eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
من متولد ۷۲ هستم. سال نود در سن ۱۸ سالگی علیرغم مخالفت خانواده و اطرافیان با همسرم ازدواج کردم. همسرم از لحاظ مالی اصلا شرایط خوبی نداشت و همه اطرافیان مطمئن بودن من کارم به طلاق میکشه چون به قول اونا من سختی نکشیده بودم تو زندگیم و توانایی تحمل بی پولی رو نداشتم. ولی خداروشکر که حرفای اونا ثمری نداشت و با توکل به خدا زندگیمونو شروع کردیم. همه به من میگفتن چقدر زود ازدواج کردی و من میگفتم من عاشق اینم مادر بشم و واقعا دلم بچه های زیاد میخواد. بعد از ازدواج همزمان که دانشگاهم شروع شد از همسرم خواستم که برای بچه اقدام کنیم، ایشون مخالف بودن چون میگفتن من درآمد بالایی ندارم، خونه و ماشین نداریم. ولی من میگفتم به این چیزا نیست و خدا کمک میکنه. ۳ ماه بعد عروسی اقدام به بارداری کردیم ولی نشد. هرماه چشم انتظار بودم. هرروز روزشماری میکردم و نمیشد. خیلی گریه میکردم. دوستانم و فامیل که با من ازدواج کرده بودن همه بچه دار شدن و من فقط اشک میریختم. هر روز خبر بارداری کسی از آشنایان رو میشنیدم و دلم میسوخت به حال خودم. خیلی دکتر میرفتیم و میگفتن سالمید. هر سال میگذشت و من نتیجه ای نمیدیدم. تهران قم و مشهد و شهر خودمون همه جا هر دکتری، معرفی میکردن میرفتیم ولی بی نتیجه. زخم زبونا، حرفای خانواده ی شوهر، دوست و غریبه و آشنا همه منو داشت از بین میبرد. ۵ سال گذشت. همسرم کار بهتری پیدا کرد و درآمدش بیشتر شد. منم درسمو خوندم و لیسانس تموم شد و فوق لیسانس رو شروع کردم که هم سرم گرم باشه هم از وقتم استفاده ای کرده باشم. بعد از ۵ سال یک دکتر آب پاکی رو، رو دستمون ریخت و گفت بارداری طبیعی براتون امکان پذیر نیست و شما فقط باید ای وی اف کنید و راهی ندارید. دنیا رو سرم خراب شد. چون هزینش برامون خیلی بالا بود. بازم من امیدوار بودم میگفتم ما هم بچه دار میشیم و به دکتر رفتن با وجود مخالفتهای شوهرم ادامه میدادم و انواع و اقسام داروها و آمپول ها رو استفاده میکردیم. به پیشنهاد اطرافیان طب سنتی هم رفتیم ولی نتیجه نگرفتیم. انقدر نذر و نیاز کرده بودیم که حد نداشت ولی دیگه کم کم داشتیم ناامید میشدیم. شوهرم میگفت دیگه بسه دکتر نرو اگه خدا میخواست بده میداد ما قسمت نیست بچه دار بشیم و دیگه نمیذاشت دکتر برم. هربار از سرکار میومد گریه میکردم به دست و پاش میفتادم ولی میگفت نه،من دیگه سرمایه ای ندارم که برای این کار هزینه کنم. خدا نمیخواد و تو به زور از خدا بچه میخوای. بارها همه میگفتن تو که انقد بچه دوست داری چرا بچه نمیارین الکی درسمو بهونه میکردم و میگفتم حالا وقت هست و کسی نمیدونست من بیچاره چقدر سختی کشیدم. روزها و ماهها و سالها میگذشتن. ۸ سال گذشت. مراکز ناباروری میگفتن اول چند بار ای یو ای کنید اگر نشد ای وی اف. شوهرم قبول نمیکرد ولی من میدونستم راهی جز این نیست. بلاخره با اصرار من همسرم قبول کرد چند بار ای یو ای کردیم ولی بی نتیجه. بدنم واقعا بی جون شده بود. خیلی آمپول مصرف میکردم و افسردگی هم باعث شد بیخیال درمان بشم. ۹ سال از زندگی مشترک گذشت. منی که به عشق بچه داشتن و مادری ازدواج کرده بودم در حسرت بچه داشتن میسوختم. هرسال میرفتم مراسم شیرخوارگان و قسم میدادم که یک نگاهی هم به من کنن. من نمیتونم حال اون روزهام رو توصیف کنم خیلی خیلی دلم بی طاقت شده بود. داشت سی سالم میشد. نگران بالا رفتن سنم بودم. خیلی با شوهرم بحث داشتم که قبول کنه ای وی اف کنیم و قبول نمیکرد. یک بنده خدایی یک دکتر در تهران بهم معرفی کرد به شوهرم گفتم گفت حرفشو نزن خدا نمیخوادو این حرفا. یک روز تصمیم گرفتم بدون اجازه ی همسرم از این دکتر هم نوبت بگیرم. دقیقا آذر ۹۹ بود. تماس گرفتم و برای خرداد ١۴٠٠ بهم نوبت دادن. نور امیدی تو دلم روشن بود گفتم تا اون موقع همسرمو راضی میکنم. عید ١۴٠٠ شد. همون عید خونه ی مادر همسرم رفتیم. همه جاری ها و خواهر شوهرام