eitaa logo
خوانسار آنلاین
1.5هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
7.4هزار ویدیو
203 فایل
خوانسار آنلاین دیده بانی از بلندای قله ی کوه سیل بر شهر زیبای خوانسار ✅فرهنگی-هنری ✅اجتماعی-اقتصادی ✅خبری-سیاسی ✅سرگرمی-ورزشی ارتباط با مدیر کانال @AD_Khansaronline شناسه مدیر تبلیغات کانال خوانسار آنلاین @Sayyed_312
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانک دکتر آیشان، پزشک و جراح مشهور پاکستانی، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد؛ با عجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز، ناگهان اعلان کردند؛ که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ... بعد از فرود هواپیما، دکتر بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت؛ و خودش را معرفی کرد؛ و گفت: هر ساعت، برای من برابر با جان چند بیمار است؛ و شما می‌خواهید من 16 ساعت، در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید؛ می‌توانید یک ماشین دربست بگیرید؛ تا مقصد شما، سه ساعت بیشتر نمانده است... دکتر آیشان، با کمی درنگ پذیرفت؛ و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد؛ که ناگهان در وسط راه، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد؛ بطوری‌که ادامه راه مقدور نبود ... ساعتی گذشت تا این‌که احساس کرد راه را گم کرده است ... خسته و کوفته و درمانده و با ناامیدی براهش ادامه داد ... که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ... کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد؛ صدای پیرزنی را شنید: بفرما داخل، هر که هستی در بازه ... دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود؛ خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ... دکتر از پیرزن تشکر کرد؛ و مشغول خوردن شد؛ در حالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ... که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود؛ که هر از گاهی بین نمازهایش، او را تکان می داد. پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول بود. بعد از اتمام نماز و دعا، دکتر رو به او کرد و گفت: مادر جان، من شرمنده این لطف و محبت شما شدم؛ ‌ امیدوارم که دعاهایتان مستجاب شود. پیرزن گفت: شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است. من همه دعاهایم قبول شده، بجز یک دعا ... دکتر آیشان می پرسد: چه دعایی؟ پیرزن می گوید: این طفل معصومی که جلو چشم شماست؛ نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا، ازعلاج آن عاجز هستند ... به من گفته‌اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر آیشان هست؛ که او قادر به علاجش هست، ... ولی هم او خیلی از ما دور هست؛ و دسترسی به او مشکل هست؛ ‌ و هم می‌گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است؛ و من از پس آن برنمی‌آیم ... می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود ... پس از خدا خواسته‌ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد؛ و کارم را آسان کند! دکتر آیشان در حالی‌که گریه می کرد؛ گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت؛ و باعث زدن صاعقه ها شد؛ و آسمان را به باریدن وا داشت ... تا اینکه منِ دکتر را بسوی تو بکشاند. من هرگز باور نداشتم؛ که الله عزوجل با یک دعا، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند؛ و بسوی آنها روانه می کند. وقتی که دست‌ها، از همه اسباب‌ها کوتاه می‌شود؛ و امید، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد؛ فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می‌ماند؛ و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید؛ ‌ باز می‌شود. هر جایی که امید ادامه دارد؛ تمام کائنات در راستای خواسته او تلاش می‌کنند. گابریل گارسیا مارکز: باور نمی‌كنم خدا به كسی بگويد: " نه...! " خدا فقط سه پاسخ دارد: ١- چشم.... ٢- یه کم صبر کن.... ٣- پيشنهاد بهتری برايت دارم.... همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو... برای تمام رنجهایی که می‌بری صبر کن! صبر، اوج احترام به حکمت خداست. ❤️❤️❤️❤️ @sillkhabar
