🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت24 💎 و چون رشته ی تحصیلیم ادبیاته عزیزم طبیعیه که دفتر کارم هم اونجا باشه. -: فکر کردم پزش
#پل
#قسمت_25
💎 ادبیات فارسیه و اینکه مدرس دانشگاهه. ولی اینکه چرا تنها زندگی میکنه با اینکه پدرو مادر به اون خوبی داره چیزی بود که نه برام توضیح داد نه جرات میکردم بپرسم اون روزا شکیبا هم درگیر مسئله ی کیوان بود ولی انقدر سفت و محکم برخورد میکرد که گاهی من از حسی که داشتم و ضعفی که نشون میدادم بدم میومد. بلاخره روزهای امتحان سر اومد و همه آماده میشدیم برای امتحان روز آخر من امتحانمو دادم و اومدم بیرون سر پیچ دانشگاه شکیبا رو دیدم داشتیم صحبت میکردیم که کیارش و بهانه جلومون سبز شدن.
-: سلام
بهانه: سلام
من بهانه و شکیبا رو به هم معرفی کردم. بهانه خیلی سریع از شکیبا فاصله گرفت ولی کیارش ایستاد به حرف زدن. شکیبا که دید بهانه داره به خودش میپیچه خیلی سریع خداحافظی کرد و رفت طرف ماشین تا منم برم.
-: چرا انقدر زود خداحافظی کردی ؟
شکیبا: پاهام خسته شده بود.
من که میدونستم به خاطر حساسیت بهانه شکیبا سوار ماشین شده تعجب کردم که شکیبا چرا از منم پنهان میکنه که دلیلش چی بوده.
-: فکر کردم به خاطر حساسیت بهانه زودتر خداحافظی کردی.
شکیبا خندید
شکیبا: ببین اگر بهانه روی من یا امثال من حساسیت داره دلیل نمیشه روی دختر خاله ی شوهرش هم حساسیت داشته باشه بهت نگفتم چون دوست ندارم چنین چیزی تو ذهنت باشه با وجود اینکه کیارش و بهانه قراره پیش شما زندگی کنن این مسئله تو رو آزار خواهد داد. پس شلوغش نکن و فکر نکن چون بهانه روی من حساسه پس روی هر دختری حساسه باشه؟
فکری که یک ماه بود تو ذهنم بود رو برای بار اول به یکی گفتم.
-: شکیبا من تو اون خونه نمیمونم که شاهد حساسیت یا عدم حساسیت بهانه باشم
اصلا تعجب نکرد.
شکیبا: خوب؟
-: من شاید بتونم برای یک ساعت دو ساعت فیلم بازی کنم ولی اگر بخوام با کیارش و بهانه یه جا زندگی کنم آب میشم، داغون میشم. همتا هم قراره آخر تابستون ازدواج کنه و مسلما همه میخوان یه جا زندگی کنن خونه انقدر بزرگ هست که اگر هر کدوم یه قسمتشو بردارن بازم خونه خالی میمونه ولی من نمیتونم میون این جمع زندگی کنم.
شکیبا: میخوای چیکار کنی؟
-: من از اونا جدا میشم درسمو میخونم و کار میکنم.
شکیبا خندید
شکیبا: چرا مثل بچه ها حرف میزنی تارا؟ مگه کار پیدا کردن واسه دختری مثل تو ساده است؟
-: مگه تو سه جا کار نمیکنی؟
شکیبا: شرایط من با تو فرق داره من تقریبا درسم تموم شده و بر پایه ی علمم کار پیدا میکنم ولی تو الان بر چه اساسی میخوای بری دنبال کار؟
-: نمیتونی کمکم کنی؟
شکیبا یک کم فکر کرد و گفت : باید در موردش صحبت کنیم کاری که تو میخوای بکنی کاری نیست که به سادگی قابل انجام باشه یادت نره ما تو ایرانیم و تو یه دختری.
-: چیش مشکله؟
شکیبا: بریم خونه من؟
منم که کاری نداشتم رفتیم اونجا بار اول بود میرفتم خونه ی شکیبا. تعجب کردم فکر میکردم یه خونه ی مجردی ساده تر از این حرفهاست از سه طرف سالنش چند تا پله میخورد میرفت بالا یک طرف میخورد به یه هال کوچیک و بعد آشپزخونه از یک طرف هم میرفت تو یک هال کوچیک بعد سه تا اتاق خواباش و یه تیکه اش و سنتی درست کرده بود که در شیشه ای داشت یعنی از تو هال تو اون قسمت و میدیدی ولی چون پرنده ها توش پرواز میکردن در گذاشته بود پر فنچ و مرغ عشق و گلدون بود رفتم رو تختی که تو اون قسمت گذاشته بود نشستم خونه خیلی دنج بود ولی بوی تنهایی میداد نمیدونم چرا با دیدن خونه دلم برای شکیبا سوخت حس میکردم هیچ لذتی از این خونه و زیبایی نمیبره.بعد از اینکه یک کم استراحت کردیم شکیبا شروع کرد حرف زدن.
شکیبا: ببین تارا. شاید من خیلی کارها کرده باشم که به نظر ساده بیاد ولی مطمئن باش مشکلات خاص خودشو داره ...
🎀 @delbrak1 🎀