💑 با اشتباه همسرمان چگونه برخورد کنیم؟
🔸هنگام عنوان کردن اشتباهات همــسرتان، ملایمت رفتاری و گفتاری را فراموش نکنیــد. سر او داد نکشید. با توهین یا کلمات نامناسب اشتباهش را یادآور نشوید. تنها گفتن این که «من از این کارت خوشم نیومد» کافی نیست و ممکن است زمینه ساز لجبازی هم بشود.
🔸علت ناراحتیتان را عنـــوان کنــید تا اگـــر سوتفاهمی ایجــاد شده، برطــرف شود. اگـــر همــسرتان پی به اشتباهش برد، لازم نیست دیگــر ادامه بدهید و موضوع را پشت سر هم تکــرار کنــید.
🔸وقتی اشتباهی عنــوان شد و همــسرتان آن را پذیرفت، آن را پایان یافته بدانید و بار دیگر در مسالهی دیگر و اشتباه دیگری که ربطی به این موضــوع ندارد، آن را پیش نکشیـــد.
🌱@delbrak1🌱
💑 حفظ حریم با نامحرم
❣هیچگاه نباید بیش از حد ضرورت ، با نامحرم سخن گفت؛ حتی اگر نامحرم از افراد فامیل باشد. حد ضرورت هم یعنی اگر این سخن بازگو نشود، مشکلی پیش میآید و کسی دیگری هم نیست که بتوان مسئله مورد نظر را با او در میان گذاشت. همچنین، دو شخص نامحرم به هیچ وجه نباید به تنهایی در اتاق خلوت به سر ببرند.
❣این کار ، سرچشمه مشکلاتی است که جبران آن در برخی از موارد، امکان پذیر نیست. یکی از محصولات تنهــا بودن با نامحرم حمله قوای جنسی به انسان است.
❣@delbrak1❣
💑 تفاوت همـسر خسیس با همسر مقتصد!
🔸فرد مقتصــد در زندگی دارای هدف هایی مثل خریدن خانه یا خودرو، فرستادن فرزندان به دانشگاه، پس انداز دوران پیری و ... است و هدف او «جمعآوری پول» نیست، بلکه آسایش خانواده در درجه اول برای او اهمیت دارد.
🔸فرد خسیس اما پول رو فقط برای فجایع آینــده که همهشون قابل درک نیستنـد و به صورت «اگر»هایی که با احتمال اندک بیان میشن، میخواد و برای موارد ضروری خرج نمیکنه و با کم خرجی سلامت جسمانی و روانی خودش و اعضای خانواده رو به خطر میندازه.
⛱@delbrak1⛱
💑 به ویژگی های منفی همسرتان فکر نکنید
🔸چشمتان را ببندید و تصور کنید که فرزند دلبندتان چاقوی تیزی در دست دارد و هنگام دویدن زمین میخورد و چاقو وارد چشم یا دهان او میشود.
🔸اگر حادثه تلخی را با توجه و تمرکز، تصور کنید حال شما را خراب میکند و اگر ادامه دهید حتی ممکن است فشارتان بیفتد. افکار و ذهنیات ما رابطه مستقیم در خوشی یا ناخوشی حال ما دارد.
🔸اگـــر به بدیهای همــسرتان در ذهـن خود متمـرکــز شویــد و یا به خوبی های او فکــر کنــید حالتان را بد یا خــوب میکنــد. مثبت اندیش باشید تا کینهها و کدورتها در قلبتان رنگ ببازند و با حال خوب در کنار همــسر و فرزندانتان از زندگی لذت ببریــد.
🌱@delbrak1🌱
گاهی خدا همه پنجره ها را می بندد
و همه درها را قفل میکند !
مطمئن باش آن بیرون هوا طوفانیست
و خدا در حال مراقبت از توست …
❤️@delbrak1❤️
💑 خاطرات تلخ گذشته را برای همسرتان تعریف نکنید !
🔸از گفتن خاطرات روابط عاشقانه شكست خوردهتان برای شريــك زندگی تان خودداری كنيد. براي قدرت دادن به او كافی است از هيچ مرد ديگری صحبت نكنيد، نه اينكه از مردهای ديگر بد بگوييد.
🔸هرگز با حرفهايتان استقلال همسر خود را زير سوال نبريد حتی اگر واقعا استقلالی در كار نباشد. مردها به اينكه قوی تر از آنچه هستند به نظر برسند نياز دارند. اين نياز همسرتان را برآورده كنيد.
