هدایت شده از تبلیغات پروفایل
داشتم تو حیاط لباس بچمو پهن میکردم که ناصر در حیاط رو باز کرد ... اشاره کرد به کفشهای پشت در اتاق
_مهمون داریم
بله
کی هستن ؟
با خنده گفتم دوستهای قدیمی مامانتن فکر کردن من دخترشم اومدن خواستگاریم
صورتش سرخ سرخ شد #رگ پیشونیش زد بیرون ، صدای نفس های خشمگینش رو شنیدم
مثل یک شیروحشی دندونهاشو بهم سائید و غرید:
_چه خبره اینجا؟
نیم نگاهی به توی خونه انداخت بگو بلند شن برن تا خودم بیرونشون نکردم
_آبرو ریزی نکن مامانت خودش می دونه چیکار کنه
چشم هایش را درشت کرد و گفت:
_ اومدن خواستگاری #زن_من...آبرو ریزی نکنم؟
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f