eitaa logo
خانوم اجازه!
190 دنبال‌کننده
85 عکس
5 ویدیو
1 فایل
﷽. قلم یار مهربانم است. می نویسم و به دخترانم یاد می دهم تا آنها هم بنویسند... تا تاریخ سرزمینم پر شود از زنان اندیشمند • آموزش نویسندگی ( مبتدی تا پیشرفته) ارتباط‌ب‌ادمین @fatemeghadimi62
مشاهده در ایتا
دانلود
خانوم اجازه!
🖊 درباره این تصویر هر چه به ذهن تان می رسید بنویسید. #دل_نوشته #محرم #اربعین #از_نوشتن_نترسید #انجم
💧 *لیوان اضافه* 💧 کربلا برایم خانه امنی بود. از صبح تا شب در خیابان ها و صحن های زییای اربابم بازی می کردم . هیچ وقت فکر نمی کردم که من از پدر و مادرم جدا می شوم و آنها را گم می کنم‌. میدانستم که آقایی است که پناهگاه من است. میدانستم که من جزو دخترانش هستم و می‌دانستم او هیچ گاه دخترانش را تنها نمیگذارد. پدر و مادر من هم هیچ وقت فکر نمی کردند که برای من که سه ساله هستم تنها بیرون رفتن خطر ناک است.میدانستند که آقاییست که محافظ من است .حتی بعضی وقت ها هم شب را هم در حرم می گذراندم. کربلا شهر شلوغی است.از ابتدای سال قمری هم شلوغ تر می شود . روزگاران اربعین هم شلوغ تر از تمام این روز ها می شود . با این وجود روز اربعین تصمیم گرفتم آب پخش کنم . از حرم تا خانه را زود دویدم و پله های خانه را بالا رفتم . وارد آشپز خانه شدم . سینی را برداشتم . به تعداد یاران امام حسین (ع)در سینی لیوان چیدم. داخل شان را پراز آب کردم و با عجله از پله ها پایین امدم . اما در راه پله به زمین خوردم و آب ها ریخت . خدا خدا کردم که لیوان ها نشکسته باشد . اما انگار شکسته بود . اگر مادر می فهمید.... آمدم کار خیر کنم این شد . آقاجان! کاری کنید که آبروی من نرود. از خانه بیرون رفتم که دیدم همسایه برایمان به تعداد یاران امام حسین(ع)لیوان آورده است. خوشحال شدم و تصمیم گرفتم درون این ها را اب کنم و راستش را به مادرم بگویم . آب ها را پخش کردم اما یک لیوان باقی ماند . هیچ کسی این لیوان را بر نداشت. حساب که کردم دیدم یک لیوان اضافه چیدم. شاید این لیوان برای خود من بوده.... خودم که یادم رفته بود تشنه هستم! 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
تقریبا بیست و پنج ساع‍🕑‍ت بود که نخوابیده بودم. خسته‍ و ڪلافه بودم‍. نوشابه و قه‍☕️‍‍وه ڪنارم بودند و هر از گاهے ڪمے در بیدار ماندن ڪمڪ می ڪردند. نباید مے خوابیدم. چون تقریبا یڪ روز مشغول آماده ڪردن خ‍🏡‍ان‍ه ، برای آمدن برادرم‍ بودم ، نخوابیدم .و حالا هم او تا یڪ ساعت دیگر میخواست چشمان من و مادر و پدر را به آمدنش روشن ڪند . آن یڪ ساعت را هم با همان سختی چشمانم را از خواب محروم کردم . با صداے زنگ به سمت درب خانه دویدم . در را ڪه باز ڪردم شڪ شدم .سر و رویش خاڪے بود . و ظاهرش گویا بود که دست چپش را در سوریه جا گذاشته است . با این حال جنونش رنگ قرار نگرفته بود و قصد داشت دوباره راهی شود. این چند ساعت که کنارمان بود مانند برق گذشت و دوباره رفت . هر وقت میرفت ، دل تنگ من هم همراه او به کیلوم‍_______‍تر ها دورتر روانه می شد. هنگام خداحافظی باز بغض بی صدایے در سینه ی همه اعضای خانواده نشسته بود . و من از آن میترسیدم ڪه این بار آسمان تیرگی ڪند و .... . و همین شد . آسمان تیرگی کرد و خبر شهادتش به گوشمان رسید ... . 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi