eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت هفدهم 🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸 حبیب یادت باشه که اینا خواهر و بردادراتن من تورو مثل پسر خودم میدونم.
قسمت هجدهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبیب تشکر کرد و گفت ممنونم خاله جون خسته نیستم که کم کنارتون میمونم بعد میخوابم.كنار حبیب نشستم ازش خوشم اومده بود از داداش های خودم مهربون تر بود به حرف هام گوش میداد و میخندید. لیلیو به طرفش گرفتم و گفتم تو عروسک نداری؟ حبيب خندید و گفت نه ندارم. گفتم میتونی با لیلی بازی کنی اصلا تو میتونی بابای لیلی باشی چون اون بابا نداره.حبیب که از خنده غش کرده بود لیمو کشید و گفت چقدر شیرینی تو دختر. سرمو پایین انداختم و وقتی دوباره بالارو نگاه کردم موهام توی صورتم ریخته بود. حبیب موهامو مرتب کرد و پشت گوشم زد و انگار تازه چشمش به لکه ی تیره رنگ روی پیشونیم افتاد.دستی روی لکه کشید و رو به بابا گفت اخی حاجی پیشونیش چی شده. قبل از این که بابا جوابی بده خودم حاظر جوابی کردم و گفتم اون ماهه ماه اومده روی پیشونیم. اخه وقتی توی شکم مامانم بودم یه شب ماه از اسمون رفته و چون مامانم دستشو به پیشونیش زده ماه اومده روی پیشونی من.دوباره صدای خنده ی همه بلند شد و مامان بود که قربون صدقم میرفت. مامان جواب نگاه متعجب حبیبر داد و گفت ماه گرفتگیه پسرم اون طوری براش تعریف کردیم که غصه نخوره.حبیب که تازه متوجه شده بود دوباره نگاهشو به من دوخت و گفت پس باید اسمتو میذاشتن ماه پیشونی چون روی پیشونیت په ماه داری و این خیلی منحصر به فرده چون هیچکس دیگه روی پیشونیش ماه نداره.بابا با دقت به حرف های حبیب گوش میداد و بعد از تموم شدن حرفش گفت به نظر میاد سواد داشته باسی چند کلاس درس خوندی؟ حبیب سری تکون داد و گفت درسته حاجی تا همین امسالک بابام به رحمت خدا رفت مدرسه میرفتم ولی دیگه نمیتونم درس بخونم. بابام سری به نشونه ی تحسین تکون داد و گفت خوبه پس از حساب و کتابم سردر میاری؟ 🎀@delbrak1🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 سلام وقت بخیر میخوام از زندگیم بگم من موقع که ۷ سالم بود مامانم سرطان گرفت ،خیلی بد بود زندگی سختی داشتیم ۲ تا زن عمو داشتم که اونها می‌ آمدن برای من و داداشام غذا درست میکرد، یکی از زن عمو ها بچه داشت هر موقع زن عمو می‌آمد خونمون اونم با خودش می‌آورد خیلی منو داداش کوچیکه اذیت میکرد،دستا مونو گاز می‌گرفت ،کتکمون میزد اما بااینکه اون از ما کوچیک تر بود بابام نمیزاشت دست بهش بزنیم یا بهش حرف بزنیم می‌گفت اگه شما فاطیما رو بزنید مامانش دیگه براتون غذا درست نمیکنه از گرسنگی میمیرید،مامانمون هم نبود ازمون دفاع کنه همش به خاطر اینکه مسکن میخورد خواب بود یا بیمارستان بود، همه اینا گذشت گذشت ۶ سال بعد توی ۲۴ اردیبهشت سال ۱۳۹۹ فهمیدیم دوباره مامانم سرطان گرفته،من ۱۳ سالم بود، تازه آشپزی یاد گرفته بودم، هیچ وقت مامانم نمیزاشت تنهایی برم اشپز خونه میترسید می‌آمد کمکم ، اون موقع