🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 تجربه درباره عروس و مادر شوهر ... 👇👇👇
منم تجربه زندگی که دارم به عروس ها و دختران گروه
مادر منم همیشه از دوری و ندیدن برادرم گریه میکرد خیلی دیر به دیر برادرم را میدید
من شاهد گریه های مادرم بودم با اینکه واقعا به عروس مون مثل خواهر بودیم و خیلی احترامش را داشتیم و از هر جهت کمکشان کردیم صاحب خونه شدند ولی سالی یکی دوبار میتونستیم خون شون بریم اونم چند ساعت نه برا ی ناهار و شام
ولی خانواده خودش همیشه منزل برادرم بودند.
بعد از فوت مادرم ،
در یک حادثه ای برادرم فوت کرد، و عروسمان برادرم را از دست داد و خودش دچار مشکلاتی شد.
خواستم بگم عزیزانم دنیا بهانه و آزمایشی چند روزه هست. زندگی واقعی دنیای دیگراست.
هر چقدر به خانواده خودتون و همسرتون و اقوام احترام کنید ، همه خوبی ها به خودتون برمیگردد . پس مهربان باشیم.،شاید بعدا حسرت این روز ها را بخوریم.
حق الناس را در نظر بگیریم ، خدا همیشه ناظر اعمال ما هست. هر نیکی کنیم به خود کردیم و هر بدی کنیم باز هم به خود کردیم
اگر به خانواده همسر دید مثبت داشته باشیم
خدا هم نظر مثبت به ما خواهد داشت.
یک تجربه ای که دارم اینه که هر چقدر به خانواه همسرمون نیکی کنیم و پیش همسر جون تعریفشان بکنیم ، همسرمون را شاد کرده و ایشون هم به ما همون نیکی ها را برمیگرداند. خانواده همسر محتاج کمک مالی فرزندشون نیستند ، فقط احترام میخواهند.یک تجربه دیگری که دارم و امتحانش را پس دادم اینه که هر چقدر به پدر و مادر خود وهمسر جان کمک مالی کنیم یا هدیه ای بخریم ،
خدا نعمت و روزی ما را چندین برابر میکند، باور ندارید امتحان کنید
بر گرفته از آیات قرآنی.
ببخشید مطالب طولانی شد
موفق باشید
🎀@delbrak1🎀
♨️ #واقعیت_تلخ_زندگیم😔
#عاقب_نگاه_ناپاک😞🔞
به خاطر دوستم حاضر نبودم ازدواج کنم. مثل دو خواهر بودیم وبا تمام وجود دوستش داشتم. اما خانواده ام با اصرار زیاد وادارم کردند تابه خواستگارم بله بگویم . آنها حق داشتند . نصیر جوانی تحصیلکرده بود و کار درست و حسابی هم داشت.
من با یک دنیا دلتنگی ازدواج کردم. شوهرم مرد خوبی بود و شرایط روحی ام را درک می کرد. وقتی به او گفتم نمی توانم دوست قدیمی ام را از زندگی ام حذف کنم لبخندی زد و گفت: کسی که از تو نخواسته چنین کاری بکنی. مرجان هر روز به دیدنم می آمد و کم کم شوهرم نیز با او آشنا شد. نصیر راه می رفت و از اخلاق و رفتار مرجان تعریف می کرد . او همیشه حسرت می خورد که ای کاش برادری داشت و این دختر با کلاش را برایش می گرفتیم. در این شرایط من به برادرم گیر داده بودم که باید با مرجان ازدواج کنی. اما او زیر بار نمی رفت و می گفت از ریخت و قیافه این دختر خوشش نمی آید و اصلا قصد ازدواج ندارد. زن جوان آهی کشید و افزود:چندماه گذشت . مرجان دغدغه داشت و می گفت خواستگار خوبی برایش نیامده است. او گوشه گیر و کم حرف شده بود و من که خیلی نگران حالش بودم وقت بیشتری برایش صرف می کردم. بیشتر وقت ها خانه ما بود و بعضی از شب ها هم نصیر با این بهانه که نمی خواهد مزاحم شب نشینی من و دوستم بشود خانه مادرش می رفت و ما تا دیر وقت بیدار بودیم و می گفتیم و می خندیدیم. متاسفانه من نسبت به دوستم احساس وابستگی زیادی داشتم اما افسوس که نمی دانستم چه واقعیت تلخی پشت پرده زندگی ام نهفته است. او و شوهرم دلبسته هم شده بودند و من غافل از این ماجرا همچنان دختر جوان را هر روز به حریم خصوصی زندگی ام راه می دادم و سیر تا پیاز زندگی ام را برایش تعریف می کردم. از خواب غفلت بیدار شدم. آن هم درست موقعی که به پیشنهاد نصیر خودم را آماده می کردم در خانه ام یک سورپرایز واقعی برای مرجان داشته باشم و جشن تولدش را برگزار کنم. من در تدارک برگزاری یک میهمانی ساده و درست کردن کیک جشن تولد بودم که به طور اتفاقی به گوشی