eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت23 💎 تمام صورت بهانه رو بوسید . بهانه سرشو آورده بود عقب و چشماشو بسته بود. معلوم بود غرق
💎 و چون رشته ی تحصیلیم ادبیاته عزیزم طبیعیه که دفتر کارم هم اونجا باشه. -: فکر کردم پزشکی میخونید. شکیبا: نه، متاسفانه من مثل شما انقدر باهوش نبودم که پزشکی قبول بشم و خوشبختانه رشته ای قبول شدم که عاشقشم. ازش خوشم اومده بود. -: عجله داری برای رفتن؟ شکیبا: اصلا فقط نمیخوام مزاحم شما باشم. -: مزاحم نیستی و اگر قراره با هم کار کنیم دیگه به من نگو شما. شکیبا: چشم خانوم افروز. -: بدترش کردی که. شکیبا زد زیر خنده. شکیبا: چشم. هر چی شما بگی. -: چی شد که شدی مسوول گاهنامه ؟ شکیبا: شاید علاقه و یا شاید لطف کسانی که میخواستن این گاهنامه رو راه اندازی کنن. گاهنامه ادبی بود و چون من زمانی که کارشناسی میخوندم تو دانشگاه خودمون با دوستانم چنین گاهنامه ای رو راه اندازی کرده بودیم طبق تجربه ام ازم دعوت کردن.حالا تصمیم داریم گسترشش بدیم که تمام رشته ها بتونن استفاده کنند… اون روز تا ساعت 2 با هم حرف زدیم و نهایت شکیبا منو رسوند خونه. هم مودب بود هم خیلی خاکی در عین حال اینکه خیلی ظریف بود ولی مثل مردها محکم بود و من از این حالت تو دخترها میترسیدم وقتی داشت منو پیاده میکرد یک دفعه گفت شکیبا: من اصولا تو زندگی کسی مداخله نمیکنم حتی سوال هم نمیکنم ولی اگر کاری از دستم بر میاد که مشکلتو حل کنم بهم بگو. هاج و واج موندم. شکیبا زد تو دنده و خندید و گفت: شکیبا: چشمات فریاد میزنه. خداحافظ. زیر لب گفتم خداحافظ. شب خونه حسابی شلوغ بود باز همه مرافعه داشتیم که برای خرید بهانه من برم که اینبار دیگه زیر بار نرفتم. دلیلم هم موجه بود سرم شلوغه. فرداش به اجبار با کیارش راهی دانشگاه شدم. بعد از ظهر که به کیارش گفتم نمیام خونه تعجب کرد وقتی جریان گاهنامه رو بهش گفتم با من تا دم در دانشکده ی ادبیات اومد. داشتم از کیارش خداحافظی میکردم که شکیبا از در اومد بیرون. شکیبا: سلام خانوم. -: سلام. معرفی میکنم پسر خاله و هم رشته ی من کیارش.شکیبا صبوری مسوول گاهنامه. شکیبا: خوش وقتم. کیارش: منم همینطور. خوب تارا خانوم تو چطوری برمیگردی؟ -: مثل هر روزی که تونیستی. کیارش: آخه هوا اون موقع تاریکه. شکیبا: اگر اشکالی نداره من تارا جونو میرسونم. -: خودم میرم ممنون. شکیبا: نه عزیزم به هر حال من به زحمت انداختمت باید هم یه جوری زحمتتو کم کنم مگر اینکه همراهی با منو دوست نداشته باشی -: این چه حرفیه. باشه با هم میریم. کیارش: خوب خیالم راحت شد. خداحافظتون. شکیبا: خدانگهدار -: خداحافظ. اون روز تا ساعت 5 کار کردیم و شکیبا منو با کار گاهنامه و بچه ها آشنا کرد با وجود شکیبا اصلا احساس غریبی نمیکردم وقتی داشتیم برمیگشتیم باز مثل روز قبل شکیبا بی مقدمه گفت شکیبا: خوب پس مشکلت اینه -: مشکلم؟ چه مشکلی؟ شکیبا: کیارش. دلم میخواست انکار کنم ولی نمیتونستم سرمو انداختم پایین. شکیبا: اینطور که معلومه کیارش خیلی دوستت داره مشکل چیه؟ نمیدونم چرا و چه جوری اما برای بار اول تو زندگیم به یک نفر اعتماد کردم و همه چیز و برای شکیبا گفتم. حتی حس هایی که خیلی وقتها با خودم هم مرور نمیکردم. شکیبا خیلی ناراحت شده بود ولی حرفی نمیزد لحظه ای که داشت منو پیاده میکرد گفت: شکیبا: نمیگم دوست خوبیم یا حتی آدم خوبی ولی دوست دارم منو دوست خودت بدونی و بدون هر چیزی که بشه اگر به من نیاز داشته باشی تمام تلاشمو میکنم که در کنارت باشم. بوسیدمش و خداحافظی کردیم تا وارد خونه بشم شکیبا ایستاد و منو تماشا کرد دوستی منو شکیبا خیلی سریع رشد کرد خیلی به هم نزدیک شدیم البته من چیز زیادی ازش نمیدونستم فقط در این حد که تک فرزنده وترم آخر کارشناسی ارشد..... 🎀 @delbrak1 🎀