کرونا بود تو شاد درس میخوندم زیاد بهم سخت نمی‌گذشت ولی وقتی که رفتم پایه هشتم مدرسه هام حضوری شد خیلی اذیت شدم، نمیتونم کار های خونه انجام بدم آشپزی هم زیاد بلد نبود کلی خراب کاری میکردم تا یه چیزی برام مامانم درست کنم، مامانم به خاطره دارو های شیمی در مانی زود زود گرسنه میشد اگه هم بهش غذا نمی‌دادی از گرسنگی غش میکرد، موقع که از مدرسه می‌آمدم می‌دیم صورت مامانم عین گچ شده گرسنش بود،بابام هم به خاطره مریضی مامانم اعصاب نداشت هی باهام دعوا کرد چرا کار های خونه رو خوب انجام نمیدی دیگه نمی خواد بری مدرسه، من خیلی مدرسه دوست داشتم و دارم هی جونم به مدرسه بود برای چند ساعت ناراحت نبودم همش دعا میکردم میگفتن ای خدا چی میشد مدرسه تا غروب بود،دوست نداشتم برم خونه دوباره برگردم به بدبختی، اردیبهشت ۱۴۰۰ مامانم شیمی درمانیش تموم شد خیلی خوشحال شدم،بعد اینکه امتحانات خرداد دادم دیدم خیلی تون این ۱ سال افت کردن معدلم خیلی امد پایین، نزدیکان تیرماه بودم که دوباره مریض مامانم شیوع پیدا کرده، دیگه نمی‌تونستم دنیا رو سرم خراب شد گفتم سال دیگه پایه نهمم انتخاب رشته دارم، آمدن با خودم عهد بستم گفتم اگه همش مثل امسال بزنم سر خودم، هر شب گریه کنم هیچ فایده ندارد که نداره قسم خوردم تابستون همه غذا هارو یاد بگیرم، مدرسه شروع شد اصلا خودم نمی بازم،برنامه ریزی میکنم نمیزارم کارای خونه بمونه دوباره معدلم بیاد پایین، الان که می‌بینید ۱۵ سالم مدرسه تموم شد تونستم به کار های خونه هم به مامانم و هم درسم بخونم، و رشته مورد علاقم هم قبول شد ، می‌خوام بگم هیچ وقت توی هر شرایطی خودتون نبازید، خودتون پاسوز اتفاقی که براتون افتاده نکنید، همش گریه زاری نکنید فکر کنید بینم چطور میتونید از این مشکل عبور کنید 🎀@delbrak1🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 کمی دلخوشی .. دلم هوای خانه ی مامان بزرگ را کرده خانه ای نقلی ولی در عوض به وسعت آسمان 😍 دلم میخواهد مثل آن قدیم که مامان بزرگ حیاط را آب پاشی میکرد و باغچه را آب میداد و بوی شمعدانی های آب پاشی شده حال دلمان را خوب میکرد دوباره به آن روزها برمیگشتم. دلم هوای حیاط نقلی و باصفای مامان بزرگ را کرده که آسمانش آبی بود همرنگ چشمهای صاحب خانه و دیوارهای کاه گلی اش وقتی خیس خورده ی باران میشد بوی عشق و مهربانی میداد مثل بوی تن مامان بزرگ.🍃🍃 دلم برای آن روزها تنگ شده و من فقط در خیالم به آن روزها سفر میکنم و در خیالم مهمان خانه ی نقلی و پر از صفای مامان بزرگ میشوم. مامان بزرگ‌ کجایی که یادت بخیر😔 دلنوشته ی پرستوی عاشق 🍀 🎀@delbrak1🎀
