این حرفا من نمیخام دخترتونو 🙂🖤
مامانم قطع کرد و گریه و زاری ک آبروم رفت بین همه همه فکر میکنن دخترم چ ایرادی داشته میگن نمیخایم منم تو اتاق بودم گفته بودن ک جواب آزمایشون خوب نشده و نباید ازدواج کنین!!
من ک از خدام بود کنسل بشه ب مامانم گفتم حتما قسمت بوده خودتو نگران نکن نشد که نشد به درک اون روز تموم مهمونا مث ما ناراحت بودن ک اینجوری شد و من اصلن ناراحت نبودم😊
شب شد طرف پسره ب گوه خوری افتاده بودن و اومدن که ما دخترتونو میخایم الان ب عاقد میگیم بیاد عقدو بخونه مامانم گف مگه دختر من دوله ک شب با دوسه نفر ادم عقد کنیم شما چهرتونو نشون دادین دیگه پسرتونم هبچی حالیش نیس و اختیار از خودش نداره یه کلمه حرف بزنه منم گفتم اصلن نمیخام عمومم چن تا فوششون داد ک شما غلط کردین اومدین خاستگاری دختر برادرم وقتی رسم و رسوم نمیدونین و آبروی مارو تو روستا بردین .....
فرداش عروسی همسایمون بود همه قضیه کنسلی رو فهمیده بودن حتی دوستام
دوتا از دوستام اومدن خونمون ک حاضر شیم بریم عروسی وقتی حال منو دیدن هیچی نگفتن ک چیشده!
خلاصه عروسیو رفتیم و همه بهم یه جوری نگا میکردن منم ک عین خیالم نبود بهشون بی توجهی میکردم و میگفتم و میخندیدم با دوستام
#ادامه داره
یه گرافیست 💛
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بعد از این ماجرا گذشت چن تا خاستگار داشتم ک شرایط خوبی نداشتن من شدم ۱۹ ساله ک دم عید بود دختر خالم
بعد اون ماجرا تو روستا پخش شد که پسره دختر و نپسندید و براهمین عقدشون بهم خورد درحالی ک ما بعد ها فهمیدیم بخاطر حلقه بود که این کارو با ما کردن که چرا حلقه ای که ما میگیم رو انتخاب نکرده و خالش دخالت میکرد😑
که اصلنم اینطوری نبود ولی حرفای مردم آزارم میداد هر چن وقت یه بار میومد به گوشمون میرسید و خیلی ناراحتمون میکرد خانوادگی کلا داغون شده بودیم هر جا میرفتیم بحث اون عقد لعنتی میشد و با همه ی فامیل بحث میکردیم ک چرا اینجوری شد و چرا شد!!!
(یه سال بعد پسره اومد خواهر اونیو گرف ک گفتم یه روز بعد کنسلی رفتیم عروسیش) همسایمون میشد و مامان اون دختره هم با مامان من دوست صمیمی بودن🤍
گذشت و گذشتتتتت و من خیلی اعتماد بنفسم اومد پایین (قبل این مدت هم برا کنکور میخوندم)و تصمیم گرفتم کنکورمو بخونم تا شاید ب موفقیتی برسم و دیگه پشت سرم اون حرفارو نگن 😔😓
اون سال با اشتباه کافی نت رشته ی کنکورو اشتباهی زدیم و روز کنکور متوجه شدیم یه سالمونم همینجوری رف ناگفته نماند تازه تو رشته ی اشتباهی قبولم شدم اونم مهندسی معدن😂😆 دوران کرونا هم بود
سال بعد با تلاش زیاد خوندم و کنکور هنر دادم من عکاسی میخاستم و متاسفانه طراحی و چاپ پارچه قبول شدم🥲
بابامم از اول مخالف درس خوندنم بود و مامانم عوض اینکه حامی من باشه همش میگف تو ب هیچ جایی نمیرسی داری بیخودی تلاش میکنی 😖🙄
خلاصه پدر گرامی نذاشت برم دانشگاه
تو این مدت هم خاستگار هم داشتم تازه یه مورد دیگه هم داشتم ک اومد خاستگاریم و منو نپسندید
گذشت تا من ۲۱ سالم شد سال ۱۴۰۱ اردیبهشت ماه بود ک داییم به بابام گفته بود یه پسر هس از یه شهر دیگه ک گچکاری خونمونو میکنه و رفته و پرسیده ک من دختر تمیز و باحیا میخام خانوادش خوب باشه و اینا منو پیشنهاد دادن بهش و ب داییم گفته بود جریانو
