eitaa logo
خانواده آسمانی
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3هزار ویدیو
10 فایل
🌻 کپی برداری با ذکر صلوات 🌻محفلی مطمئن برای خانواده ها ، آنها که دغدغه شان بالاتر از زمینیان است و میخواهند خانواده ای آسمانی باشند تبادل و تبلیغ @jahad4541 شرایط تبلیغ👇👇 @sodedotarafe ارسال تجربه @javad4541 .
مشاهده در ایتا
دانلود
*خوشحال کردن امام(ع)باترک گناه ...* دانشجو بود … دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه اش مشروب هم می تونستی پیدا کنی…. از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت (رحمه الله علیه) هم دیدار داشته باشن. از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه… . وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک وارد می شدن و سلام می کردن، آقای بهجت هم به همه سلامی می گفت و تعارف می کرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلاً صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندن… درحالی که بقیه رو خیلی تحویل می گرفتن… یه لحظه تو دلم گفتم: حمید! میگن این آقا از دل آدما هم می تونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!! خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم، مدتی گذشت، یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره می خوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هر حال قبول کردن… این بار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام می کنن «حمید..حمید…حاج آقا باشماست» نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن: یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی… . عزیزان ... آیا میدانستید که از گناهان ما، اهل بیت علیهم السلام شرمنده و خجل میشوند؟؟ امام رضا در مجلسی حضور داشتند. اطلاع دادند یکی از شیعیان شراب خورده است. حضرت با شنیدن این سخن غرق عرق شدند. (تعریق وجه ابی الحسن). آن مرد، شراب خورده و به جای او امام رضا عرق کرده است. آیا لذّت مقطعی آن هم لذّت حرام، ارزش دارد به خاطر آن، انسان، ولی‌الله الاعظم را خجل و خیس عرق نماید. عزیزان ... ترک هرگناه = نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدی علیه السلام … ترک هرگناه = برداشتن یک قدم در مسیر ظهور … بیایید قدمی برای ظهور با ترک یک گناه،قدمی برداریم،و اماممان را از خود خوشحال کنیم. (عج) @khanvade_asemani
✨﷽✨ ✅ بدان که سفرت در این دنیا کوتاه است‼️ شخص جوانی در اتوبوس نشسته بود. در ایستگاه بعدی شخصی با ترش‌رویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را به‌همراه کیف‌هایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند. کسی که در طرف دیگر آن جوان نشسته بود، از او پرسید که چرا چیزی نمی‌گوید.  جوان با لبخندی پاسخ داد:  سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است، من ایستگاه بعدی پیاده می‌شوم. ⚜⚜⚜⚜⚜ 🔹اگر تک‌تک ما این موضوع را درک می‌کردیم که وقت ما بسیار کم است، آن‌وقت متوجه می‌شدیم که پرخاشگری، بحث و جدل‌های بی‌نتیجه، نبخشیدن دیگران، ناراضی‌بودن و عیب‌جویی‌کردن، تلف‌کردن وقت و انرژی است. @khanvade_asemani
💠مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ... 🔹عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ... مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. 🔹طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. 🔹قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند. 🔻و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم ! 🔻چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است . ♦️اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد. ♦️پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند. 🌱 @khanvade_asemani
‌❌♨️ شرط عجیب پیرزن برای اجاره خانه اش به سه پسر دانشجوی جوان ! سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!! گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود . فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی🌷 -------------------------- @khanvade_asemani
✅ چگونه از زندانی که برای خودم ساخته بودم، به تجربه های زیبا رسیدم. سالهای جنگ، همسرم به یک اردوگاه نظامی در صحرای کالیفورنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمی دانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدر عذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داد، دوسطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد. " دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند. یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را." بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند. چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند، این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای کالیفرنیا نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته وستاره ها را یافته بودم. منبع: اقتباس از کتاب آیین زندگی نوشته دیل کارینجی مثبت یا منفی؟ انتخاب با شماست 🍃🌸خانواده آسمانی🍃🌸 @khanvade_asemani