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 تا فهمیدن طلاق گرفتم سلام شب تون بخیر ممنون میشم مشکل منم بزارید تو کانال دوستان ازتون میخواهم بدون قضاوت کمکم کنید و راهنماییم کنید من توی سن ۱۵سالگی ازدواج کردم و توی سن ۱۶سالگی جدا شدم چون همسر سابقم شیشه ای بود وخیانت کار... وقتی جدا شدم بعد چندین سال متوجه شدیم که پسر برادرزن دایی مامانم کافه داره رفتیم کافه و از اونجا عاشق هم شدیم کم کم پیام دادن هامون شروع شد کم کم بیرون رفتن هامون شروع شد و کم کم وابسته شدیم خودش حرفی نداره برای بهم رسیدن اما خانواده اش مخالفت دارند اول که فکر میکردند من مجردم خیلی قربون صدقه میرفتند و... تا وقتی که فهمیدند طلاق گرفتم از اون روز دیگه باهام برگشتندورفتارشون فرق کرد.... هیچ جوری نمیتونم ازش دل بکنم یا جدا بشم... حتی اگر بدی هم کنه من نمیبینم فقط خوبی هاشو میبینم.... البته من۱۸سالمه و اون ۳۳سالشه😊 چیکار کنم که خانواده اش خوب بشن یا کلا دل بکنم..... 🎀@delbrak1🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌺🌿 سلام روزتون بخیر الهی امروزتــون پراز بهترينها و غرق خوشبختی باشيد دلِ مهربونتون شاد تنتون سالم و عاقبتتون بخیر روز تون عالی 🎀@delbrak1🎀
🍃🌸 دیدی...؟ شده تا حالا...؟ توی اوج بی پولی، از جیب یک شلوار قدیمی، بدون اینکه انتظار داشته باشی، کلی پول در بیاری؟ دیدی...؟ شدی تا حالا...؟ توی خونه تنها باشی، گرسنه باشی و یک مرتبه همسایه، در خونه رو بزنه و برات نذری بیاره؟ دیدی...؟ هیچی برای امتحان نخونده باشی و یک مرتبه یک جوری امتحان کنسل بشه؟ شده تا حالا تنها باشی، دلت گرفته باشه و هیچ چیزی خوشحالت نکنه و یک مرتبه شماره‌ی یک دوست قدیمی، بعد مدت ها بیافته روی گوشیت؟ جواب بدی، صحبت کنی و حالت رو خوش کنه؟ دیدی یک مرتبه، بی خبر بارون میاد، برف میاد و یک شهر رو خوشحال می‌کنه؟ نمی‌دونم چه جوری، نمی‌دونم کِی، کجا، ولی یک روز، یک مرتبه، بی‌خبر، حالمون دوباره خوش میشه رفیق...حالا نگاه کن! 📝پرهام جعفری آره حتما همینه... بقول لسان الغیب غبار غم برود...حال خوش شود حافظ 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت هجدهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبیب تشکر کرد و گفت ممنونم خاله جون خسته نیستم که کم کنارتون میمون
قسمت نوزدهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبیب گفت اره حاجی یه چیزایی بلدم. بابا خوشحال شد و گفت پس حساب و کتابارو هم میتونم دستت بسپارم.يعد از این که صحبت هاشون تموم شد حبیب برای استراحت به اتاق رفت. بابا به مامان نزدیک تر شد و گفت مریم پسره پسر خوبیه؟ مامان با سرش حرف بابارو تایید کرد و گفت هرچی باشه دیگه شما تاییدش کردی پس معلومه که قابل اعتماده بابا جواب داد اره یه چیزی میدونستم که به خونمون اوردمش خرید اینا هرچی داشتی بسپردست حبیب نمیخوام خودت و دخترها زیاد از خونه بیرون برین. هر روز سر ظهر میفرستمش ناهار بگیره از این به بعد به پیمونه برنج بیشتر درست کن حبیبم حساب کن همون موقع که برای گرفتن ناهار میاد کاری داشتی بگو انجام بده. مامان تشکر کرد و به سمت اشپزخونه راه افتاد. به بابا نزدیک شدم و گفتم بابا | داداش حبیب گفت اسمم چیه. بابا لبخندی زد و گفت ماه پیشونی. گفتم بابا میشه اسممو عوض کنیم دیگه بذاریم ماه پیشونی. بابا خندید و گفت نمیشه که دخترم اسم تو ماهچهره و حالا گاهی هم ماه پیشونی صدات میزنیم. از اون روز تا چند وقت ماه پیشونی از زبونم نمی افتاد و هر کی به خونمون می اومد کلی وقت براش توضیح میدادم که اسم من شده ماه پیشونی و این اسمو داداش حبیبم روم گذشته.