🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم د
#پل
#قسمت_2
اولیامدرسه همتا که میدونستن ما یتیم هستیم زیاد بهش سخت نمیگرفتن ولی گاهی انقدر شیطنت میکرد که چاره ای نداشتن جز اینکه خاله رو مدرسه بخوان خاله هم بدتراز همه امکان نداشت چیزی به همتا بگه فقط منو دو تا پسر خاله بودیم که از دست کارهای همتا حرص میخوردیم و چیزی نمیگفتیم. کاوه 18 ساله بود و کیارش 21 ساله . هر دوشون مخصوصا کاوه دائم پیگیز کارهای همتا بودن تا یک وق خدای نکرده جای پشیمونی براشون باقی نذاره . آخه همتا دائم از مدرسه فرار میکرد جایی هم نمیرفت با دوستاش میرفت پارک و سینما ولی انگار از هر چیزی که اجباری داشته باشه بیزار بود تا روزی که دوباره از مدرسه زنگ زدن و گفتن که باز همتا نرفته مدرسه و کیارش به دروغ گفت مریضه و تو خونه است ولی کارد میزدی خون کیارش در نمیومد انقدر عصبانی بود که حتی کاوه داشت آرومش میکرد هم منو هم کاوه میتریدیم با این عصبانیت یه کاری دست همتا بده وقتی سر ساعتی که مدرسه تعطیل میشه همتا اومد خونه و لباسهاشو در آورد کیارش فقط نگاهش کرد و بر خلاف انتظار منو کاوه به همتا گفت:
-: همتا جان مثل اینکه مدرسه رفتن برات خیلی سخته میخواستم بهت مژده بدم که از فردا دیگه مدرسه نمیری.
منو کاوه و همتا همینطور مات به کیارش موندیم.
کیارش: چیه ؟
همتا: چرا؟
کیارش: گفتم که وقتی با هزار زحمت از مدرسه فرار میکنی یعنی به درس و ادامه تحصیل و یه آینده ی خوب علاقه ای نداری پس بمونی تو خونه و آشپزی یاد بگیری که پس فردا حداقل دو تا غذا بلد باشی درست کنی که اگر خواستگاری در این خونه رو زد ما بتونیم بگیم خانوم حداقل آشپزی بلده بهتره.
صورت همتا نشون میداد خیلی بهش برخورده
همتا: یعنی چی؟ یعنی میخوای بگی من باید بمونم خونه و کارهای خونه رو یاد بگیرم؟ که چی؟
کیارش: که زودتر شوهر کنی . همه که نباید دکتر و مهندس بشن یکی هم مثل تو باید بشه یه زن خونه دار معمولی که تمام نگرانیش اینه که قرمه سبزیش شور نشه.
همتا یک دفعه زد زیر گریه و دوید رفت تو اتاقش. کیارش فریاد زد تا صبح هم که گریه کنی دیگه حق رفتن به مدرسه رو نداری،همین که گفتم . و قبل از اینکه هر کدوم از ما عکس العملی نشون بدیم از خونه رفت بیرون. تاشب همتا از تو اتاقش بیرون نیومد و خاله هر چقدر برای شام صداش کرد جواب نداد. کیارش ساعت 11 شب اومد خونه سراغی هم از همتا نگرفت. صبح منو همتا طبق معمول داشتیم برای مدرسه آماده میشدیم من نگران برخورد کیارش بودم که مبادا واقعا نذاره که همتا به مدرسه بیاد برای همین هی نق میزدم که همتا زودتر حاضر بشه تا از خونه بریم بیرون. درست دم در بودیم که کیارش از اتاقش اومد بیرون .
کیارش: به به همتا خانوم صبح به این زودی کجا تشریف میبرید؟
همتا که معلوم بود که هم از کیارش میترسه و هم نمیخواد کم بیاره گفت:
-: مدرسه.
کیارش: گفتم شما اجازه مدرسه رفتن نداری.
-:اذیت نکن کیارش میدونم اشتباه کردم دیگه غیبت نمیکنم.
کیارش: نه عزیزم اصلا دیگه بحث غیبتهای تو نیست تو مدرسه نری بهتره .
و بعد در حالی که خمیازه میکشید رفت به طرف دستشویی و گفت :
-: کفشاتو دربیاربیا تو امروز میخواهیم با هم برای خونه بریم خرید
همتا مستاصل به من نگاه میکرد من که میدونستم اگر کیارش برگرده و ببینه همتا هنوز دم در ایستاده حسابی عصبانی میشه کفشامو در آوردم همتا هم کفشهاشو در آورد و اومد تو خونه. خاله صداش در نمیومد. همه میدونستن کیارش تصمیمی نمیگیره ولی اگر تصمیم بگیره دیگه کسی نمیتونه نظرشو عوض کنه با کارهایی هم که همتا کرده بود هیچ کدوم ما نمیتونستیم وساطت کنیم. کاوه که تازه بیدار شده بود همینطور مات به ما نگاه میکرد و هیچی نمیگفت
---------
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b