بابام ب من گف اولش راضی نبودم میگفتم نمیخام بخاطر اینکه هم از شهر دیگه ای بود هم تو نامزدی زنش بهش خیانت کرده بود و اینم طلاق داده بود هیچ جوره قبول نمیکردم
اونم هی پیگیر بود تا این چن ماه باز خاستگار داشتم ولی نع مثل قبلیا ک شرایطشون مناسب باشه🥴
با اینکه ب گچکاره جواب نه داده بودم با خودم فکر میکردم که اگه قسمت بشه دوباره برمیگرده چون شرایطش عالی بود خونه و ماشین داشت خودشم نمازخون و پسر کاری کلا از همه لحاظ خوب بود
هی اونا واسطه میفرستادن و من میگفتم نه حتی منو ندیده بودن تا رسید ب آذر که به داییم گفته بودن ما خاستگاری رو میریم منم دیدم دوباره جدی شدن مخالفتی نکردم
#ادامه داره
یه گرافیست
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بعد اون ماجرا تو روستا پخش شد که پسره دختر و نپسندید و براهمین عقدشون بهم خورد درحالی ک ما بعد ها فه
قرار بر این شده که همدیگرو بیرون ببینیم و اگه خوشمون اومد هر دوطرف راضی بودن بیان خاستگاری
فرداش رفتیم همدیگه رو دیدیم یه پسر با قد خیلی بلند چشم و ابرو مشکی خیلی اروم و نجیب بود😍و البته خیلی باحیا
نظر خاصی نداشتم ولی مخالفم نبودم بعد چن روز اومدن خاستگاری و با هم صحبت کردیم و اون ماجرای عقد کنسل شدمم میدونست و من خیلی استرس داشتم با ته ته پته باهاش حرف زدم ولی اون زیاد حرف زد و شرایشو همون اولم ب مامانم گف مامان بچه پرو😂🤣
با خودم گفتم این چ زود پسرخاله شد باهامون😂
خلاصه سرتونو درد نیارم ۸ آذر عقدمون بود😍
با کلی استرس گذشت
و الان درگیر کارای عروسیمون هستیم همدیگرو خیلی خیلی دوست داریم و وابسته هم شدیم🥺💋
میخام به همگی اونایی ک تو زندگیشون سختی کشیدن بگم که اصلن نگران نباشین همه چیو بسپارین ب خدا همه ی اونایی ک یه روزی دلمو شکستن ب خاطر قیافم از دیدن همسر ب این خوشگلیم و با خلاقم انگشت ب دهن موندن🙈😂
برای مام خیلی دعا کنین یکم مشکل داریم ک انشالله حل شه عروسیمونم میگیریم ممنون از شما ک منو همراهی کردین 🙏🙏🙏
🫀همیشه توکلتون ب خدا باشه همیشهههه🤞🫀
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت چهل و دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 اول باید یه کم پول جمع کنیم یه کم دیگه مجبوریم اینجا بمونیم تا
#ماهچهره
قسمت چهل و سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
دلم به حالش میسوخت تصمیم گرفتم خودم با احسان حرف بزنم گفتم شاید به حرف من گوش بده. کنارش خوابیدم میدونستم بیداره به سمتش چرخیدم و گفتم چرا این کارو میکنی؟ دلت به حالش نمیسوزه؟ ببین صدای گریش تا اینجا هم میاد. فکر نکن دو دیقه دیگه تموم میشه میره تا صبح همینطور اشک میریزه.احسان خودشو به خواب زده بود و حرفی نمیزد دستی به صورتش کشیدم و گفتم من اینجام کنارتم من زنتم چرا میری سراغ اون. بعد از حرفم چشماشو باز کرد و گفت تورو نمیخوام. میدونی چیه اون موقع ها که دختر خونتون بودی هر بار میدیدمت آب از دهنم راه می افتاد. با خودم میگفتم تورو حتما باید یه بار امتحانت کنم. ولی بعد که ازدواج کردیم دیدم اش دهن سوزی نیستی دلمو زدی.دستشو روی موهام کشید و موهایی که توی صورتم بود پشت گوشم زد و بالاترو نگاه کرد. به ماه گرفتگی روی پیشونیم چشم دوخت و گفت ازش متنفرم تو ناقصی بدنت لکه داره هر بار میبینمت این ماه گرفتگی روی پیشونیت حالمو به هم میزنه.