نصیر سرک کشیدم. من تصاویر و پیامک های زننده و زشتی که بین مرجان و شوهرم رد و بدل شده بود را به چشم دیدم. حتی چند عکس هم با هم گرفته بودند. زن جوان افزود: آن روز به بهانه ای جشن تولد مرجان را به هم زدم و چند روزی طاقت آوردم تا ببینم چه می شود. مرجان همچنان به خانه ام رفت و آمد می کرد و نگاه ناپاک شوهرم دنبالش بود. یک روز بالاخره کاسه صبرم لبریز شد واز نصیر درباره این کار و همچنین سوء استفاده از اعتمادم توضیح خواستم. او به چشمانم نگاه می کرد و حرف نمی زد. از آن روز به بعد دیگر به صورتم نگاهم نمی کند و در لاک خودش فرو رفته است. به پیشنهاد یکی از دوستان به مرکز مشاوره آمده ام تا راهی برای نجات از هاله بدبینی و شک و تردیدی که در مورد شریک زندگی ام پیدا کرده ام پیدا کنم. حالا می فهمم که مادرم چرا آن همه درباره رفت و آمدهای وقت و بی وقت و بیش از اندازه مرجان به خانه ام دغدغه داشت و می گفت حد و حریم دوستی و رفاقتت را حفظ کن. او نصیحتم می کرد ولی من نمی فهمیدم چه می گوید و شادی در دلم مسخره اش می کردم که این مادر بی سواد ما چه قدر امل و سخت گیر است. امیدوارم بتوانم زندگی ام را حفظ کنم.
📌#داستانهای_عبرت_آموز
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و هفتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 به کمک طلعت از پله ها بالا رفتم و پا توی خونه گذاشتم. مامان
#ماهچهره
قسمت بیست و هشتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
طلعت دوباره گفت اخه بابا اونا فقط عقد کردن ماهاتوی عقد حتی اجازه نداشتیم به لحظه هم با شوهرمون تنها بشیم حالا میخوای ماهچهره و بفرستی خونه ی عمه؟بابا گفت توی این خونه فقط منم که تصمیم میگیرم و حالا هم اینطوری صلاح دیدم. از فردا خیالم بابت این دختره ی کله شق راحت باشه میفتم دنبال خرید جهیزیش و همین روز ها عروسی میکنن.کسی نتونست روی حرف بابا حرفی بزنه و خونه ساکت شد. دیگه کم کم با همه چیز کنار اومده بودم و با خودم میگفتم این کاری بود که خودم با خودم کردم. چنین اتفاقی میوفته ولی من باز هم به حرفش گوش ندادم و لجبازی کردم حالا هم حقمه هر چی سرم بیاد.بعد از اذان بود که سر و کله ی عمه اینا پیدا شد مثل همیشه با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدن. وضع مالی عمه اینا خیلی بهتر از ما بود اونقدر خوب که برادر احسان خارج از کشور تحصیل میکرد. خواهرهاش همیشه با کت و دامن یا پیراهن های کوتاه میگشتن و اعتقادی به حجاب نداشتن. برام جالب بود که با اون همه ثروت و ازادی احسان باز هم به کمبودهایی داشت و توی هر فرصتی سعی میکرد چشم چرونی کنه. به اجبار از اتاق بیرون اومدم. با تازه عروس ها خیلی فاصله داشتم بیشتر چیزی شبیه به مرده ی متحرک بودم.همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم احسان با نگاهش انگار داشت بدنمو ذوب می کرد و برای بار هزارم حالم ازش به هم خورد. سلام کردم و کنار طلعت نشستم. جو خونه سنگین بود و قطعا عمه اینا هم متوجه شده بودن که اتفاقی افتاده.بابا بعد از این که مهمون ها چایی و شیرینیشونو خوردن دهن باز کرد و گفت دعوتتون کردم بیاین عروستونو ببرین. تا عروسی پیش شوهرش باشه بهتره به هم عادت میکنن. عمه که انتظار چنین حرکتیو از بابا نداشت گفت از این عادت ها نداشتی برادر.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و هشتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 طلعت دوباره گفت اخه بابا اونا فقط عقد کردن ماهاتوی عقد حتی ا
#ماهچهره
قسمت بیست و نهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
