#ارسالی_اعضا😍
سرگذشت واقعی 😢
#پارت۱
سلام :)
میخواستم راجب زندگیم و تجربیاتم براتون بگم ...
من 27 سالمه من توی یک خانواده سخت گیر بزرگ شدم که نه محبتی دیدم نه از زندگی چیزی فهمیدم
ما توی تهران زندگی میکردیم من یه دختر درس خون و مودب بودم که به هیچ پسری علاقه ای نداشتم
حدود 7 سال پیش بود که من عاشق یک پسر جنتلمن و خیلی آقا شدم
هنوزم وقتی دارم تایپ میکنم داستانم رو قلبم میلرزه :)
اون اسمش امیر حسین بود
میشد پسر عموی پسر خالم که برای هم پسر خاله دختر خاله بودیم
خانواده ها مون در ارتباط بودن و شناختی از هم داشتیم همیشه با هم صحبت میکردیم و توی بعضی موضوعات هم نظر بودیم و من خیلی خیلی ازش خوشم میومد
اون 27 سالش بود و من 20 سالم بود
من از ازدواج با پسر کم سن خوشم نمیومد الانم اینجوریم
ما با هم چت میکردیم و در ارتباط بودیم
بعضی شب ها ساعت ۱۲ یا ۱ شب بهم پیام میداد و راجب بعضی از موضوعات چت میکردیم و توی اون دوره من وابستش شده بودم خیلی و عاشقش شده بودم ...
روزی که من میخواستم بهش حسم رو بگم
خبر شدم که اون رفته خواستگاری یکی دیگه
دنیا رو سرم خراب شد من شده بودم بازیچه دستش و منو انداخت دور ::::(
بخاطر اینکه کسی نفهمه رفتم توی حموم و حدود ۳ ساعت گریه میکردم
بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون
گفتن فردا نامردیه امیر حسینه
اصلا دیگه کم نیاوردم اون چطور تونست با وجود من با یکی دیگه نامزد کنه اصلا مگه میشد من ناراحت نباشم داشتم دق میکردم من دوسش داشتم
روز نامزدی رفتم آرایشگاه خوشکل شده بودم خیلی یه لباس دلبرانه پوشیدم و خیلی ریلکس رفتار میکردم ولی چشمام پر میشد هر لحضه احساس پوچی بهم دست میداد انگار کامل نیستم و بدون اون ناقصم
نامزدی توی تالار بود
وقتی دیدمشون عروس 18 سالش بود و قدش کوتاه بود
ولی مگه میشد چشمام خیره به امیر حسین نشه انقدر خوشکل شده بود توی اون کت و شلوار
خیلی دوسش داشتم بخاطر همین به خودم دلداری میدادم تا جلوی اون چشمام پر نشه به خودم می گفتم
چه با من چه بی من دوست دارم خوشبخت بشه ... ♡ ....
دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و از تالار زدم بیرون
سویچ ماشین بابام توی کیفم بود بخاطر همون زود رفتم تو ماشین بابام نشستم
جالبه 10 دقیقه بعد اومد دنبالم من توی ماشین بابام نشسته بودم و گریه میکردم حواسم نبود در و قفل کنم
اومد داخل کنارم نشست و بهم گفت چی شده حالت خوبه و ازم پرسید چرا گریه میکنی؟؟؟
با صدای که از شدت گریه کردنم گرفته بود گفتم من نابود شدم من تو رو دوست دارشتم تو چرا منو امید وار کردی چرا کاری کردی که من وابستت بشم تو بهم قول داده بودی
در کمال نا باوریم میدونید بهم چی گفت امیر حسینی که با هاش یه عالمه رویا پردازی کرده بودم
بهم گفت .. تو خودت این موضوع برای خودت بزرگ کردی تو فقد دختر خالمی هم قبلا و هم الان.
خیلی تعجب کرده بودم خیلی عصبی بودم نه از دست امیر حسین از دست خودم که چقدر ساده بودم چقدر همه چیو برای خودم بزرگ کرده بودم :(
با صورتی که کاملا مشخص بود قرمز شده و عصبی بودم بهش گفتم از ماشین برو بیرون تنهام بزار
با صدای بلند تر گفتم بروووووووو
من دقیقا 1 ماه کامل
افسردگی گرفته بودم روانی شده بودم
فکر میکردم زندگیم تموم شده ....
بعد توی یکی از روز ها خبر بهمون رسید که امیر حسین تصادف کرده و تو کماس
انگار جونم در اومده بود نمیتونستم نفس بکشم شاید دوسم نداشت ولی من اونو نمیتونم فراموش کنم
و زودی آماده شدم و رفتم بیمارستان
تنهایی دیدنش ...