مريم از تو خیلی بهتره دیگه دلم تورو نمیخواد. خودمو از زبردستش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. چندش ترین ادمی بود که توی زندگیم دیده بودم. با خودم فکر میکردم که چجوری یه ادم میتونه اینقدر پست و حال به هم زن باشه. گوشه ی سالن نشستم و دستی روی پیشونیم کشیدم.روی ماه گرفتگی که یکی حال به هم زن میدیدش و یکی عاشقش میشد و ماه پیشونی صدام میزد. اشک هام شروع به ریختن کرد. با خودم گفتم بعد از این که از این جهنم بیرون رفتم اولین کاری که میکنم پیدا کردن حبيبه. پیداش میکنم و هرکاری میکنم منو ببخشه دیگه نمیتونستم بعد از اون همه بدبختی دوری حبیبم تحمل کنم من باید به اون میرسیدم
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت چهل و سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 دلم به حالش میسوخت تصمیم گرفتم خودم با احسان حرف بزنم گفتم شاید
#ماهچهره
قسمت چهل و چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
دو هفته گذشته بود و احسان بیشتر مریمو اذیت میکرد. مریم اصلا اعتراض نمیکرد و فقط صبح تا شب درباره ی این که قراره از این خونه بریم و راحت بشیم حرف میزد.پول زیادی جمع کرده بودیم و کم کم داشتیم برای رفتن از این خونه اماده میشدیم. اون شب وسایلمونو جمع کرده بودیم و همشو توی یکی از کمدها قایم کرده بودم. قرار بود فردا | صبح بعد از این که احسان از خونه بیرون رفت به یکی از شهرهای اطراف تهران بریم. تصمیم داشتم به شهر حبیب اینا برم ولی بعد با خودم فکر اولین جایی که ممکنه دنبالمون بگردن اونجاست. نظرم عوض شد به مریم گفتم یه مدت توی یه شهر دیگه زندگی میکنیم اب ها که از اسیاب افتاد به اون شهر میریم تا بتونم حبیبو پیدا کنم. مریم از موضوع خبرداشت و یه جورهایی سنگ صبورم بود همیشه باهاش درد و دل میکردد و اون هم دلداریم میداد.اون شب هردومون پر از هیجان بودیم من تپش قلب گرفته بودم و حسابی استرس داشتم. احسان نزدیک های ساعت یک بود که به خونه اومد دوباره مست بود و تلو تلو میخورد. کاری به کار مریم نداشت و به سمت اتاق خواب راه افتاد. اتاق بچه ها کنار اتاق ما بود و فاصله ی بین دو تا اتاق فقط یه دیوار بود.احسان به اتاق ها که رسید پاش به پاش گیر کرد ولی خودشو جمع و جور کرد و دستشو به دیوار گرفت. سرش پایین بود و جاییو نمیدید. ناگهان مسیرشو عوض کرد و پاشو توی اتاق بچه ها گذاشت ولی همین که اومد وارد اتاق بشه پاش به لبه ی فرش گیر کرد و زمین خورد. فرش جمع شده بود و احسان روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد. مریم که کنار من وایساده بود و از ترس میلرزید یهو روی صورتش زد و گفت پولا. سریع بسمت اتاق رفتم. خونه زیاد روشن نبود و توی دلم خدا خدا میکردم که بخاطر حال بدش پولارو ندیده باشه. فرش کاملا از روی پول ها کنار رفته بود و نصف پول ها بیرون بود.
🎀@delbrak1🎀
#همسرانه💑
#سیاست_های_همسرداری
خانم و آقای محترم!
اگر متوجه اسرار خانوادگی همسرت شدی اونو مثل پُتک نکوبون تو سر همسرت...!
❌ وقتی دعوات میشه برای اینکه پیروز میدون باشی از عیبها و کاستیهای همسرت حرفی به میون نیار....
❌ خانمی میگفت: متاسفانه بیماری صرع دارم و شوهرم با علم اینکه من همچین مشکلی دارم باهام ازدواج کرد، میگفت بعد از ازدواج هر وقت بحثمون میشد بهم میگفت مریض و خیلی عذابم میداد...