حبیب چند روزی خونه ی ما موند و بعد از اون بابا براش توی مغازه جای خواب درست کرد و به اونجا نقل مکان کرد. حبیب هر روز سر ساعت دوازده برای گرفتن ناهار به خونمون می اومد و تا عصر چند بار دیگه خریدهای مامانو جور میکرد و براش می اورد.دیگه کم کم هممون بهش عادت کرده بودیم و به روز اگه ساعت از دوازده می گذشت و سر و کلش پیدا نمیشد مامان نگران میشد و پشت در منتظرش میموند.روزها گذشت و من بزرگتر شدم. هشت سالم شده بود که سر و صدای طاهره بلند شد. 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت نوزدهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبیب گفت اره حاجی یه چیزایی بلدم. بابا خوشحال شد و گفت پس حساب و ک
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 قسمت بیستم شوهرش معتاد بود و روزی نبود که طاهره رو کتک نزنه. طاهره از ترس شوهرش به خونه ی باباش پناه می آورد و از اون طرف بابام هم به خاطر قهر از خونه ی شوهر کتکش میزد و طاهره دست از پا دراز تر به خونش بر میگشت.یه روز که طاهره مثل همیشه با صورت کبود و دماغ و دهنی که خون ازش راه افتاده بود خودشو وسط حیاط انداخت ساعت دوازده ظهر بود و حبیب دم در منتظر بقچه ی غذای مامان بود.مامان با دیدن وضعیت طاهره قابلمه هارو ول کرد و دو دستی توی سرش زد. شروع به گریه زاری کرد و پشت سر هم شوهر طاهره رو نفرین میکرد.حبیب که تازه انگار متوجه ی طاهره شده بود به سمتش رفت و زیر بغلشو گرفت به کمک مامان طاهره رو روی تخت نشوندن و به من اشاره کرد یه لیوان اب بیارم.بعد از اینکه طاهره لیوان ابو تا ته سرکشید بریده بریده گفت داشت میکشتم چاقو برداشته بود میخواست سرمو ببره. مامان رنگش پرید و گفت یعنی چی داشت میکشتم. طاهره جواب داد نمیدونم دوباره چیکار کرده بود با خودش که به این حال و روز افتاده بود اصلا حواسش سر جاش نبود الانم دنبالم راه افتاد و اومد.حرف طاهره تموم نشده بود که صدای مشت لگدی که به در میزدن بلند شد. طاهره شروع به لرزیدن کرد و گفت مامان توروخدا یه کاری کن بیاد تو منو میکشه. مامانم بدتر از اون ترسیده بود و از سر جاش تکون نمیخورد.حبیب که حسابی اشفته بود به سمت در رفت و گفت من حلش میکنم. درو باز کرد و اسماعیل شوهر طاهره خودشو وسط حیاط رسوند. چاقو دستش بود و داشت به سمت طاهره میرفت که حبیب از پشت یقشو گرفت و کشید. اون روز دعوای بدی بین حبیب و اسماعیل در گرفت و حبیب حسابی اسماعیلو کتک زد و وسط کوچه انداخت. 🎀@delbrak1🎀
روش هایی برای و عزت نفس 🕶١- از مقايسه خود با ديگران دست برداريد . 🕶٢- مثبت بيانديشيد . 🕶٣- اشتباهاتتان را بپذيريد . 🕶٤- خودتان معرف خودتان باشيد ، نه ديگران . 🕶٥- اهداف زندگي را خودتان تعيين كنيد . 🕶٦- به خودتان پاداش دهيد . 🕶٧- كاري كه عاشقش هستيد را انجام دهيد . 🕶٨- با خودتان زمان بگذرانيد . 🕶٩- همواره با خودتان مهربان باشيد . 🎀@delbrak1🎀