🍃🌸🍃
بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟
ستار: عاشق زیاد دیده ام.
بیگ محمد: راه و طریقش چه جور است، عشق؟
ستار: من که نرفته ام برادر!
بیگ محمد: آنها که رفته اند چه؟ آنها چه می گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته اند، برنگشته اند تا چیزی بگویند.
#کلیدر
#محمود_دولت_آبادی
💞@delbrak1💞
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
عاشقانه های یواشکی
منم وقتی همسرم اومد خواستگاری
بعد از بله گفتن یه جمله بهم گفت که هنوز عاشقانه دوسش دارم
خواست خدا حافظی کنه گفت من وتو دیگه نداریم حالا ما شدیم بقدری عاشقانه وبا جدیت گفت هر وقت یادم میفته قند تو دلم آب میشه
اونموقع 13سالم بود بعد از17سال هنوز عاشقشم ثمره عشقمون یه پسر 13ساله ودوتا دختر 8و6ساله هست
منم رویا هستم.
🌱@delbrak1🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁
اونے ڪہ عاشقتہ
هر ڪارے میڪنہ ڪہ
باعث ارتقا و پیشرفتت بشه
اونے ڪہ آدم چند روزہ ست
هر ڪارے میڪنہ ڪہ از اهدافت دست بڪشی
این دوتا خیلے با هم فرق دارن رفیق
آگاهانہ انتخاب ڪن 😊🌸
💛@delbrak1💛
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍁 اونے ڪہ عاشقتہ هر ڪارے میڪنہ ڪہ باعث ارتقا و پیشرفتت بشه اونے ڪہ آدم چند روزہ ست هر ڪارے میڪنہ
واسِ خودتون یہ هدفے داشتہ باشین
اینڪہ هر لحظہ بہ هم پیام بدین زنگ بزنین وقت همدیگہ رو بگیرین و شب و روزتون و اینطورے بگذرونین بخدا دوست داشتن نیست
هدفمند زندگے ڪنین
بہ هم فرصت بدین
بہ هم احترام بذارین
از عشق بگین خیلے هم بگین ولے لابہ لاے حرفاتون از اهدافتون هم بگین
همدیگہ رو تشویق ڪنین
بہ رشد هم ڪمڪ ڪنین
همراهِ هم باشین
رفیقِ هم باشین 🥰🌸
❣@delbrak1❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ جاے اینڪہ دائما ذهنتو درگیر این ڪنے ڪه:
چرا این مدلے برخورد ڪرد؟
چرا این حرفو زد؟
چرا این برخورد رو داشت؟
یعنے منظور خاصے داشت؟
وقتتو صرف حال خوب و اهدافت ڪن
بیخیال
با قضاوتِ رفتار دیگران وقتتو تلف نڪن رفیق🥰
زندگیتون سرشار از عشق و آرامش 😊🌸
💛@delbrak1💛
یه اتفاقایی تو زندگی هست که آدمیزاد باید حتما تجربه کنه تا یه سری چیزا ملکه ذهنش بشه؛
اینکه همیشه نباید ببخشی،
همه نباید باهات راحت باشن،
به همه نباید اجازه بدی نظر بدن
و همیشه نباید صدِ خودتو واسه آدمی بذاری
که حتی صفر خودشو واست نمیذاره ...