🔅@delbrak1🔅
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان زندگی عاطفه
دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃🍃 گفت دستگاه تنفسی وصل کردن بچه آسم شدید گرفته بوده ریه هاش خراب شده بودن ور
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
هیچ خبری ازشون نداشتم ولی زهی خیال باطل نشد که ببینمشون نگو همون زهره ک تو زندان بهم سم داده بودمنو تو شهر دیده
وتعقیبم کرده
ودوباره رفته بود و اینبار ۱۷۰میلیون گرفته بود وآدرس جایی که بودمو داده بود
خدا لعنتشون کنه آخه من بایک بچه کوچیک که حتی پول کرایمو قرض میگیرم من به درک خواهرشون کوچیکه فکر اونم نبودن
وکیلم بهم زنگ زد گفت دم دادگاه شیشه های ماشینموشکستن و منو تهدید کردن خیلی ترسیده بود ومیدونستم کنارکشیده
منم مجبور شدم یک وکیل قدر ونترس پیدا کنم و بهش گفتم من هیچی ندارم
پروندمو بگیر وحقمو بگیر بعد حقتو بردار،،،،خلاصه که زهره منو فروخته بود ساعت نه شب دوستم ودخترم بامن بودن
رفتیم که ساندویچ بگیریم نزدیک پارک دخترم گریه کرد که منو ببر پارک منم دیدم پارک شلوغه همه خانوادگی اومده بودن
رفتیم نیم ساعتی تو پارک بودیم تا دخترم کمی بازی کنه بعد گفتم
بریم منم کلا حال و حوصله چیزی نداشتم انگار افسردگی گرفته بودم تاکسی گرفتیم بعدیکم که از پارک دور شدیم
یهو یه پژو پارس سفید جلومون پیچید شاید باورتون نشه سخت ترین و وحشتناکترین شب زندگیم بود چهارنفر با سه تا تفنگ شکاری وینچستر یکی کلت دویدن سمت
ما دونفر رفتن سمت راننده دونفرم سمت من هرکاری میکردم دستام یاری
نداشت ک درو قفل کنم راننده بنده خدارو فقط دیدم دارن میزنن و سرش میزنن
و بردن زیر فرمون ماشین دونفرشونم اومدن سمت من خیلی وحشتناک بود
دست و پاهام و گرفتن بردن جلوی ماشین پژو پارس انداختنم
وهمون لحظه با قنداق اسلحه بکی روی پیشونیم یکی تو دهنم زدن ،،، خونی که از سرم میریخت نمیزاشت چشمامو باز کنم خیلی شب سختی بود ماشین حرکت کرد و رفت سمت بیابون وایستاد سه تا ماشین دیگه هم اومدن نزدیک بیست نفر که همه مسلح بودن،،،،وقتی ماسک هاشون رو برداشتن بین اونها چهارنفرشون رو شناختم پسرای شوهرم احمد،محسن،رضا،مهران بودن،،،،اون لحظه منو ازماشین انداختن پایین ،،خیلی لحظه سختی بود به پاهاشون افتادم التماس کردم
🔅@delbrak1🔅
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 هیچ خبری ازشون نداشتم ولی زهی خیال باطل نشد که ببینمشون نگو همون زهره ک تو زندان
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
اون لحظه منو ازماشین انداختن پایین ،،خیلی لحظه سختی بود به پاهاشون افتادم التماس کردم گفتم رحم کنید احمد به مادرش زنگ زد وگفت گرفتیمش اینجاست
گوشی رو آورد سمتم التماس کردم که به بچه هام که زیر دسته خودت هستن رحم کن صداش اومد که میگفت کارشو تموم کنید دیگه به منم زنگ نزنین،،،،احمد به راننده ماشین گفت ببریدش ما برمیگردیم توشهر وبعد میاییم دنبالتون منو صندلی عقب همون ماشین نشوندن چهارنفر بودن دو تا جلو نشستن ودونفریکی سمته راستم یکی
سمت چپم و راه افتادن از بیراهه ها میرفتن انقدر التماس میکردم که راننده گفت دهنشو
چسب بزنید باز میگفتم خب ساکت میشم،،،خلاصه که هر التماس من برابر با یک مشت تو صورتم بود ،،،از بیراهه ها زدن به جاده اصلی،،،،،یک لحظه سرمو بلند کردم
یه تابلو دیدم که به سمت دره ها میرفت وچون اینجاها دوربین بود یکیشون
کاپشنش رو درآورد وانداخت رو سرم پلاک های ماشین هارو هم باز کرده بودن از جاده اصلی دراومدن ودوباره یه جاده باریک جنگلی بود که کاپشنو برداشتن ومن شروع کردم به
التماس چنان التماس میکردم ک پوست لبهام کنده شدیک ساعتی گذشت
که نزدیک دره میشدیم وهر چند دقیقه نگه میداشتن وداخل دره رو نگاه میکردن من فکر میکردم دنبال کسی میگردن ولی نگو از قبل جایی رو نشون کردن واسه کشتن من،،،،یه کم جلوتر وایستادن وهمونجایی بود که میخواستن،،،راننده که خیلی
ظالم بود به این دوتا پسر گفت پیادش کنید این دوتا پسر که اسم واقعیشونو نمیدونم ولی به اسم شهرام وامید صداشون میزدن بزورمنو کشیدن پایین راننده گفت
بیست متر ببرینش تودره تاما بریم بنزین بزنیم وتا اون موقع احمد وبرادراشم میان،،،،ولی من میدونستم میخوان منو بکشن نمیرفتم بزور منو کشیدن تودره
🔅@delbrak1🔅
⌝هرصبح قبل از بیدار شدنم ؛
این یاد توست که دردلم بیدار میشود!