بابا در حالی که به من خیره بود خطاب به عمه گفت خودت خوب میدونی که ماهچهره با بقیه ی بچه هام فرق داره اینم خواسته ی خودش بود و من نتونستم بهش نه بگم و قبول کردم.طلعت سرشو پایین انداخته بود و خودخوری میکرد که چیزی نگه. ولی من که زندگیمو تموم شده میدونستم لبخندی به بابا زدم و گفتم ممنونم که قبول کردین. همه متعجب از رفتار من بهم خیره بودن ولی کل کشیدن عمه همه رو از اون حال و هوا بیرون اورد.بابا بعد از این که سر و صداهای عمه خوابید رو به احسان گفت پسرم بلاخره دیگه ماهچهره زن شرعی توعه فرقی نمیکنه از الان کنارت باشه یا شب بعد عروسی. احسان که خوب منظور بابارو فهمیده بود لبخند چندشی زد و چشم هاش برق زد.بعد از شام بابا بهم اشاره کرد که وسایلمو جمع کنم و همراه عمه اینا راهی بشم. چند دست لباس و یه سری وسایل ضروريموتوی ساکی که قبلا جمع کرده بودم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. احسان با دیدن من حسابی خرکیف شد و نیشش تا بناگوشش باز شد. امان و بابا و طاهره یه خداحافظی خیلی مصنوعی باهام کردن که خوشحالیشون بیشتر از ناراحتیشون مشخص بود ولی طلعت از ته دل گریه می کرد و کاملا مشخص بود که ناراحته. تند تند پشت سر هم میگفت میام بهت سر میزنم و اشک میریخت.چشم غره های مامان به طلعت تمومی نداشت تا بلاخره احسان دستمو کشید و به سمت ماشین برد. تازه داشتم میفهمیدم که چیکار کردم و چطور زندگیمو خراب کردم. من نتونستم از خانوادم بگذرم ولی اون ها راحت از من گذشتن و دست بد کسی سپردنم.به خونه که رسیدیم خوشحالی عمه چند برابر شد و تند تند اسپند دود میکرد و می گفت اگه میدونستم میای گوسفند جلو پات سر میبریدم ولی بمونه برای فردا.احسان روی مبل نشست و اون نگاه چندششو به من دوخت.
🎀@delbrak1🎀
❌❌❌
دخترای قشنگم تااینجای داستان چطور بود؟؟ 😍
بیاین اعلام کنین که بقیشم بزاریم 😍😍
@saraadmin1
سلام وقتتون بخیر
خانم عزیزی ک گفتند ۲۵ سالشونه دوتا بچه دارند ب عشق قدیمشون ک داره ازدواج میکنه فکر میکنند عصبی شدند ،
خواستم بگم عزیزم این روال زندگیه ،اگر واقعا شما اونو در خور خودت میدونستی بدون شک حر ف گوش عروستون نمیکردی پس الان چهار چشمی چهار دست و پا شوهرت و بچت بچسب این فقط میخواد بچزونتت ازارت بده با قاصد راه میخواد ازدواج کنه اینقدر غرق زندگیت شو ک حسرت زندگیت بخوره ،اگر عروسیش دعوتت کردن برو خرده برده ای ک نداری ،،،فقط بگم دوره ای داره باید طیشه. منم شرایط تو داشتم عین تو ،،بخدا حیفم اومد پیامت نددم و من فقط ذکر میگفتم و قرآن میخوندم و یک روز در حد مرگ گریه ها زاری هامو کردم خودمو جمع کردم و خاطراتش چال کردم و یک مراسم مجلل گرفتم براش ولی برای اون من یک دختر شجاع و خانواده دوست و زندگی عالی هستم ،فقط خودتو نباز زنگش نزن میتونی کمتر از گوشی استفاده کن بهتر خودتو مشغول بچهات کن پارک برو این روزا میگذره میفهمی گند زندگی اونا هم در میادتو هم میفهمی 😜👍میدونم دختر خوبی هستی خوشحال نمیشی ولی آرزو خوشبختی کن براش و خاکسپاری مجللی براش تو ذهنت براش بگیر هر وقت خواستی یادش بیفتی خاکسپاری یادت بیاد 😍یادت نره تاریخ انقضا داره بصبر بصبر یاد خدا از دلت نره
برا سلامتی امام زمان وگرفتاری من صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شریف
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و نهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 بابا در حالی که به من خیره بود خطاب به عمه گفت خودت خوب مید
#ماهچهره
قسمت سی ام
🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. خدمتکار عمه برامون چایی آورد و بعد از اینکه چاییو خوردیم احسان گفت ما بریم بخوابیم دیگه. با نگاهم از عمه خواهش کردم که نذاره احسان منو با خودش ببره ولی عمه انگار بیشتر از احسان منتظر چنین موقعیتی بود.سریع از جاش بلند شد و گفت ریحان رخت خواب براشون اماده کن دو نفرن رخت خواب احسان تک نفرس اذیت میشن. چاره ای نداشتم و سکوت کردم. به فکر نقشه ی بعدی بودم که چطوری از دست احسان در برم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید. دنبال احسان به سمت اتاق راه افتادم وارد اتاق شدم احسان درو بست و قبل از این که حتی ساکمو کنار اتاق بذارم بهم حمل ه کرد. مثل یه گرگ گرسنه رفتار میکرد و اصلا به من فرصت هیچکاری نمیداد.احسان اون شب به بدترین شکل دستوری که بابا بهش داده بود و انجام داد. همه به کمک هم منو توی شرایطی قرار دادن که هیچ راه برگشتی نداشته باشم و به این ازدواج اجباری تن بدم. روز بهد عمه که حسابی ذوق داشت صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود و چشم هاش میخندید.سر سفره ی صبحانه بدون هیچ ملاحظه ای گفت ایشالا کی نوه دار میشم؟ احسان بدون توجه به من که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفت همین روزها.عمه ذوقی کرد و گفت خداروشکر که ارزو به دل از این دنیا نمیرم و هر چه زودتر نومو میبینم. پدر احسان که از همه باحیا بود بحثو عوض کرد و منو از اون وضعیت بد نجات داد.از شب قبل حال خوبی نداشتم و بیشتر از دردی که به جسمم وارد شده بود روحم درد میکرد.عمه تا قبل از ظهر گوسفندی برام کشت و جگرشو برام کباب کرد. ظهرهم با گوشت گوسفند کباب درست کردن و کلی گوشت به خوردم دادن. طلعت تا عصر بیشتر تحمل نکرده بود و عصر بود که در خونه ی عمه رو زد و وارد خونه شد.
🎀@delbrak1🎀
تربیت فرزند🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
#قهر_کردن
قهر طولانی و کم محلی کردن به کودکی که همه چیزش پدر و مادرش هست آیا مجازات مناسبی است؟
کدام قاضی چنین حکمی میدهد؟
قهر طولانی آسیب زیادی به کودک میزند.
#غر_نزنیم
وقتي براي انجام كارهاي فرزندانمان غر ميزنيم منت ميگذاريم، آنها را غرغرو، طلبكار و ناراضي بار مي آوريم و کودک این رفتار را باخود به زندگی مشترک هم می برد.
🎀@delbrak1🎀
🎀سیاست های زنانه🎀👠
👩🏻 #سیاست_های_زنانه
روابط با فامیل
هرجا و هر زمانی دیدی جایی میری که بهت احترام نمیزارن یا جوابگوی محبت هات نیستن خودتو کم کم بکش کنار، و به کاری سرگرم کن مثلا برو کلاسی که دوس داری بعد هم بهونه بیار که کار دارم
بعضی جملات هم خیلی تاثیر گزارن
تو اینجور مواقع اصلا نرید، بعدا بگید:
✔ "ببخشید کار داشتم وگرنه حتما دوست داشتم بیام پیشتون اما نشد."
✔ "یا بگید جسارت میکنم خیلی باهاتون راحتم امروز شرایط مهمانی تو خونه رو ندارم".
👈🏻 هرکی هم باهاتون خوب احوالپرسی نمیکنه عین خودش بشید. تو جمعشون هم زیاد نظر ندین، زیاد نگاهشون نکنید. مثلا طلاهاشونو میبینی سریع نگو مبارکه یا لباسشونو بزارید آخر وقت بگید یا اصلا نگید
👇👇👇
🎀@delbrak1🎀
#همسرداری
٤٠توصیه همسرانه (خانم ها بخوانند)
1. اجازه دهید، شوهرتان، متوجه شود چقدر وجودش برای شما اهمیت دارد.
2. حتی اگر با شما مخالفت می کند، باز هم به صحبت های او گوش دهید.
3. از او تقاضای کمک کنید.
4. به او بگویید که او را دوست دارید و به وجودش افتخار می کنید.
5. بگذارید برای خود سرگرمی داشته باشد.
6. به او اعتماد داشته باشید.
7. وقتی با هم بیرون می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید.
8. بر روی اعمال خوب او متمرکز شوید.
9. به علایق او احترام بگذارید.
10. وقتی به منزل برمی گردد، خوشحال باشید.
💖رازهای💞همسرداری💝💍
🎀@delbrak1🎀
🍃🌸امروز روز جهانی خواهر هست
این دسته گل زیبا تقدیم کنید
به خواهر های گلتون💕🌸🍃
♥️خواهر از پنج حرف تشکیل شده
که هرکدام دنیایی از معنا و معرفت است♥️
🌸خواهر دنیای مهربانی و ایستادگی است
خواهر معنی عشق و امید و زندگی است🌸
خ =یعنی خوبترین تکیه گاه
و = یعنی وفادار
ا = یعنی آرامش دهنده روح و جان
ه = یعنی همدم و همراه
ر = یعنی رنگ سخاوت و مردانگی
💕روز جهانی خواهران مبارک💕
اونایی که خواهر دارن میدونن چه نعمتیه💕
🎀@delbrak1🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
چگونه خواستهی خود را به شوهرم بگویم؟!"