از پرسنل بیمارستان اتاق امیر حسینو پرسیدم
رفتم به اتاقش
به یه عالمه دستگاه وصل شده بود :(
هیچ کسی توی اتاقش نبود
نشستم توی صندلی کنارش و دستش گرفتم و گریه کردم باهاش حرف میزدم با وجود اینکه چشماش بسته بود:(
خیال بافی های که با هاش میکردم دونه دونه بهش می گفتم ..
حدود ۲ ساعت پیشش بودم و وقتی میخواستم بلند شم و برم
بهش گفتم
تو شاید منو دوست نداشته باشی
ولی من تا آخر عمرم و همیشه دوست دارم حتا هنوزم وقتی اسمتو میشنوم دلم میلرزه
و بغلش کردم و لبش رو بوسیدم
چون توی واقعیت نمیتونستم این کارو کنم ..
دیدم از چشمش اشک اومد :(((
و بعد دستگاه صدا داد و نبضش دیگه نمی زد ..
باورم نمی شد انگار فیلم هندی بود
من با گریه و سرو صدا پشت در اتاقش بودم و میگفتم لطفا زنده بمون قول میدم دیگه نیام پیشت ترو خدا امیر حسین --
الانم که دارم مینویسم این حادثه تلخ رو اشکام بهم اجازه نمیده بغض گلومو گرفته
از پنجره اتاق دیدم یه پارچه سفید روش کشیدن و من
یه جیغ محکم کشیدم و بعد سیاهی و سیاهی
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ارسالی_اعضا😍 سرگذشت واقعی 😢 #پارت۱ سلام :) میخواستم راجب زندگیم و تجربیاتم براتون بگم ... من 27 سا
#پارت۲
اصلا نمیدونم چقدر گذشته بود که بیدار شدم
چند تا دکتر بالا سرم بودن
با گریه گفتم امیر حسینم کجاس لطفا بگین زندس ترو خدااااا
بدونه مقدمه بهم گفتن تو 1 ماه شده بیهوش بودی و الان بهوش اومدی ...
یک ماه پیش اون رو دفن کردن :(
عشقم بدون خدافظی من دفن شد :/
بعد مامانم اومد گریه میکرد و منم با اون گریه میکردم ناله میکردم
امیر حسینم عزیز دلم چرا رفتی......
رفتم سر مزارش پر از گل و شمع بود...
و منم رز های آبی ..
رنگی که دوست داشت بردم براش و پر پر کردم سر مزارش
الان دقیقا 6 سال میشه که من هر دو ماه یک بار میرم سر مزار عشقم
امید وارم زود تر پیشش برم شاید توی اون دنیا به هم رسیدیم :)))
من این همه سال با یاد و دیدن عکسای اون زنده موندم
باورتون میشه چقدر بهم توهین میشه از طرف خانواده و فامیل و دوست و آشنا بهم میگن ترشیده و میگن کسی نمیاد بگیردت چون تو مرده متحرکی
من بعد فوت امیر حسینم افسردگی بلند مدت گرفتم الان اینجوریم
نامزد امیر حسین دو ماه بعد از فوتش رفت زن یکی دیگه شد
عاشق امیر حسین شدن بهترین خاطره زندگیم بود :))))
من توی این چند سال درس میخوندم
تنها خواستم این بود که کاش یه بچه ازش داشتم
من دیگه نمیتونم بدون اون زندگی کنم
از اینکه بیوه اونم خیلی خوشحالم چون حداقل میدونه من برای اون میمیرم و صبر کردم و خیلی دوسش دارم
ولی کاش زنش بودم و یک زندگی معمولی داشتیم
بقیه بهم هرچی بد و بیراه بگن برام مهم نیست 6 سال تموم عادت کردم به شنیدن این حرفا و الان دیگه فرقی به حالم نمیکنه
من زندگی نکردم ...
برای همین دوس دارم عاشقا رو بهم برسونم بهشون از نظر مالی کمک کنم
دنیای اونا رو بسازم چون دنیای من سیاه شد .....
شاید توی اون دنیا منم با امیر حسینم دنیای خوبی داشته باشم اونم منتظر منه حتما عشق همیشگیم
.........................................................
از این داستان زندگیم یه درسی بگیرین
شما لایق زندگی هستین و برای خودتون زندگی کنید همه ارزش زندگی کردن دارن
به خودتون و انتخابات باور داشته باشین
حرف بقیه و مردم مهم نیست تو برای خودت زندگی میکنی پس خواهر و برادرهای عزیزم لطفا خودتون دوس داشته باشین و برای خودتون زندگی کنید
......................................
دوست دار همیشگیتون زهرا ♡
برای آرامش امیر حسینم یه صلوات بفرستین 😭❤️
🎀 @delbrak1 🎀