مکالمه شیطان با تارک الصلوة 🌼 می گویند شیطان با بنده‌ای همسفرشد. موقع نمازصبح بنده نماز نخواند. موقع ظهر وعصر هم نماز نخواند. موقع مغرب و عشاء رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد. موقع خواب شیطان به بنده گفت: من با تو زیر یک سقف نمی‌خوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی می‌ترسم غضبی از آسمان به این سقف نازل بشود که من هم با تو شامل شوم . بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا. چطور غضب برمن نازل شود؟ شیطان در جواب گفت: من فقط یک سجده آنهم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم درصورتی‌که تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق می‌کردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری؟؟؟؟ @khanvade_asemani
🔹🔸🔹یک داستان واقعی👇👇👇 ✳️دکتر آیشان، پزشک و جراح مشهور پاکستانی، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد. با عجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم.. بعد از فرود هواپیما، دکتر بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت و خودش را معرفی کرد و گفت؛ هر ساعت، برای من برابر با جان چند بیمار است و شما می‌خواهید من 16 ساعت، در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می‌توانید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما، سه ساعت بیشتر نمانده است.. دکتر آیشان، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری‌که ادامه راه مقدور نبود.. ساعتی گذشت تا این‌که احساس کرد راه را گم کرده است.. خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد.. ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.. کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد صدای پیرزنی را شنید؛ بفرما داخل، هر که هستی در بازه.. دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود؛ خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن گفت؛ کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی.. ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.. دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد.. در حالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود که هر از گاهی بین نمازهایش، او را تکان می داد. پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول بود. بعد از اتمام نماز و دعا، دکتر رو به او کرد و گفت؛ مادر جان، من شرمنده این لطف و محبت شما شدم امیدوارم که دعاهایتان مستجاب شود. پیرزن گفت؛ شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است. من همه دعاهایم قبول شده، بجز یک دعا.. دکتر آیشان می پرسد چه دعایی؟ پیرزن می گوید: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر.. به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا، ازعلاج آن عاجز هستند.. به من گفته‌اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر آیشان هست که او قادر به علاجش هست ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست ‌ می‌گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی‌آیم.. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود.. پس از خدا خواسته‌ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند! دکتر آیشان در حالی‌که گریه می کرد گفت؛ به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت تا اینکه منِ دکتر را بسوی تو بکشاند.. من هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعا، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کندو بسوی آنها روانه می کند. وقتی که دست‌ها، از همه اسباب‌ها کوتاه می‌شود و امید، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می‌ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید باز می‌شود. هر جایی که امید ادامه دارد تمام کائنات در راستای خواسته او تلاش می‌کنند. ◀️ گابریل گارسیا مارکز؛ باور نمی‌كنم خدا به كسی بگويد: " نه...! " خدا فقط سه پاسخ دارد: ١- چشم.. ٢- یه کم صبر کن.. ٣- پيشنهاد بهتری برايت دارم.. همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو.. برای تمام رنجهایی که می‌بری صبر کن! صبر، اوج احترام به حکمت خداست..✅ 🍃🌸خانواده آسمانی🍃🌸 🏡 @khanvade_asemani
🌹امام رضا علیه‌السلام و پیرمرد 🍃آیت‌الله بهجت نقل فرمودند؛ در منطقه جاسب نزدیک قم گروهى از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیه السّلام مشرف مى شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردى از اهل محلّ را مى‌بینند که در گرماى روز کوله‌بارى از علف به دوش کشیده و با مشقّت بسیار به خانه مى رود، مسافرین مشهد مقدّس که او را مى‌بینند زبان به شماتت و سرزنش ‍ مى گشایند که: پیرمرد، زحمت دنیا را ول کن نیستى، آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدّس سفر کن. و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ مى کنند. 👌پیرمرد خسته و پاک دل زبان مى گشاید و مى‌گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه؟ مى‌گویند: پیرمرد، این چه حرفى است که مى زنى مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد‼️ 👈پیرمرد مى‌گوید: عزیزان، امام که زنده و مرده ندارد، ما را مى‌بیند و سخنان ما را مى‌شنود، زیارت که یک طرفه نمى‌شود. آنان مى‌گویند: آیا تو این عُرضه را دارى؟ وى مى‌گوید: آرى، و از‌‌ همان جا رو به سمت مشهد مقدّس مى‌کند و مى‌گوید: ((أَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا امام هشتم)) و همه با کمال صراحت مى‌شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب مى‌شود که: عَلَیْکُمُ السَّلام آقاى فلانى)) و بدین ترتیب زائرین همگى خجالت کشیده و پشیمان مى‌شوند که چرا سبب دلشکستگى این مرد نورانى شدند 📔منبع: پایگاه اطلاع رسانی آیت الله بهجت(ره)🌿 @khanvade_asemani