بگذارید آقا غر بزند!
مرد درخواست شما را میپذیرد؛ اما در حین انجام آن شروع میکند به غرغر کردن...!
👈 زنها معمولاً غرغر را اینگونه معنی می کنند: «نمیخواد کار کنه، منت میذاره. بهونه میاره».
👈 اما بهتر است بدانید این غر غر کردن یعنی: «اعلام وضعیت کار و میخواهد اعلام کند که به کار شما اهمیت داده است! اما به روش خودش»
بهترین کار این است که زنها در این مواقع فقط سکوت کنند.و تشکر فراموش نشود
مهمترین و آخرین نکته این است که حتماً بعد از انجام کار با مهربانی از شوهر خود تشکر کنید.
این کار را یک الزام بدانید. البته میل خودتان است اگر می خواهید دفعه بعد برای یه کار نصفه جونتون کند، تشکر نکنید
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 زندگی به سبک شهدا 👇👇👇
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد..
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد
🎀@delbrak1🎀
#بفرست_برای_همسری
#ایده_متن
😍😍😍
من خوشبخت ترین زن این دنیام🤗
چرا؟؟؟؟ 🤔
چون توو زندگیم کسی را دارم که:
دلیل بیدارشدنِ هر صبحمه 😍
دلیل خنده هایِ رو لبمه 😘
دلیل نفس کشیدنمه ❤️
دلیل آرامشمه
یک کلام:دلیل زنده موندنمه😍
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی ام 🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره.
#ماهچهره
قسمت سی و یک
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
خودش قبل از این که حرفی بزنم گفت بمیرم برات اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کردم و گفتم بعد از اون حرف های دیشب بابا نکنه انتظار داشتی کسی تا موقع عروسی ملاحظه کنه؟ حالا دیگه هیچ راه برگشتی ندارم و دیگه نمیتونم برای رسیدن به حبیب امیدوار باشم.طلعت نگاهشو دزدید و به فرش دوخت. متوجه شدم که چیزیو قایم میکنه گفتم چی شده ابجی؟ گفت هیچی مگه باید چیزی بشه؟ بیشتر شک کردم و گفتم راستشو بگو بلایی سر حبیب اومده؟ بابا فهمید با ؟ نکنه کتکش زده؟طلعت سری تکون داد و گفت حبیب رفته بدون اون فرار کرده بودم؟ نکنه کنکور خداحافظی همون شب که تو برگشتی رفته بود. گفتم رفته؟ کجا رفته؟ بدون من رفت؟ طلعت گفت تو اگه شب برنمیگشتی. اون از تو باهوش تر بود و میدونسته که همچین اتفاقی میوفته به خاطر همین رفته که این روز هارو نبینه. گفتم بابا چیشد؟ چیزی نگفت؟ با این کارش حتما فهمیده که کار اون بوده؟ طلعت گفت بابا هیچی نگفت. اصلا به روی خودش نیورد یعنی یه جوری رفتار کرد که ربطی به اون مسئله نداره. ولی اخه ماهچهره مگه میشه؟ حتی مامان اینا هم فهمیدن اون شب
ی باهاش بری اون خاطرهه
چه خبر بوده ولی بابا اصلا به روی خودش نمیاره.ببین چی میگم من به حرف هایی که اون روز زدی فکر کردم. زیادم بی راه نمیگفتی یه چیزی این وسط هست که ما نمیدونیم. اصلا رفتارهای بابا هیچ توجیحی نداره من یکی که اصلا دیگه درکش نمیکنم. حرفشو تایید کردم و گفتم پس دیدی من درست میگفتم اصلا این قضیه ی عقد من خیلی بو داره. ولی طلعت ببین الان دیگه هرچیم بفهمیم فایده ای نداره من دیگه زن احسانم و حبیبم که ول کرده رفته.طلعت بغلم کرد و گفت غصه نخور ابجی حتما حکمتی توش بوده ایشالا درست میشه سری تکون دادم و گفتم ولی من که همچین فکری نمیکنم.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و یک 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 خودش قبل از این که حرفی بزنم گفت بمیرم برات اون اتفاقی که نباید
#ماهچهره
قسمت سی و دو
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلعت کمی سعی
کرد ارومم کنه و باهام حرف زد ولی درد دل من با این حرف ها اروم نمیشد. روز ها میگذشت و احسان هر شب همون وحشی بازی هارو در می آورد و باعث میشد که بیشتر ازش متنفر بشم. كانلا مثل یه حیوون رفتار میکرد و بعد از اینکه کارش تموم