❌ این رفتارها اصلا درست نیست، کسی که این کارو میکنه فقط داره خودشو از چشم همسرش میندازه و نشون دهنده شخصیت ضعیف و در موندش داره. علاوه بر این؛ این کار اثر بدی بر روح و جان همسرت میزار
🎀@delbrak1🎀
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🖐عزیزان دلم خانمای گل😍
سارا هستم😍ادمین کانال ❣دلبرک❣میتونید سوالات خودتون رو از طریق ایدی زیر برای من ارسال کنید تا از تجربه و راهنمایی دیگران استفاده کنید🤗
❌درحال روایت داستان واقعی #ماهچهره هستیم
🔴 سوالات و پاسخهاتون رو به این آیدی بفرستید و با تجربههای خود به دوستان کمک کنید😍👇👇👇
@saraadmin1
منتظریمااااا😍
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 5 نتونستن خرجمونو درست بدن و زندگی عادی که مردم داشتن ما نداشتیم حتی وسای
#خواستگارِ_قصاب
قسمت 6
برای خودت یه درآمدی داشته باشی نمیذارن چرا؟ چون معتقدن باید با غیرت باشن الان میتونی برای خودت بری سر کارو یه زن مستقل بشی اما حق اینم نداری باید انقدر بشینی گوشه این خونه تا یکی بیاد و تو رو بگیره برای ما زندگی خوبی که نساختن حتی اجازه اینکه یه زندگی خوب رو خودمون برای خودمون بسازیم هم بهمون نمیدن تو الان میتونی بری سر یه کارو خودت خرج تحصیلتو بدی خودتو برسونی به یه جایی و چهار تا پله از پدر و مادرمون بالاتر بری اینجوری به نفع خودتم هست اما نه، چون که پدر ما و برادرامون غیرت دارن تو باید بگیری بشینی توی خونه تا یکی بیاد تو رو بگیره دقیقاً مثل زندگی که مامان داره اما من دلم نمیخواد اینجوری باشم با سینا حرف زدم برنامهریزی کردم به محض اینکه دیپلمم رو بگیرم ازدواج میکنیم و بعد از ازدواج میذاره برم سر کار حتی دانشگاه هم میتونم برم
#ادامه_دارد...
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 6 برای خودت یه درآمدی داشته باشی نمیذارن چرا؟ چون معتقدن باید با غیرت باشن
#خواستگارِ_قصاب
قسمت7
دو ماه گذشت و زهرا همچنان معتقد بود که داره کار درست انجام میده و حاضر نبود از ارتباطش با سینا بگذره به هر روشی متوسل شدم اما محال بود که کوتاه بیاد یه روز وقتی که از مدرسه اومد برادر بزرگه م پشت سر زهرا وارد خونه شد و شروع کرد به کتک زدنش با مامانم هرچی میپرسیدیم چی شده حرفی نمیزدن یه دفعه برادرم داد زد و گفت که زهرا رو با یه پسر دیده، مامانم یهو حالش بد شد داداشمم یکم که زهرا رو زد از خونه رفت بیرون زهرا تعریف کرد و گفت سینا میخواسته بهش کادو بده اومده توی راه مدرسه و نمیدونه که برادرمون چه جوری دیدشون فقط دعا میکرد که داداشمون سراغ سینا نره و به پدرمون چیزی نگه اما دقیقاً همه چیز برعکس خواستههای زهرا شد
#ادامه_دارد...
🎀@delbrak1🎀
من که اصراری ندارم تو خودت مختاری
یا بمان
یا که نرو
یا نگهت میدارم
#محسن_مرادی
🎀@delbrak1🎀
#بانوجان
رگ خواب همسر و یه جورایی نقطه ضعف مردها ایناست که میگم👇🏻
_💜_ اول اینکه پیش همه ازش تعریف کنیم مردا خیلی دوست دارن پیش مردم خانومشون ازشون تعریف کنه
_💙_ دوم ازش دفاع کنید پیش همه نزارید مورد توهین تمسخر قرار بگیره پیشتون
_💚_ سوم اینکه از هیکلش تعریف کنید مثلا بگید، قربووووون اون هیکل خوشگلت برم، فداااای اون بازوهای مردونت مرد من و....... مردا به هیکلشون خیلی حساسن این یدونه خیلی جواب میده
_💛_ چهارم واس فک و فامیلاش زبون بریزید مخصووووووصا مادرش اون خیلی دوس داره زنش زبون باز باشه ،دییییگه زبونه دیگه بچرخونید ،ببینید چه هاااااا میکنه این زبون. سوپرایزش کنید
_🧡_ ودر آااااااااخر بهش بگید که دوسش داری اگه روتون نمیشه براش بنویسید این اس و دنیای مجازی رو ولش کنید توروخدا تو یه کاغذ کوچولو براش بنویسید که دوسش دارید و وجودش براتون ارامش میاره و خیلی براتون مهمه که باشه و اونه که براتون
🎀@delbrak1🎀