💛@delbrak1💛
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان زندگی عاطفه
دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 کمرم عجیب درد میکرد ولی به روی خودم نمیاوردم روز به روز ترسم از زن بزرگش با پسر
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
از هیچ چیزی براشون دریغ نمیکرد
از خونه تا ماشین و حتی اگه لباسی برای من میگرفت واسه زن های اون ها هم میگرفت ،،،،دیگه زندگی برام
خیلی تلخ بود روزها پشت سر هم میگذشت ومن مثل کلفت فقط به بچه هاش
و روزی سی نفر کارگر میرسیدم صبحونه، نهار،شام ولی راضی بودم
دلم واسه شوهرم میسوخت چنان ثروت عظیمی که جمع کرده بود وهنوز هم هرروز یا باغ یا مغازه میخرید وکشاورزی
میکرد خلاصه که من دوباره
باردارشدم و بچه سومم هم بدنیا اومد وبخت بد من اونم دختر بود توسن
۱۹سالگی صاحب سه تا دسته گل دخترشده بودم چنان دخترانم زیبایی
داشتن ک توکل فامیل میگفتن که هیچ کدوم از بچه های شوهرم ب دخترای
من نمیرسه،،،ولی چه فایده که شوهرم ناراحت بود اون پسر میخواست
ونمیشدحتی راضی به جلوگیری هم نبود منم که نمیتونستم تنها برم تا دکتر که اقدامی کنم واسه جلوگیری،،، و بعد از چند ماه
با بدبختی گفتم مشکل دارم
منو ببر دکتر اینم که با
وجود کارگرا وزمینها کلا نمیرسید که منو ببره چندروزی گریه و التماس کردم تا بالاخره منو برد اونجا. من واسه تعیین جنسیت رفتم
که دکتر بهم گفت باید شوهرتم بیاد که چند تا امپول هم بزنم وتغذیه غذایی
داد روزها هرچی التماسش میکردم میگفت نه عیب از من نیست درصورتی که دکتر بهم گفت ایراد از شوهرته وهمون
چندتا امپول کافیه که هورمون بدنش درست بشه ولی نرفت که نرفت
اما من همونطور که تغذیه غذایی داده بود رو انجام میدادم وبازم باردارشدم
ماه پنجم وقتی رفتم سونو وگفت دختره یه لحظه هیچ جا رو نمیدیدم
خودمو جمع و جور کردم اومدم بیرون پرسید چیه گفتم معلوم نشد چنان تحت فشاربودم که واسه سزارین رفتم نوبت
بگیرم به دکترم التماس میکردم که بچمو عوض کنه کمرم عجیب درد میکرد
ولی به روی خودم نمیاوردم دکتر دلداریم داد ومنصرفم کرد وقتی آزیتای من بدنیا اومد نمیدونم چرا شوهرم خیلی
جلوم خودشو خوشحال نشون میداد دکترم اومد وبچه رو داد بغلم گفت ببین چقدر نازه چه چشمای خوشگلی داره حالا میخوایش عوض کنی گفتم نه آزیتا
خیلی تپل وخوشگل بود بعد بدنیا اومدن آزیتا شوهرم یه کم رفتارش
سرد شده بود خیلی گریه میکردم،،زنش چنان خوشحالی میکرد وهمیشه برام پیغام میفرستاد ک تو هیچ ارزشی نداری تو دخترزایی
🔅@delbrak1🔅
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 از هیچ چیزی براشون دریغ نمیکرد از خونه تا ماشین و حتی اگه لباسی برای من میگر
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
میگفت تو هیچ ارزشی نداری تو دختر زایی
و همش شوهرمو برعلیه من تحریک میکرد با اینکه شوهرم هیچی نمیگفت اما از نگاهش همه چیو میفهمیدم درست که دختر بدنیا آورده بودم ولی هر لحظه که اونارو درآغوش میگرفتم تمام غمهای دنیااز یادم میرفت
. یک روز ساعت دو ظهر بودکه شوهرم اومد خونه وداشت وصو میگرفت وامیرهم کارگراش رو برده بود برسونه اون روز
مادرمم خونه ما بود یهو صدای ترمز شدید ماشین و صدای دوتا گلوله اومد از جا پریدم وسریع به تراس رفتم از ترس زبونم بند اومده بود چیزیو که دیدم باور نمیکردم احمد اسلحه رو
سمت امیر گرفته وامیر طفلک از ترس نشسته بود ودستاشو روسرش گرفته بود سریع دویدم وبه شوهرم گفتم اونم خودشو رسوند
پایین هر چی پسرش گفت نیا که میزنم شوهرم گوش نکرد ورفت اونم گلوله روزد ولی خدارو شکر که بهش نخورد سریع اسلحه رو از دستش گرفت اینم بگم که ما یه سگ داشتیم
اسمش مشکی بود من وشوهرم خیلی دوستش داشتیم تا حدی این سگ زرنگ بود ک اگه نمیبستیمش واینا میومدن نمیذاشت نزدیک خونه
وشوهرم برن حتی بچه هام پایین میرفتن بازی میکردن مثل یه آدم بزرگ دور بچه ها بود اون روز احمد از قصد اون سگ رو کشته بود شوهرم به قدری واسه اون سگ گریه کرد
که انگاربچه اش مرده منم خیلی برام سخت بود خلاصه که اونروز
افتاد به جون احمد وهرچی از دهنش دراومد بهش گفت و یکم باهم درگیر شدن والبته احمد حسابی کتک خورد وبعدش قسم
خورد جلوی باباش که دیگه برعلیه تو کاری نمیکنم شوهرم هم اونو فرستاد یه شهر دیگه بازن وبچه هاش زندگی کنن بهشون مغازه وپول دادکه کارکنه ولی بازم زنش دست بردارنبود بقیه بچه هارو پر میکرد جوری که یک روزمهران اومد در پایین قفل بود و....
🎀@delbrak1🎀
.
سلاااام عزیزای دلم ببخشید ک نبودم خیلیا پیام میدن چرا نمیای
چشم میام یکم سرم شلوغه و کارا ب هم گره
خورده ببخشید بازم😍❤️
.
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 میگفت تو هیچ ارزشی نداری تو دختر زایی و همش شوهرمو برعلیه من تحریک میکرد با ای
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
یک روز مهران اومد در پایین قفل بود
از تراس اومده بود بالا وقتی در سالن رو
زد من فکر کردم شوهرمه در رو که باز کردم با چاقو و تبر اومد داخل
هیچ وقت اون روز وترس
بچه هام یادم نمیره از ترس همشون پشتم قایم شده بودن و میلرزیدن دختر بزرگم هفت ساله شده بود وبقیه کوچیکترتا تونست تهدیدمون کرد منو هل داد عقب وشروع کرد با تبر درودیواررو خراب کردن کلا همه درهاروشکست
منم از ترس حتی نمیتونستم
پلک بزنم زبونم بند اومده بود بعد چاقو رو تو بازوم فشارداد داد بلندی کشیدم
انگارچیزی مصرف کرده بودمثل اون روزی که احمد اومده بود اونم شیشه مصرف کرده بود
توچشمای سرخ شده بهم زل زدو تهدید میکرد زندگیتونو جهنم میکنم خیلی ترسیده بودم تا رفت سریع
به شوهرم زنگ زدم اومد وازش خواستم طلاقم بده التماسش کردم گفتم تحمل ندارم خسته شدم گریه میکردم ،رفت بیرون خود خوری میکرد با چند تا پسرعیاشش
وزن حیله گرش چکارمیکرد،،،چمدانم رو بستم ک برم دخترام شروع به گریه کردن مامان تورو خدا نرو مارو نزاراینا مارو
میکشن مامان ما میترسیم
چنان اون روز برام سخت بودکه تا شب شوهرم اومد خونه منصرف شدم
وبخاطره بچه هام راضی بودم تاجهنمم تحمل کنم بعد چندوقت امیر صداش
دراومد به باباش گفت چرا فرق میزاری چرا چون از اونا میترسی بهترین ماشین وامکاناتو دراختیارشون میزاری و ما مثل
خدمتکار اینجا کارمیکنیم و به چشمت نمیاییم البته که از طرفی محسن
امیر روتحریک کرده بود گفته بود فرار کن بیا من میبرمت سر کار انقدر تو گوشش خوند که خلاصه