📚 ✍گنجشکی به گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی!🌺🌺 http://eitaa.com/shf_khansar
✅💠عطر رمضان 🌿نزدیک اذان مغرب بود نازگل نگاهی به سماور خالی از آب کرد و آهی کشید هر سال مادر موقع افطار یه آب‌جوش با نبات زعفرانی برایش می‌ریخت و نازگل با اینکه روزه نبود مادر را همراهی می‌کرد ولی ماه رمضان امسال موقع افطار از جنب و جوش و قل و قل سماور خبری نبود. صدای آیفون بلند شد، آیفون را برداشت صدای خاله مینا توی گوشی پیچید. 🥣خاله مینا با یک ظرف آش وارد خانه شد و گفت: گفتم نازگل حوصله‌ی آشپزی نداره اگه دست خالی بیام، افطار نون پنیر داریم؛ نازگل یه آب‌جوش بیار گلوم خشک شد نازگل سماور را آب کرد، بعد از مدت‌ها سماور شروع به قل قل کرد. ☕️دوباره مثل سال‌های قبل فنجانها پرشدند از آب‌جوش زعفرانی، خانه با ورود خاله، بوی مادرش را گرفت. خاله با گفتن قبول باشه به نازگل آب‌جوش را سر کشید، نازگل صورتش گل انداخت و گفت: قبولِ حق. بیست سالی بود به بهانه‌های جورواجور روزه نگرفته بود. 📞روز دوم ماه مبارک با اینکه روزه نبود اما دم‌دمای افطار سماور را روشن کرد، موقع سحر تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشت، خانمی از آن طرف خط با صدای خیلی ضعیفی گفت پرنیا مادر زنگ زدم بی‌سحری نشی مادر، نازگل تا آمد بگوید اشتباه گرفته‌اید تلفن قطع شد. نازگل رادیو را روشن کرد، صدای دعای سحر در منزل پیچید و او به یاد مادر افتاد. بی‌اختیار دست برد سمت سفره و یک لقمه نان و پنیر گرفت، خورد و نیت روزه کرد. 🍚قبل از افطار سماور را روشن کرد و رفت از سر کوچه یک کاسه حلیم خرید، موقع افطار که آب جوش زعفرانی‌ را خورد خیلی بهش چسبید چون طعمش با همه‌ی آب‌جوش و نبات‌های قبلی متفاوت بود اما عطر آشنایی داشت چون او را می‌برد به همان سال‌های در کنار مادر بودن. ✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم @taaghcheh 🌸🌺🌸🌺 @khansaronline
💌 💢روزی مردی گرسنه از بازار عبور می‌کرد که چشمش به دکان خوراک‌پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد. خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن می‌گرفت و می‌خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می‌گذشت. از بهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. @khansaronline
🦋 🌼در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشه‌چینی وجود داشت... آنها که دست‌شان تنگ بود و خرمن و مزرعه‌ای نداشتند، پشت سر دِروگرها راه می‌رفتند و خوشه‌های جامانده را از زمین بر می‌داشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور می‌داد که شلخته درو کنند تا چیزی هم‌گیر خوشه‌چین‌ها بیاید. حافظ نيز در شعرى چنين می‌فرماید: ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه‌چینی 👌 ""دست‌فروشان «خوشه‌چین»‌های روزگار ما هستند."" آنهايى که در این روزگار چشم دارند به اینکه از جیب ما «اسکناسی» بیرون بیاید و چیزی از بساط مختصرشان بخریم... گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم... @khansaronline
🔺 ♦️🔹♦️ اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و اعتماد داری ؛ به تو بگوید نگران نباش وغصّه‌ی بدهی‌هایت را نخور، خیالت راحت باشد ، من هستم... ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می‌بخشد و راحت می‌شوی خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است : ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟ یعنی ای بنده‌ی من ، برای همه‌ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی‌ات من هستم. این سخن خدا چقدر تو را راحت می کند و به تو آرامش می بخشد؟! «ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ،» دلها با یاد خدا آرامش می یابد. خدا مهربانتر از آن چیزیست که تو فکر میکنی... حاج اسماعیل دولابی https://eitaa.com/khansaronline