↞صبحبخیر جانا🌤↠
امروز هم بیشتر از دیروز دوستتدارم♥️!
🔅@delbrak1🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو انگیزشی:
💠 کیفیت زندگی شما را کیفیت تصمیمات شما میسازه
💛@delbrak1💛
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 داستانی از یک خیانت(سه قسمتی)👇👇👇👇
من معلمم حدود ۱۵سال قبل که سالهای اول استخدامم بود پستم افتاد یه شهر دور از شهرمون حدود ۷ساعت راه بود من مجرد بودم و هنوزم هستم
با همکار مجردم هم خونه بودیم اون سالها مسیر اون شهر اتوبوسهاش درب و داغون داشت و ما هم هر دوسه هفته ای یک بار بدو بدو می رفتیم شهر خودمون و با این قراضه ها بر میگشتیم و چه ماجراها و مصیبت هایی داشتیم با این اتوبوسها تا برسیم به مقصد 🤣🤣
از پارچ آب چرکولک تا به هر دونفری یک لیوان یک بار مصرف بدن تا همیشه یا وسط راه خراب شن یا اونقدر مورچه ای و یواش برن که راه ۷ساعته بشه ۱۰ ساعت که بالاخره ما را برسونن به محل کارمون که هر بار از رفت و آمدمون پشیمان تر بشیم از گذشته .
خوب این رو داشته باشید فعلا '
اصل ماجرای ما از یکی از همین سفرها شروع شد که یه بار که خواستیم از شهر خودمون به محل کار بریم ساعت ۱ بعد از ظهر حرکت کردیم حدود ۲ساعت راه رفتیم البته یه راهی که باید ۱ساعته به اون منطقه برسیدیم که اتوبوس طبق معمول پشت تونل خراب شد
از ۳ بعد از ظهر مسافرها معطل ماندند تا ۵که اتوبوس را رو به راه کردند و حرکت کردیم .
در زمان دوساعته توقف متوجه شدم که اتفاقا اون روز همه مسافرها بومی هستن جز من و هم اتاقیم و یه آقای همکار منتها از یه منطقه نزدیک شهر محل کار ما یعنی روستایی زیر مجموعه محل کار ما که از سر حس همکاری و هم فکر و فرهنگی ماسه نفر با هم گپ و گفتی داشتیم و اون دو ساعت را طی کردیم.
اتوبوس بالاخره حرکت کرد و ما خسته و داغون رفتیم نشستیم داخل اتوبوس و روی صندلی هامون خوابیدیم تا نزدیکای مقصد به مقصد که نزدیک شدیم دوستم که صندلی بغلی نشسته بود صدام کرد و از خواب بیدارم کرد و گفت فلانی پاشو اون آقا کارت داره
و منظورش همون همکارمون که قبلا گفتم بود بیدار شدم گفتم بفرمائید
دیدم صندلی پشتی من نشسته و کله کشیده جلو و گفت ببخشید ممکنه شماره تلفن شما رو داشته باشم؟گفتم برای چی؟ گفت حالا یه وقت برای امر خیری لازم بشه
با خودم فکر کردم شاید این همون سوار بر اسب سفید خوشبخت باشه🤣🤣😉😉
و شماره را دادم و آقا ۲۰ دقیقه مانده بود به مقصد ما پیاده شد و رفت به روستای محل کار خودش حدودا ساعت ۱۰ شب بود .
به محض پیاده شدن آقا از اتوبوس یک پیامک برای من رسید (اون موقع دوره نت و واتس آپ و... نبود)کل پیشرفت گوشی ها پیامک و بلوتوث و اینفرر بود🤣🤣
خلاصه پیام از آقا بود که گفته بود امیدوارم بقیه راه را به سلامتی سپری کنیدبا در دلم گفتم بگو به تو چه ولی یه کم ساده لوحانه از این پیام خوشم اومد اما جوابش ندادم
تا رسیدیم مقصد ساعت حدودا ۱۱شده بود
💛@delbrak1💛
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
من معلمم حدود ۱۵سال قبل که سالهای اول استخدامم بود پستم افتاد یه شهر دور از شهرمون حدود ۷ساعت راه بو
داستانی از یک خیانت
قسمت دوم
🌸🍃🍃🌸🌸🌸🍃
اون شب گذشت و فردا صبحش آقای همکار یک صبح بخیر فرستاد و من جوابی بهش ندادم گویی بازی شروع شده بود .
عصر پیامی داد که اسم چند کتاب از فلان نویسنده لطف کنید بفرستید گفتم چرا از همکار خودتون نمیپرسید گفت همکارم نیست چه اشکال داره شما جواب بدید
جواب دادم و تشکر کرد .