امیر فرار کرد واحمد همش به شوهرم زنگ میزد که یک باغ بنام امیر است اونو از اسمش دربیار ولی شوهرم اهمیتی
نمیدادو چون نتونستن شوهرمو وادار به این کارکنن چند ماهی امیر روبرده بودن توکار خلاف به من بعضی وقتها
زنگ میزد ومیگفت با محسن داریم خلاف میکنیم طفلک امیر پول شش ماهشو جمع کرده بود ویه پژوگرفته بود ،،،،،
،یه روز احمد زنگ زد وبه شوهرم گفت امیر تصادف کرده وپاش شکسته همون لحظه شوهرم پرسید کجا گفت
یزد واحمد هم مثلا میگفت تصادفی منم یزد بودم شوهرم بهش گفت بلاخره کشتینش اونم گردن نمیگرفت ناگفته نمونه که اینجا میلاد ازدواج کرده بود وبجای
نگهبان اون تو باغ بود سریع شوهرم منو بچه هامو برد باغ وخودش راه افتاد بطرف یزدجنازه امیر رو آوردن ودفنش کردن بعدها شوهرم گفت توی ماشین بار بوده وکارشناس هم گفته ماشین دستکاری شده
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 یک روز مهران اومد در پایین قفل بود از تراس اومده بود بالا وقتی در سالن رو زد
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
وکارشناس هم گفته ماشین دستکاری شده است ولی اون بار رو کی برده بود که هیچ کس نفهمید وفقط شوهرم به من گفت
حتی گفت قبل از دواج با تو از زنه دیگه اش یه پسره شش ساله داشته بنام مهرداد که یکروز همراه بچه های زن بزرگش سوارتراکتور میشن ولی یهو اون بچه رو
معلوم نیست هول میدن وزیره تراکتور میره ومیمیره شوهرم یقین داشت که کشتن هردوتا پسراش کاره همیناست ولی از ترس هیچی نمیگفت ،،،، من دوباره باردار بودم بچه پنجمم وهمیشه فکرمیکردم اگه یکی از بچه های منم پسر میبود اینا میکشتن،،،،،شوهرم از ترس دیگه شهر نرفت وباغ موند زنش هم همیشه تهدید میکرد که یه کلاش گرفتم
مخصوص کشتنت اینقدرمیترسیدم ک بچه هامو نمیذاشتم برن تو باغ
بازی کنن،،هرچقد هم شوهرمو التماس میکردم میگفتم توروخدا بیابریم
از اینجا بریم یه جایی که هیچ کس نفهمه گوشش بدهکارنبود میگفت کل زندگیم اینجاست هشت ماهه باردار بودم ک ازش خواستم منو بفرسته خونه مادرم
شاید باورتون نشه من که پدرنداشتم ولی هیچ کس از خانوادمم دیگه خونم نمیومدن چون هرکی میومد این زن
با پسراش میریختن وتهدید میکردن واسه همین میترسیدن حتی صدیقه یبارکه اومد یک ماهی پیشم موند
منم تنها بودم میگفتم نرو بمون زنش با پسراش ریختن باغ که صدیقه رو بزنن همش میگفتن چرا نمیره همش اینجاست صدیقه هم دوتا بچه داشت وبعد فوت
برادرش امیر دیگه نیومد هیچ کس تو خونه من احساس امنیت نمیکرد
منم واسه زایمانم رفتم خونه برادرم پیش صدیقه ومادرم موندم بیست روز
بعداز زایمانم شوهرم اومد دنبالم اما طوری نگاهم میکرد که انگار گناهی
مرتکب شده بودم ودختر بدنیا آوردم .من عاطفه ۲۴ساله خداوند بهم پنج
تا دسته گل داده بود وبرام اهمیتی نداشت که بقیه چی میگن دخترزام
یاهرچی چون به سختی بچه هامو تا نه ماه توشکمم حمل کرده بودم
وبه سختی بدنیا آورده بودم همیشه خداروشکر میکردم ک بچه های سالمی بهم داده وچنان دخترام مودب و آروم بودن که
هرکی میدید میگفت انگار توخونه شما بچه ایی نیست با تمام سختی ها خیلی از زندگی با دخترام راضی بودم
🔅@delbrak1🔅