🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_30: 💎این همون کیارشه که گفتی اینهمه برات زحمت کشیده نگفتی؟ کسی که برای قبولی تو تو دانشگ
#پل
#قسمت_31
💎کاش به شکیبا قول نداده بودم. اگر بهش میگفتم نمیتونم تحمل کنم انگ ضعیف بودن بهم میخورد هر چند راست میگفت ضعیف بودم.
وقتی از حمام اومدم بیرون لباسهای آماده رو تخت بود لباس پوشیدمو یه زنگ به خاله ام زدم. خاله همش گریه میکرد و منم براش میگفتم که حالم خوب نبوده و میخواستم تنها باشم. بعد رفتم تو هال. همتا پای تلویزیون بود و شکیبا طبق معمول داشت کار میکرد.
شکیبا: عافیت باشه.
-: سلامت باشی
شکیبا: حوصله حرف زدن داری؟
-: آره.
شکیبا: یادته چی از من خواستی؟
-: آره یادمه ولی تو قول گرفتی که 20 روزپیش اونا بمونم.
همتا ما رو نگاه میکرد معلوم بود از حرفامون سر درنمیاره.
شکیبا: با وضعی که تو داری یا خودتو به کشتن میدی یا کاری میکنی اونا بفهمن پس من حرفمو پس میگیرم، اینجا راحتی؟
-: آره چطور؟
شکیبا: میتونی اینجا بمونی و با من زندگی کنی بهت گفتم من اکثرا خونه پدرو مادرم هستم میتونی تنها باشی؟
ذوق زده شده بودم.
-: آره.
همتا: میشه به منم بگید جریان چیه؟
-: من نمیخوام تو اون خونه زندگی کنم. تو هم که دو ماه دیگه ازدواج میکنی و دیگه اونجا تنها نیستی شوهرت کنارته .
همتا: میفهمم ولی چطوری میخوای خاله رو مخصوصا کیارش و راضی کنی؟
-: یه کاریش میکنم.
همتا: هیچ کاریش نمیتونی بکنی.
-: سعیمو میکنم.
اون شب خوابیدیم و صبح با تکونهای شکیبا از خواب بیدار شدم وقتی بلند شدم دیدم تمام صورتم خیسه. تو خواب انقدر گریه کرده بودم که بالش خیس خیس شده بود. شکیبا بغلم کرد و نوازشم میکرد تو آغوشش احساس امنیت میکردم . نیم ساعت گریه میکردم و شکیبا باهام حرف میزد. بعد از ظهر رفتم خونه و شب دوباره برگشتم پیش شکیبا اصلا طاقت دیدن کیارش و بهانه رو نداشتم. اشتباه نکنید واقعا دوستشون داشتم هر دوشونو ولی ترجیح میدادم دورادور شاهد خوشبختیشون باشم.
فرداش کلاس داشتم وقتی بعد از ظهرکلاسم تموم شد رفتم خونه که دیدم شکیبا خونه ی ماست. بعد از رسیدن من شکیبا نیم ساعتی بود و بعد رفت . خاله شدید تو فکر بود.
اون روز من رفتم خونه ی تارا تا اگر بشه خاله ی تارا رو راضی کنم که چند وقتی تارا با من زندگی کنه میدونستم اگر خود تارا بخواد اینو به خاله اش بگه درصد قبول کردنشون خیلی کمه. صبح با خاله اش تماس گرفتم و ساعت 12 رسیدم اونجا. بهانه و کیارش و همتا هم خونه بودن.
بعد از اینکه ده دقیقه ای نشستم از اونا خواستم که بشینن تا باهاشون حرف بزنم.
-: خاله جون میخواستم باهاتون صحبت کنم فقط ازتون خواهش میکنم بذارید من تمام دلایلمو بیارم و صحبتم تموم بشه بعد نظرتونو بگید
خاله : باشه دخترم.
-: خاله شما چند بار پدر و مادر منو دیدید امیدوارم بهمون اعتماد داشته باشید.
خاله: بیشتر از هر کسی که دورو بر تاراست من به تو اعتماد دارم.
-: ممنونم.برای درک چیزی که من میخوام بگم باید از قالب خودتون خارج شید و خودتونو جای تارا بذارید . تارا مدتیه اعصابش ناراحته. تو یک زمان کوتاه هم کیارش که مثل برادرش بوده ازدواج کرده و هم بهانه که بهترین دوستش بوده وارد یه زندگی جدید شده. از اون طرف همتا هم که خواهرشه تا دو ماه دیگه ازدواج میکنه و یک دفعه تارا دید که همه تو زندگی به یه تحول بزرگ رسیدن وفقط اونه که سر جاشه نه اینکه اون به این تحول حسادت میکنه نه فقط احساس غربت و تنهایی میکنه و مخصوصا میبینه کسانی که تو زندگیش داشته الان یه عزیز کنارشون دارن که شاید از هر کس دیگه ای براشون مهمتر باشه برای همین احساس طرد شدگی میکنه و همین باعث شده که حالش زیاد مساعد نباشه . من نمیگم این حالت بده یا خوبه . نمیگم تارا نباید اینطور میشد
🎀 @delbrak1 🎀