فردا باز صبح بخیر داد بدون جوابش گذاشتم بعد از اون پیام داد هر وقت شرایط حرف زدن دارید زنگ بزنم گفتم که چی بشه گفت خوب کارتون دارم گفتم همکارم خونه هست خودم خبرتون میدم
همکارم رفت مدرسه به آقا خبر دادم زنگ زد آشکارا صداش پشت خط میلرزید گفت دانشجو فوق لیسانس فیزیک و مجرده و اهل فلان شهرستان استانه و خانواده اش شهرستانن و...
خلاصه گفت با خواهرم آمدیم مرکز استان برای دانشگاه و قصدم ازدواجه و باید همو بشناسیم و مدتی تماس داشته باشیم و فلان و مخ زنی خلاصه
. اولش بهش گفتم اگه واقعا نیتت ازدواجه خوب به خانواده ها باید بگیم و.. گفت نه اول آشنا بشیم خلاصه بازبون من ساده دل را راضی کرد .
کم کم با تماسها و پیامهای مکررش بهش وابسته شدم . ترتیبی میداد که روزهایی که به شهر خودمون میریم با هم در یک اتوبوس باشیم و از اول راه ۷ساعته پیام میداد تا آخر تو شهر خودمون هم چند بار قرار ملاقات در باغات و آثار تاریخی و جاهای عمومی گذاشت و همو میدیدیم و هر بار از خواستگاری حرف میزدم به بهانه ای به قول امروزیها میپیچوند و مساله را به تعویق می انداخت
شبها گاهی پیام میداد تا دیر وقت گاهی وقتی به شهر خودمون آمده بودیم میگفت خواهرم خونه هست شک میکنه پیام نده روزها میگذشت و ماه میشد و دو سه ماه به همین منوال گذشت و همچنان تماسها برقرار بود ولی از خواستگاری خبری نبود
. آخرین باری که با هم برگشتیم خانه هامان وقتی برگشتیم شهر محلمان اولین روزی که در خانه بعد از تعطیلات با همکارم نشسته بودیم و عصرانه میخوردیم ناگهان زنگ تلفن من به صدا در آمد شماره ناشناس بود برداشتم خانمی پشت خط گفت الو خانم احمدی ؟
گفتم اشتباه گرفتید گفت ببخشید و قطع کرد
بعد باز زنگ زد تا آمدم بگم خانم گفتم که اشتباه گرفتید خانمه گرفتم به باد ناسزا که آهان خودت بودی فلان فلان شده شوهر منو دزدیدی من دلم هری ریخت
گفتم چی میگی خانم ؟این حرفها چیه؟شما اصلا کی هستید ؟گفت من تازه دوماهه ازدواج کردم پرستارم شما شوهرم را دزدیدید و من شماره شما را تو گوشی شوهرم دیدم و هر روز بهش پیام میدید و ...
میدونم خونه ات کجان مادر و پدرت کی هستن اگه دست از این کارهات بر نداری با پلیس میام در خونه تون و شکایت میکنم و ....
از ترس داشتم قالب تهی میکردم دست و پامو گم کرده بودم فقط تلفنم را با دستهای لرزان خاموش کردم و خودم را انداختم رو شونه همکار هم اتاقم به گریه کردن
هر چی میگفت چی شده و کی بود نمیتونستم جواب بدم فقط هق هق میکردم 😔😭😭
🔅@delbrak1🔅
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
داستانی از یک خیانت قسمت دوم 🌸🍃🍃🌸🌸🌸🍃 اون شب گذشت و فردا صبحش آقای همکار یک صبح بخیر فرستاد و
داستانی از یک خیانت
قسمت سوم
🌸🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
یادم رفت بگم که اون خانم پشت تلفن به من گفت باردار هم هست و این بیشتر حالم را بد کرد .
در همین حین گریه و حال بد و با وجود خاموشی تلفنم ناگهان تلفن دوستم زنگ خورد جواب داد مادر من بود و گفت تلفن را بدهد به من با بغض جواب دادم این بار مادرم مرا داد به باد سرزنش که تو اونجا داری چه غلطی میکنی و یه زنه زنگ زده خونه و به من هرچی دلش خواسته گفته و تهدید کرده و ....
حالا هر چی من توضیح میدادم که به والله ماجرا اینطور که شما فکر میکنید نبوده و من روحم از متاهل بودن این اقا خبر نداشته و جریان را درست برایش میگفتم مگر به خرجش میرفت؟
خلاصه آبروم پیش مادرم رفت ولی قول داد در صورتی که تمامش کنم به پدر و بقیه چیزی نگه دنیا روی سرم خراب شده بود
دلم میخواست اون آقای لعنتی را میدیدم و واقعا میکشتمش اما حتی جرات نداشتم بهش تلفن بزنم راه افتادم زدم از خانه بیرون به بهانه ای و رفتم پای تلفن کارتی و باکارت زنگ زدم به اون آقای لعنتی تا برداشت با عصبانیت ماجرا را بهش گفتم
به جای عذر خواهی گفت غلط کرده زنک فلان فلان شده این دیشب با من دعواش شده رفته خونه مادرش قهر و حالا داره زهر خودشو میریزه گفتم شما بی جا کردی که متاهل بودی و به من تماس میگیری و ...