میشد مثل خرس میخوابید و این من بودم که تا خود صبح اشک میریختم.بیشتر ناراحتیم به خاطر دوری از حبیب و دلتنگی بود هر شب تا صبح خودمو لعنت میکردم و
می گفتم ای کاش بر نمیگشتم. ای کاش به خاطر پدر و مادری که حالا کاملا منو طرد کردن از عشقم نمی گذشتم.بعد از یک ماه سرگیجه ها و حساسیتم به بوی غذاها شروع شد. و اولین باری که بوی غذا زیر دلم زد شروع به شادی کرد و نماز شکر خوند. اونجا بود که فهمیدم بدبختی من تموم شدنی نیست از اون مرد حیوون صفت باردار شده بودم.خبر که به بابا رسید بابا توی چند روز جهیریمو تکمیل کرد و به احسان که از همون اول آمادگی کامل برای گرفتن عروسی رو داشت اعلام کرد که تدارکات عروسیو ببینه.احسان توی یک هفته همه ی تدارکات عروسیو آماده کرد و اواخر هفته بود که عروس شدم. اون شب من غمگین ترین عروس دنیا بودم که بچه ی مردی که ازش متنفر بودم توی شکمم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد.با وجود حاملگیم احسان اصلا
مراعات نمیکرد و هنوز هم همونطور وحشیانه رفتار میکرد. خدا رحمم کرده بود که بارداری راحت و ارومی داشتم و نه خودم نه بچم خیلی اذیت نشدیم.از روزی که بابا منو همراه احسان به خونه ی عمه فرستاد فقط شب عروسی اون هم یک بار پدر و مادر و
بقیه ی خونوادمو دیده بودم و فقط طلعت بود که گاهی همراه سمیه برای دیدنم
میومد.حالا احسان خونه ی جدا گرفته بود و تمام کار خونه روی دوشم بود.
🎀@delbrak1🎀
به رسم ادب روزمونو با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم
اَلسلام علی الحسین
وعلی علی بن الحسین
وعلی اولاد الـحسین
وعلی اصحاب الحسین
🎀@delbrak1🎀
🌹 #خواص_سوره_های_قرآنی🌹
⇠ سوره #واقعه: مانع فقر
⇠سوره #کوثر: مانع خصومت
⇠سوره #ملک: مانع عذاب قبر
⇠سوره #فاتحه: مانع خشم خدا
⇠سوره #محمد برای اخلاق
⇠سوره #جن برای وسوسه
⇠سوره #حجر برای برکت مال
⇠سوره #کافرون: مانع کفر وقت مرگ
⇠سوره #دخان: مانع ترس روز قیامت
⇠سوره #تغابن برای ادای قرض
⇠سوره #کهف برای بیدار شدن
⇠سوره #فتح برای گشایش کار
⇠سوره #صف برای فتح و پیروزی
⇠سوره #مزمل برای مهر و محبت
⇠سوره #حج برای کامل شدن دین
⇠سوره #مریم برای هدایت دختران
⇠سوره #احزاب برای گشایش بخت
⇠سوره #یونس برای بچه دار شدن
⇠سوره #جمعه برای پیدا شدن مال
⇠سوره #یاسین: مانع تشنگی روز قیامت
⇠سوره #اعلی برای هدایت جوانان
⇠سوره #حجرات برای زیاد شدن مال
⇠سوره #یوسف برای عظمت و بزرگی
⇠سوره #مومنون برای به راه راست رفتن
⇠سوره #طور برای پایدار بودن و برگشت مال
⇠سوره #انبیا برای رها شدن از بند و گرفتاری
⇠سوره #اسرا برای شفای مریض و بهانه گیری
⇠سوره #حدید برای محکم شدن و آرامش بدن
⇠سوره #مجادله برای برای مهر و محبت و معامله
⇠سوره #ن_والقلم برای آسان شدن کارهاو درس خواندن
⇠سوره #نمل برای شفا مریض و برآوردن هر حاجتی
خیلیا گرفتارن.
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
#کپی_با_ذکر_صلوات
اینو بزارین کانالمون هرکس مشکلی داره به قران مراجعه کنه
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 خانم کانالمون از رفتارهای خوبش با همسرش میگه 👇👇👇👇
سلام خدمت همه دوستان . 🙋♀️ همه دارن از زندگیاشون مینالن بیاین یکمم از خوشیامون بگیم از کارای خنده دارمون بگیم .😉😉
منم مثل همه مشکلات خودمو دارم ولی وختی مشکلات شما رو میخونم براتون دعا میکنم ک همه مشکلاتون حل بشه
. منم ۷ ساله ازدواج کردم و نزدیک ۵ ساله خونه خودمم . مامانم اینا مشهدن مامان بابای شوهرمم نیشابور خودمونم گلبهار 😁😁
پراکنده ایم .