💠مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ... 🔹عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ... مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. 🔹طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. 🔹قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند. 🔻و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم ! 🔻چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است . ♦️اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد. ♦️پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند. 🌱 @khanvade_asemani
📚 در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است .هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. انها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیرم. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگ ها بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود و حالا اگر مادري درقيد حيات داريد كه حداقل يك تماس با محبت با او بگيريد تا صداي كودكي كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود واز ته دل شاد شود... واگر مادران آسماني داريد براي شادي وارامش روحشان شاخه گلي با قرائت فاتحه بفرستيد. @khanvade_asemani
مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مى‌کند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیت‌الله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسه‌اى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاح مى دانید مصرف کنید. استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن! گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم. گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود. پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى‌شوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم. مدتى گذشت. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم.چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى‌شوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم .بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مى‌توانستم خود را راضى به نصرانیت کنم. سینه‌ام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم. تنها راه نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیه‌السلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (علیه السلام) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم. این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مى‌گرفتم و به کنجى مى‌نشستم و یک به یک مصیبت‌هاى سید شهیدان را به زبان مى‌آوردم و گریه مى‌کردم. هر بار که زوجه‌ام علت گریه را مى‌پرسید، عذرى مى‌آوردم و از جواب دادن خوددارى مى‌کردم.روزى به شدت مى‌گریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مى‌کرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مى‌کاهم و آرامشى در خویش پدید مى‌آورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبت هاى پیشواى سومم گریان هستم. وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(علیه السلام) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد.اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانه‌اش به رسم مسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به کربلا حمل نمایم.هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم.گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مى‌باشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گوینده‌اى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (علیه السلام) دفن است و جنازه‌اى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند.بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مى‌دانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (علیه السلام). منبع:کتاب انسان از مرگ تا برزخ، نوشته نعمت الله صالحی حاجی‌آبادی @khanvade_asemani
رهایی از افکار آزار دهنده شاگردی نزد استادش رفته و گفت: ذهنش دائما نشخوار فکری دارد و از دست این افکار خلاصی ندارد. استاد: از امشب سعی کن اصلا به میمون🐒 های جنگل فکر نکنی! شاگرد : من اصلا مشکل ندارم .من که اصلا به این موضوع فکر نکرده ام تا حالا...!!! استاد : خوب حالا تلاش کن که باز هم فکر نکنی. شب شاگرد دید هر چه بیشتر تلاش می کند که به میمون فکر نکند، بیشتر به ذهنش می آید! فردا صبح نزد استاد رفته و واقعه را برایش شرح می دهد. استاد گفت:وقتی تلاش می کنی به چیزی فکر نکنی، آن موضوع به صورت متوالی و با شدت بیشتری به سراغت می آید... بنابراین به جای اجتناب از چیزهای سعی کن به چیزهای و آن چه دوست داری متمرکز شوی! آن گاه افکار ناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمی کنند. @khanvade_asemani