گفت به خدا دوستش ندارم و کاش تو را یه ماه زودتر دیده بودم و...
گفتم بیخود دیگه نه تماس میگیری نه پیام میدی و....
ولی خاک به سر دلم و بی تجربگی و سادگیم با این احوال تا چند مدت بعدش پیام میداد و منم دلم نمی آمد جواب ندم هر ده تا پیام حداقل ۴تاشو با ترس جواب میدادم
فهمیدم زنش پرستاره و در یکی از بیمارستان های خوب شهر کار میکرد شبهایی که زنه شب کار بود بیشتر پیام میداد تا دوباره زنه به من پیام دادکه فلان فلان شده انگاری هنوز ادب نشدی و....
بهش جواب دادم که حلالم کن غلط کردم و...
و بعد از اون به پیامها و تماس های کمی هم که آقاهه داد جواب ندادم و به زباله دان تاریخ سپردمش
ولی همیشه با خودم میگم کاش میرفتم اون بیمارستان و اون خانم رو میدیدم و ازش حلالیت میطلبیدم آخه خودم یک زنم و میدونم چی کشید اون خانم و کاملا حق با اون بود خدا لعنت کنه مرد خیانت کار و وسوسه های شیطانی رو😔😔
بعد از اوماجرا زیاد مساله خواستگاری و ازدواج برام پیش آمده ولی تا الان که به نتیجه نرسیدم و هر کدام به نوعی آسیبم زده این رو چوب اون ماجرا میدونم
کاش میتونستم حلالی بگیرم کاش اون زن بخشیده باشه برام دعا کنید
الانا هم در جریان یک خواستگاری جدی و واقعیم دعا کنید به نتیجه برسم و تنشهای ذهنیم تمام شن
ممنونم از صبرتون که داستانم رو خوندید و ممنونم از آسمان جون که اینجا رو برای دورهمی ما خانم ها به این قشنگی مدیریت میکنن شادی و سلامتی همه هم گروهی های عزیزمو از خدا میخوام شاد باشید😍
پایااااان
🌱@delbrak1🌱
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
برای دقایقی چشمانت را ببند و تصور کن که پیر شده ای و تنها یک آرزو برایت مانده: که برگردی و زندگی کنی.
حال چشمانت را بگشا، شاهد معجزه باش و زندگی کن.
خدایا برای تموم نعمتایی که دادی و ما اصلا نمی بینیمش شکرت 😍😍😍😍
❣@delbrak1❣
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان زندگی عاطفه
دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 اون لحظه منو ازماشین انداختن پایین ،،خیلی لحظه سختی بود به پاهاشون افتادم التم
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🌿🌼🍃
،ولی من میدونستم میخوان منو بکشن نمیرفتم بزور منو کشیدن تودره و یک جایی گفتن بشین توی پاهام پراز خارشده بود،،، نشستم مثل بید میلرزیدم از ترس داشتم سکته میزدم ولی همچنان امید وشهرام
رو التماس میکردم میگفتم منم جای خواهرتون کمکم کنید گناه من چیه تا حدی گریه والتماس کردم ک امید بهم گفت
تا احمد نیاد ما نمیکشیمت
اون میاد وتصمیم میگیره ،،،،،یک ساعتی بیشتر گذشت ک دیدم از گردنه کوه
چهارتا ماشین با چراغ علامت میدن یک لحظه حس کردم رو هوامعلقم ب پای امید افتادم گفتم بزارید
برم بگید زدید کشتیمش انداختیم تو دره وانگارن انگار ،،،،،از بالای دره
یکی با سوت زدن علامت داد واینا دوباره منو گرفتن بردن بالا احمد رفته بود جلوتر واون راننده با چند نفر بودن ب پای راننده افتادم گفتم امضا اثر انگشت هرچی میخواهید
میدم ولی ولم کنیدزجه میزدم
خدایا اون شب هزاران بار مردم و زنده شدم منو بردن جلوترکه یک پرتگاه بود احمد با برادراش ایستاده بودن اسلحه بدست وبقیه همه مسلح بودن ومن نمیشناختم اینا چیزی مصرف کرده بودن چون یه آدم نمیتونه
انقدر ظالم باشه احمد میگفت
پرتش کنید سمت پرتگاه تا من تیر خلاصی رو بزنم خدا یا نفسم داشت
بند میومد هرکی میومد سمتم محکم میگرفتمش و فقط خدارو صدا میزدم یک لحظه محسن احمد مهران رضا اومدن و جلو بهم گفتن ساکت شو،،،امشب باید بمیری و دوراه برات میزاریم خودت انتخاب کن
🌹@delbrak1🌹
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🌿🌼🍃 ،ولی من میدونستم میخوان منو بکشن نمیرفتم بزور منو کشیدن تودره و یک جایی گفت
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