من از اول ازدواجمون هیچ گونه دعوای سرسختی با خونواده شوهرم نداشتم ینی جوری رفتار کردم ک قدرمو میدونن
. ی جاری دارم با ۸ تا خاهر شوهر ولی پدر و مادر شوهرم ب همه فهموندن ک من و شوهرم و بچم از همشون بیشتر دوسدارن 😘😘
خداییش منم بخاطر اینکه خیلی شوهرمو دوسدارم و دلم نمیخاد حتی یک دیقه ناراحت باشه همه جوره باهاش راه اومدم اونم در مقابل همینجوره ب خونواده هم توهین نمیکنیم ولی باید خانواده هم تو کار ادم دخالت نکنه ک خدارو هزاران مرتبه شکر ما ازین قضیه مستثنی هستیم و کسی نمیگه چیکار کن چیکار نکن .
اگه باهم خرید میریم حتی واسه مانتو اون پیشنهاد میده ک کدوم بهتره منم وختی میخاد چیزی بخره مشورت میکنیم باهم در اخرم اونیکه سلیقه من باشه رو برمیداره خیلیم تعریف میکنه ک چقد این بهتره .
نمیگم دعوا نداشتیم چرا داشتیم سر خونوادمون سر بچه بلاخره دعوا هس ولی من هیچموقع سعی نکردم ک توروش واستم و جواب بدم . حس میکنم وختی از چیزی ناراحته فقط سکوت ارومش میکنه .
ولی موقع خواب اگرم از دستم ناراحت باشه انقد بغ.لش میکنم و بو.س.ش میکنم تا نرم میشه .
بابای من نسبت ب پدرشوهرم یکم اخلاقش تنده برا همین تو زمان عقد سر خونواده من خیلی بحث داشتیم
ولی من یکبار نگفتم ک بابات اینجوریه اونجوریه خودش اروم میشه و الانم ک میریم خونشون همیشه میگه بابام فرشته ست دوتا مرد هیچموقع نمتونن باهم کنار بیان😂😂 .
امروز اینارو گفتم تا یکم از گله هاتون کم کنین بخدا وضع اقتصادی انقدر خرابه ک همین ک شکم سیر بخابیم باید خدارو شکر کنیم .
بیاین مردا رو هرچقدم ک بعضیاشون لجباز و خسیس و عصبانی و .... درک کنیم .
اونا خودشون از وضع مملکت ب این روز افتادن .
واسه دل خودتون خرید کنین کار نداشته باشین ک فامیل و خونواده چی میگن .
من کم نشنیدم از دوروبریام ولی توجهی نمیکنم ی لبخند میزنم ک اونم دلش خوش باشه حرفش ارزش داشته ولی نع من برا شوهرم زندگی میکنم شوهرمم برا من قرار نیس بخاطر بقیه لباس بخرم وختی اوضاع خوب نیس ....
خدا کنه ایران وضعش خوب بشه تا اونیکه همه دلشون میخاد رو داشته باشن . دوستان گلم خودتون رو با زندگیتون وفق بدید .
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان_زندگی_من ...👇👇👇👇
داستان عاشقی نرسیدن
من دختری بودم ۱۴ ساله که سرش تو کار خودش بود از عشق عاشقی هیچی نمی فهمید یه همسایه داشتیم که پیر مرد پیر زن زندگی می کردن که فرزندی نداشتن این مرد سرطان گرفته بود و نوه ای داداشش که اسمش امیر بود به رسیدگی کارهای ایشون به منزل اینا امد و از برو بیایی هر روز هر شب ما به اونجا با خانواده و گفت گو عادی کنار هم بودیم نزدیک یک سال طول کشید بعد یک سال وقتی پدر مادر من به بیرون رفتن و داداش هام سر کار این دید که من خانه تنهام به من زنگ زد و گفت که یک سال دوستم داره عاشقمه من قبول نکردم این هر روز به من پیشنهاد دوستی میداد تا این که یه روز فهمیدم که عاشق اش شدم خودم خبر نداشتم
من امیر با داداش ام هر شب پشت بام خانه مان میشستیم بگو بخند داشتیم کلی خوش می گذشت تا این که سربازی امیر درامد با گریه کردن هر دومون که داره میره حتی یک لحظه ام نمیتونستیم از هم جدا بشیم ولی مجبور بودیم
وقتی داشت میرم دست منو گرفت گفت مریم من عاشقتم این بهم قول بده که به پام وای میسی تا بیام منم گفتم حتما این کار می کنم بدون تو نمیتونم زندگی کنم