با کوچولوهاشون بودن و من تک و تنها. حتی جاری های بعد از من هم بچه داشتن ولی من نه. پدرشوهرم یک سری حرفای بدی بهم زدن که اشکمو در آوردن و دلم خیلی شکست. تا به حالا پیششون گریه نکرده بودم. در اتاق رو بستم و زار زدم. هیچوقت یادم نمیره. بعد از این اتفاق به همسرم گفتم خواهش میکنم این دکتر رو هم بریم قسم میخورم دیگه اسم دکتر رو نیارم و راضی شد. خرداد شد و من با هزار امید به مطب دکتر رفتم. ایشونم گفتن فقط باید ای وی اف کنید. همسرم دنبال وام رفت، منم مقداری طلا فروختم. آزمایشها و عکسها و تمام مراحل رو از اول طی کردیم. روزای سختی بود ولی نور امیدی در دلم می تابید. احساس می‌کردم تا مادرشدن فاصله ای نیست. همش از خدا میخواستم ناامیدم نکنه و میگفتم قدرت تو بالاتر از تمام قدرت هاست. ادامه دارد ⛱️@delbrak
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم.... شروع روایتی جدید متفاوت از دختری به نام ماهچ
از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بود ولی هیچ کدوم از اون صداها منو از فکر بیرون نمی آورد.گه گاهی به کت و دامن که روی صندوق لباس ها بود نگاهی مینداختم و اون چادر سفید با گل های ریز و درشت صورتی کنارش داغ دلمو تازه و تازه تر میکرد.از صبح اینقدر صلوات فرستاده بودم که دیگه حسابش از دستم در رفته بود. از پشت پرده ی توری به حیاط خیره بودم ولی هیچ کدوم از اتفاقاتی که بیرون می افتاد به چشمم نمی اومد. چشممو از در بر نمیداشتم و همش منتظر اومدنش بودم.دیگه کم کم نزدیک غروب بود و چراغونی حیاط توی تاریکی حسابی میدرخشید. صندلی ها با روکش قرمز چیده شده بود و جلوی هر دو تا صندلی یه میز با پایه های استیل و شیشه ای که از جشن قبل خوب تمیز نشده بود، گذاشته شده بود.کارگرهای بابام تن ظرف های میوه و شیرینیو روی میزها میچیدن و یکی در میون روی هر میز نمکدون هارو د چنگال هارو توی بشقاب ها میچیدن.اون طرف تر یکی مشغول هم زدن شربت توی کلمن های بزرگ استیل بود و چند دقیقه یک بار یه قالب یخ دیگه توی کلمن می انداخت. لیوان های شربتو تند تند پر میکردن و جلوی مهمون هایی که حالا تک و توک سر و کلشون پیدا میشد میگرفتن.ولی من، عروس اون مجلس هنوز گوشه ی اتاقم زانوی غم بغل گرفته بودم و حتی کت و دامن عقدمم نپوشیده بودم.چیزی نگذشت که چند ضربه به در اتاقم زدن و وقتی جوابی نشنیدن در باز شد و طلعت وارد اتاق شد. با دیدن تاریکی اتاق چراغو روشن کرد و وقتی منو اونطوری دید محکم روی دستش زد و لبشو گزید و گفت ابجی این چه وضعیه مهمون ها اومدن اونوقت تو هنوز اینجا نشستی؟همونطور که نگاهم به در خونه بود گفتم برو بیرون من امشب از این اتاق بیرون نمیام. طلعت جلوتر اومد و گفت ابجی پاشو توروخدا بابا بیاد تورو اینطوری ببینه قیامت به پا میکنه پاشو دیر میشه همه منتظرن. عمه دو ساعته سراغ تورو میگیره مامان هی دست به سرش کرده و گفته شگون نداره عروسو حالا ببینی به خدا تا حالا هم به زور جلوشو گرفتیم نپره توی اتاقت پاشو قربونت برم پاشویه دستی به سر و صورتت بکشم. با بی میلی تمام از جام بلند شدم و مثل یه مرده ی متحرک کت و دامن سفیدو پوشیدم و روی صندلی نشستم. طلعت یه کمی از لوازم ارایشش اورد و به صورتم زد موهامو سشوار کشید و چند قدم عقب رفت. نگاهی به سر تا پام انداخت و دوتا انگشتشو روی لبش گذاشتو بوس کرد و به طرفم فرستاد و گفت آه بیا یه تیکه جواهرشدی. به سمت اینه چرخیدم و نگاه سرسری به خودم انداختم دستی روی ماه گرفتگی روی پیشونیم کشیدم و دوباره با یاداوری مصیبتی که به سرم اومده بود بغض گلومو گرفت.طلعت به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره به سمتم برگشت و گفت عمه رو میفرستم توی اتاق میخواد تورو ببینه.بعد از بیرون رفتن طلفت عمه سریع خودشو توی اتاق انداخت و شروع به كل کشیدن کرد تند تند چهار قل میخوند و به سمتم فوت میکرد و با صدای بلند میگفت الهی قربون عروس قشنگم برم..... 🎀 @delbrak1 🎀