امشب باید بمیری و دوراه برات میزاریم خودت انتخاب کن تو دستش یه بسته
قرص بود گفت این قرصه برنجه
یا اینو بخور بدحال که شدی تیر خلاص رو میزنم یا چشمات و دستات رو میبندیم
بعد تیر میزنیم لحظه خیلی وحشتناکی بود نفسم بند اومده بود خدایا چی میگفت یک لحظه بلند شدم وآسمون رو نگاه کردم اشکام همینطور میریخت ومیگفتم خدایا من زندگی نکردم من هیچ روز خوشی ندیدم به خدا یک لحظه تمام زندگیم از بچگی تا اون لحظه از ذهنم مرورشد
و با صدای بلند گفتم خدایا کمکم کن به پای احمد افتادم گفتم نکن رحم کن
من کاری بهت نداشتم معلوم بود که چیزی مصرف کرده بود فقط میخندید
میگفت نه باز التماس میکردم میگفتم خب یک ساعت فقط یک ساعت دیگه بزار زنده بمونم تو همین لحظه دیدم یکی از پشت گلومو
گرفت وهمونطور افتادم ویکی شالم رو محکم دوره گردنم گرفته بود ک هردو پسرای شوهرم بودن،،،نمیدونم چی شد
وچطورخدانجاتم داد چشمام داشت سیاهی میرفت که دره رو دیدم ودستم رو انداختم به یقه اونی که داشت خفم میکرد
یقشو گرفتم وخودم رو با اون پرت کردم تودره یه چندتا غلط که خوردیم اون یه طرف افتاد ومن طرف دیگه سریع بلند شدم
دیدم کنارم یه سنگه بزرگه رفتم پشتش احمد صداش میومد میگفت سریع پیداش کنید کارو تموم کنید
و همه جا ساکت شد،،،،،یک لحظه فکر کردم رفتن سمت دیگه ایی وقتی سرم را از سنگ بالا آوردم دیدم همه نیم متری من ایستادن وااای که چه لحظه سختی بود قلبم به تپش افتاده بود فکر میکردم هر لحظه میخواد از جاش کنده بشه دستام پاهام میلرزید دیدم سریع اسلحه هاشونو آماده کردن منم سریع فقط سرم رو بردم پشت سنگ که یک صدای وحشتناکی اومد
🌱@delbrak1🌱
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 امشب باید بمیری و دوراه برات میزاریم خودت انتخاب کن تو دستش یه بسته قرص بود گفت
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
فقط سرم رو بردم پشت سنگ
که یک صدای وحشتناکی اومد وباد شدیدی به شکمم وکمرم خورد گلوله خورد تو شکمم با اون بادشدید من چندین متر توهوا پرت شدم و فقط نور گلوله هارو میدیدم
همون لحظه دوتا گلوله دیگه هم بهم خورده بود پرت شدم به یک درخت وبعد پرت شدم روی یک سنگ بزرگ که همونجا
ومثل یک توپ غلت میخوردم حتی نمیتونستم پلک بزنم ،،،دستم ب هیچ جا بند نمیشد
فقط سرم به درخت و سنگ میخورد وغلت میخوردم وخارهایی بود که تو دست و تنم
میرفت
وقتی ته دره افتادم فکر میکردن مردم یک لحظه از بالا صداشون میومد
که گفتن مرده سریع بریم
وقتی صدای گاز دادن ماشیناشون اومد بلند شدم وفقط اطرافمو نگاه میکردم با خودم میگفتم خدایا عزراییل چه شکلییه وتکیه کردم به درخت فکر کنم ساعت یک شب بود ،،،،زخمامو اصلا نگاه نکردم
از کمر به پایین بی حس بودم فقط فهمیدم یک چوب توی نافم رفته ومانتوم که تیکه تیکه شده بود یه آستینش مونده بود همون رو سعی کردم به کمرم ببندم
ولی دستام قوت نداشت ندایی تو دلم میگفت برو بالا باخودم گفتم مردن که میمیرم ولی باید تلاشمو کنم بخاطر بچه هام نمیدونستم اون لحظه که پام هم شکسته
فقط چهاردست و پا میرفتم بالاازسرمم همینجور خون میریخت روصورتم
،،،،ریشه های درختارو میگرفتم خارها رومشت میکردم ولی هیچ حسی نداشتم گاهی خسته میشدم ولی دوباره انگار یک انرژی میگفت ادامه بدم من از یک شب شروع به بالا رفتن کردم طلوع آفتاب کنار جاده رسیدم ولی چهار پنج متری جاده فلج شده بودم،،،سنگ ریزه هارو جمع کردم تو دستم ومحکم فشاردادم وخودمو کشیدم سمت جاده خیلی سرد بود سرم خیلی شکسته بود وموهام پراز خار بود ،،،،،خلاصه که کناره جاده با سنگ ریزه های تو دستم فشارمیدادم که خوابم نبره هرماشینی که ردمیشد
⛱@delbrak1⛱
❤️🖇
از دنیات تا دنیام، یه دنیا فاصله بود
ولی خب عشقه دیگه، بیهوا میاد
یهو چشم بستم رو تموم فاصله ها،
به خودم اومدم دیدم شدی دنیام
شدی کسی که اگه غم داشته باشه
اولین اشک از چشم من میریزه.