خلاصه به سربازی رفت وسط های سربازی داداشم فهمید که من امیر عاشق همیم در حد مرگ منو کتک زد دیگه همه خانواده میدونستن هیچ کس تحویل ام نمیگرفت جز مادرم امیر که به روستا امد فهمید داداش منو کتک زده به مادر گفته بود من عاشق مریم دوسش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم فقط فقط قصد من ازدواج خواهش می کنم تا وقتی که من نیستم مواظب مریم باش اخر های خدمت اش بود که امد منزل باهم حرف زدیم گفتم عمو تهران میرم بیارم که هفته دیگه بیایی خواسته گاری منم خوش حال بودم دوتامون از خوش حالی گریه می کردیم این رفت همان شبی که امیر رفت آن شب بدترین شب زندگی من بود
من پدر مادرم شام خوردیم منم مشغول فیلم بودم که یدفعه تلفن خانه زنگ زد که فلانی برای امر خیر عردا شب مزاحمتون میشیم پدرم گفت خیر انشالله من هنگ کرده بودم
یه کسی بود که کل فامیل قبولش داشتن نمیتونستن نه بهش بگن من همون لحضه گفتم بد بخت شدم
پدرم که خوابید به مادرم گفتم من ازدواج نمیکنم با کسی من عاشق امیرم اون منتظره منه اون رفته تصفیه که بیاد خواستگاری مامان تو رو خدا اجازه نده بیان اون شب تا صبح گریه کردم پیام دادم به امیر که تو رو خدا بیا جواب بده یکی امده خواسته گاری خواهش می کنم جواب بده ولی امیر پادگان بود گوشی با خودش نبرده بود وای بد ترین شب زندگیم بود بلخره فردا شب رسید اینا به خواستگاری امدن بدون این که از من جوابی بپرسن جواب اوکی دادن اینا رفتن که فردا شب با پسره بیان دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم گفتم بابا تو رو خدا منو نده من امیر دوست دارم طوری زجه میزدم گریه می کردم که بابام مامان مادر بزرگم با من گریه می کردن پدر گفت اگه بری باهاش ازدواج کنی عروسی نمیگیرم که هیچ دیگه حق نداری خانه من پات بزاری گفتم بابا جانم دوست داشتن گناه نیست آیا گناه گفت نه نیست ولی اون مثل پسر من بود همش خانه ما بود نباید این کار می کرد منم بدم داداش هات راضی نمیشن خلاصه با کلی گریه زاری صبح شد و غروب اینا امدن دوبارا خواستگاری اینار داماد هم امده بود رفتیم اتاق حرف زدیم من چیزی برای گفتن نداشتم هیچی نمیتونستم بگم خلاصه دو سه کلمه حرف زدیم
اونا رفتن من باز گریه می کردم شب خود کشی زدهدبود به سرم ولی خواستم سم بخورم که مادرم رسید گریه کرد گفتن نکن انقدی تو امیری دوست داری هزار برابر مم تورو دوست دارم گفت بیا بگذر بخاطر من از امیر برو کاری نکن بابات به لج بیفته به امیر ام نده دیدم مادرم خیلی ناراحت کاری نتونستم بکنم صبح شد اونا زنگ زدن گفتن بری ازمایش گاه که ازمایش بدیم
بابا به من گفت برو اماده شو حتی یک کلمه ازم نپرسید که ازدواج می کنی با این یا نه من رفتم اتاق با گریه رفتم ببینم از امیر خبری شده دیدم هیچ پیامی نیامده زنگ زدم باز گوشی خاموش بود وای داستم سکته می کردم از غصه اماده شدیم رفتیم عصر هم وقط عقد گرفته بودن عقد ام کردیم اون دوز اون شب برای من بد ترین روز زندگی ام بود حتی خانواده امیر که با خبر شدن من دارم میرم عقد هیچ کاری نکردن هیچ تلاشی نکردن حتی نیامدن بگن این دختر برای ماست
مادر امیر که کنار همسایه ها نشسته بود گفته بود من که مریم نمیگیرم برای امیرم اون لیاقت پسر منو نداره منم تا این شنیدم لج کردم بهش گفتم من دارم خودکشی می کنم برای امیر حتی امیر با خانوادش هم حرف نزده بگه من این میخوام
خلاصه من با این مرد ازدواج کردم بعد عقد امیر زنگ زد گریه که چرا رفتی منو تنها گذاشتی دیگه جیزی برای گفتن نداشتم فقط گریه می کردم امیر ام دیگه نیامد همون تهران با دختر عمو اش ازدواج کرد الان زندگی اش میکنه خلاصه بعد از مدتی داستان عاشقی به همسرم تعریف کردم گفت اگر موقع خواستگاری می گفتی من برمیگشتم خیلی منو درک می کرد میدونست چه حالی ام الانم دارم با