🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت38: 💎هیچ حسی نسبت به من، کسی که بهش پیشنهاد ازدواج داده نبود. حس کردم زیر این تهی بودن دار
#قسمت_39
💎همتا: من که سر از کارهای تو در نمیارم نه به اینکه چند سال برای عشقت گریه میکنی نه به اینکه وقتی پیشنهاد ازدواجشو میشنوی عصبی میشی.
به نظر من همتا هنوز یه بچه بود که هیچی نمیفهمید.
-: شکیبا اینجاست؟
همتا: آره
-: صداش کن
همتا رفت و شکیبا رو صدا کرد و با هم اومدن تو اتاق تا دیدمش بغضم ترکید
شکیبا: راستشو بگو من قیافه ام شکل این مجسمه سینمایی گریه است که تا منو میبینی اشکت در میاد؟
-: مسخره بازی در نیار
همتا: تو ازش بپرس شکیبا چی شد فضولی مردم.
شکیبا: دلش بخواد میگه چرا پرسم؟
همتا: تو دیگه کی هستی
شکیبا: شکیبا صبوری هستم خوشوقتم
همتا: مسخره.
وسط گریه خنده ام گرفته بود. شکیبا شوخی میکرد ولی نگاهش خیلی جدی بود برای همین میترسیدم باهاش حرف بزنم میترسیدم اونم نظر منو داشته باشه.ولی باید با یکی حرف میزدم و هیچ کس و بهترو نزدیک تر از شکیبا نداشتم.
-: چیکار کنم شکیبا؟
شکیبا: اینجا دیگه حیطه ی من نیست عزیزم خودت میدونی.
-: تو بهم بگو شکیبا تو که دیگه همه چیز و میدونی.
شکیبا: برای همین نظری نمیدم
-: اگر موافق بودی میگفتی ؛مخالفی که هیچی نمیگی.
شکیبا: حرف تو دهن من نذار تارا. خودت میدونی باید چیکار کنی منم هیچ حرفی نمیزنم. فقط بدون هر تصمیمی بگیری برای همه محترمه اجباری تو هیچ چیز نداری.
همتا: این حرفها چیه؟ تارا سالهاست کیارشو دوست داره دیگه دو دو تا چهار تا کردنش چیه ؟ اینهمه تردید برای چیه؟
به چشمای شکیبا نگاه کردم نگاهم میکرد و تو نگاهش دیدم که مخالفه.
-: شب پیشم میمونی شکیبا؟
شکیبا: اگر تو بخوای آره.
-: میخوام
شکیبا: در خدمتم خانوم گل.
تا فرداش از اتاق بیرون نرفتم صبح که بلند شدم تصمیم گرفته بودم که جواب مثبت بدم دلم میخواست کنار کیارش همه چیزو فراموش کنم. وقتی تصمیممو به شکیبا گفتم بهم تبریک گفت. از اتاق اومدم بیرون. بعد از صبحانه کیارش صدام کرد تو سالن.
کیارش: قرار بود دیشب جواب منو بدی خوب؟
تا اومدم دهن باز کنم چشمم به شکیبا افتاد انگار یکی به دهنم قفل زد. دوباره به کیارش نگاه کردم چهره اش کاملا جدی بود. شکیبا محکم و جدی به صورت کیارش نگاه میکرد بعد از چند لحظه سرشو انداخت پایین. کیارش یک دفعه صداش رفت بالا
کیارش: ای بابا یه جواب که انقدر اونوم منم نداره خانوم.
یک دفعه یاد تمام لحظات تلخی که به خاطر کیارش گذرونده بودم افتادم.یاد گریه ی دیشبش. اون نمیخواست با من ازدواج کنه اون فقط میخواست یه حرکتی بکنه. شاید میخواست از بهانه انتقام بگیره و نشون بده بدون اونم زندگی میکنه هر دلیلی داشت علاقه نبود. بلند شدم بدون اینکه جواب بدم رفتم طرف در .کیارش فریادزد
کیارش: جواب بده بعد برو.
دیگه نتونستم طاقت بیارم صحنه صحنه ی زندگیم اومد جلوی چشمم. بعد از سالها لب باز کردم.
-: خیلی دوستت داشتم کیارش. انقدر دوستت داشتم که هر بار که میدیدمت نفسم بند میومد. انقدر که تمام روز و شبمو با یاد تو ،خیال تو ،چشمای تو و عشق تو سر میکردم. حتی لحظه ای از زندگیم بدون یاد تو نبود تا اینکه تو بهانه رو انتخاب کردی و من داغون شدم. نیست شدم ، یه جورایی تو خودم مردم کیارش میفهمی؟ مردم. چند وقت پیش ازم پرسیدی شده عشقمو از دست بدم یا نه؟ شده کیارش . پرسیدی شده آرزوهام سراب بشه؟ شده کیارش. پرسیدی شده همه رویاهام دود بشه بره هوا ؟ شده کیارش. خیلی پیش از تو و تو باعثش بودی نه اینکه تو خواستی، نه؛ این منم که تو رو انتخاب کردم و برای این انتخاب خوشحالم . تو با بهانه ازدواج کردی و من از اینجا رفتم تا شاهد زندگی شما دوتا نباشم نه اینکه نمیتونستم خوشبختیتونو ببینم نه برای اینکه صورتمو نگاهم انقدر حسرت
🎀 @delbrak1 🎀