تو تنها کسی هستی که ناراحتی و
غم و غصهاش دنیارو برام جهنم میکنه؛
دلم میخواد همیشه بخندی ک حال دلم
به خندههای تو بستگی داره
دورترین نزدیک من🥺♥️؛
💛@delbrak1💛
من هرگز نمی گویم
در هیچ لحظهای از این سفر دشوار،
گرفتار ناامیدی نباید شد.
من میگویم:
به امید بازگردیم،
قبل از اینکه ناامیدی،
نابودمان کند...
🔅@delbrak1🔅
هی نشین و غر نزن که چرا فلانی انقدر پولدار و موفق شده
یا چرا انقدر تونسته پیشرفت کنه و همه چیز داشته باشه
هی نشین و حرص بخور و پشت سر کسی حرف نزن که طرف هیچی نداشته و حتی نمیتونسته خودش رو جمع کنه
ولی حالا اونقدر خودش رو جمع و جور کرده که دیگه خودتم داری بهش حسودی میکنی
جای همه اینکارها تو هم بلند شو و تلاش کن..چراغ اول امید رو تو قلبت،
خودت برای خودت روشن کن
هی نگو نمیتونم،نمیشه یا خدا شانس بده
بگو میتونم بگو انجامش میدم
بعدش بگو خدایا اگه به همه هر چیزی رو که خواستن دادی
به منم اون چیزی رو که میخوام بده
بعدش تلاش کن برای رسیدن به آرزوهات
همه ما میدونیم چقدر سخته و بعضی وقتا نشدنیه..ولی باور کن اگر امید داشته باشی به خودت،حتی ناممکن هم برات ممکن میشه
💛@delbrak1💛
#آقایان_بدانند
🔸چند توصیه اساسی برای مردها:
1) وقتی گمان می کنید همسرتان ناراحت است، منتظر نمانید او حرف زدن را آغاز کند. وقتی شما باب گفتگو را آغاز می کنید 50 درصد از بار ناراحتی ومسائل او می کاهید.
2) وقتی شما مجال حرف زدن را به همسرتان می دهید، بدانید ناراحت شدن از دلیل ناراحتی او هیچ کمکی به حل مسائل نمی کند.
3) هر وقت احساس می کنید که می خواهید صحبتهای او را قطع کنید و یا آنها را اصلاح کنید، فورا خود را از این کار منع کنید.
4) وقتی نمی دانید چه باید بگویید، به هیچ وجه حرف نزنید. اگر نمی توانید مثبت و یا محترمانه حرف بزنید لطفا ساکت بمانید.
5) اگر او نمی خواهد صحبت کند، با طرح سوالات بیشتر اورا به حرف زدن ترغیب کنید.
6) در مورد احساسات همسرتان قضاوت نکنید و یا آنها را اصلاح نکنید.
7) تا جایی که امکان دارد آرام و متمرکز باشید و جلوی واکنش های منفی خود را بگیرید. اگر کنترلتان را از دست دهید اوضاع بدتر می شود و شما بازنده می شوید.
🔅@delbrak1🔅
هر یک از ما، با تعدادی کبریت در وجودمان متولد میشویم. اما خودمان قادر نیستیم آن کبریتها را روشن کنیم. محتاج شعلهی شمعی هستیم تا آن را بیفروزد، و اکسیژنی که آن را ماندگار کند. شمع میتواند پیام، کلام، موسیقی یا حتی یک صدا باشد.
اکسیژن میتواند نفس کسی باشد که دوستش داریم. لحظهای میرسد که این ترکیب شگفت، کبریت وجود ما را شعلهور میکند و آن شعله با گرمایی خوشایند، وجود ما را فرا میگیرد…
این آتش برافروخته، غذای روح ماست و آن را زنده نگه میدارد.
کبریتهای ما، اگر به موقع برافروخته نشوند، نم میکشند. دیگر هرگز روشن نمیشوند.
و روحمان، از سرما و گرسنگی میمیرد.
💛@delbrak1💛
🔹
از زمانی که به یاد دارم انتخاب درست را بلد نبودم
یعنی اینطور بگویم هر وقت برای خرید به بازار میرفتم شاهکار به خرج میدادم!
مثلاً برای خرید پیراهن که میرفتم؛ چشمم به پیراهن بر تن مانکن میخورد
هم رنگش را میپسندیدم هم طرحش را؛ همان لحظه تصمیم به خریدش میگرفتم و تمام...
به خانه که میرفتم تازه میفهمیدم چه شاهکاری به خرج دادهام
پیراهن را تنم میکردم
گاهی برایم تنگ بود و گاهی بر تنم زار میزد!
اگر هم اندازه بود رنگش به پوست من نمیآمد
یعنی همیشه یک جای کار میلنگید
سعی میکردم با همه چیزش کنار بیایم ولی چه کسی از دل من خبر داشت
چه کسی میدانست که به اجبار به هم چسبیدهایم!
تا یک روز که دوباره خرید کنم و...
نه اینکه پیراهن بد باشد نه...
فقط به من نمیآمد...
فقط برای من ساخته نشده بود
این روز ها فکر میکنم خیلی از آدمهایی که وارد زندگیام شدهاند، برای همین انتخابهای اشتباه ست
در نگاه اول بهترین انتخاب ممکن هستند
صفر تا صدشان را میپسندی
ولی وقتی به دستشان میآوری حقیقت آشکار میشود
حقیقتی که قبول کردنش سخت است... انتخاب اشتباه!
سعی میکنی با همه چیز کنار بیایی ولی چه کسی از دلت با خبر است؟
یک روز میرسد حقیقت را قبول میکنی و همه چیز تمام میشود...
نه اینکه آنها بد باشند، نه اینکه مشکل از آنها باشد... نه...
فقط برای هم ساخته نشدهایم
فقط به هم نمیآییم..
🔹@delbrak1💛
کاکتوس که باشی
چیزایی که از دست دادنشون
سخت و دردآور هست رو از دست نمیدی
یعنی اصلا بدستش نمیاری که از دستش بدی...
این خودش یه جور خوشبختیه....
❤️@delbrak1❤️
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان زندگی عاطفه
دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 فقط سرم رو بردم پشت سنگ که یک صدای وحشتناکی اومد وباد شدیدی به شکمم وکمرم خورد
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
کناره جاده با سنگ ریزه های تو دستم فشارمیدادم که خوابم نبره
هرماشینی که ردمیشد بزور دستمو بلند میکردم ولی از ترس نمی ایستادن اون جاده خیلی قدیمی بود وتردد خیلی کم بود چند ساعتی گذشت ویه ماشین ایستاد که سه تا آقا نشسته بودن بهش گفتم گلوله خوردم جاخورد وترسید اون آقا هرکاری کرد که به اورژانس زنگ بزنه آنتن نداشت واسه
همین گفت پانزده کیلومتری اینجا اورژانس هست میرم خبرمیدم التماسش کردم که منم ببرگفت نه مسئولیت داره،،،،خلاصه رفتن وامیدم ناامید شد فقط دعا میکردم میگفتم خدایا نجاتم بده نیم ساعتی
گذشت یک آقا ایستاد ودوتا خانم هم بودن اینبار پرسیدن چی شده گفتم تصادف کردم زنه خیلی دلش میسوخت واشک میریخت سریع از ماشینش ملافه آوردودورم پیچید وبه شوهرش گفت کمک کن ببریمش توماشین که همون لحظه آمبولانس ومامورا رسیدن
بزور سوار آمبولانسم کردن یک ساعت ونیم تا شهر دور بودیم ودردهایم شروع شدن چنان جیغ میزدم وبنده خدایی که تو آمبولانس بود هیچ مسکنی نداشتن فقط جلوی خونریزی رو میخواستن بگیرن وهمون لحظه به بیمارستان زنگ زدن وهمش میگفت
که خونریزی بند نمیاد،،،،خلاصه که تا ساعت نه ونیم به بیمارستان رسیدیم تمام پرستارها دکترها ریختن روسرم وفقط از
رو این تخت رو اون تخت منو مینداختن زیر پامم پلاستیک کلفت انداخته بودند که فقط خون میریخت از زخمام ،،،،،،لحظه ایی که منو میبرن سویچ ماشین اون راننده رو میندازن لایه درختاودوستم بادخترم هم اونجا بودن تا اینا میگردن دنبال سویچ ماشین رفته بوده واینها یک راست میرن کلانتری خبرمیدن وبه خانوادم زنگ میزنن خواهرام همشون به احمد زنگ میزدن ومیگفتن
میدونیم شما بلایی سرخواهرمون آوردین اما احمد باکلی قسم خوردن میگفته خبر ندارم وخواهرتون حتما با کسی فرار کرده
خلاصه که نقشه اشون این بوده که منو بکشن که اگر من میمردم تو اون دره سالیانه سال هم جنازه ام پیدا نمیشد میخواستن تهمت فرارهم بهم بزنن ،،،،خلاصه که تا
چهار بعد از ظهر بهم مسکن میزدن و فقط عکس مبگرفتن که معلوم بشه گلوله ها به کجای شکمم خورده ساعت چهار گفتن
میبریمت اتاق عمل خانوات کجا هستن گفتم هیچ کس خبر نداره فقط توروخدا زودتر ببرید نجاتم بدید یه دختر از اونجا رد میشد بالاسر مادرش بود که
🔅@delbrak1🔅