#روایت_گری_بانوان
روایت فتح۷
به نام خدا
قطره ای از بیابان
شن ها ی داغ بیابان با هر نسیمی به پرواز در می آمدند و از سویی به سوی دیگر می رفتند...
روی بوته ای پر از خار، گلی کوچک سر برآورده بود.که به سختی قامت راست می کرد.
در آن کویر بی آب و علف زندگی به کندی در جریان بود.
پرتوی از خورشید مستقیم روی گل تابید،لحظه ای بیشتر نگذشت که خنکای ناچیز درون گل به #بخاری تبدیل شد و به آسمان رفت .
تکه #ابر کوچکی آن بالا بالا ها در حال ساخته شدن بود بخار کوچک به ابر رسید.
نسیمی وزیدن گرفت و ابر کوچک را همراه خود به آن سوی بیابان برد، پشت کوه های سر به فلک کشیده .
آنجا دیگر خبری از آفتاب سوزان نبود.ابر جمع تر و جمع تر شد ، هوا رو به سردی می رفت.
خورشید در حال غروب کردن بود، باد شدت گرفت و ابرها را با قدرت تکان داد.
صدای مهیبی در آسمان پیچید و #باران گرفت. فرشته ای همراه آن قطره از ابر جدا شد و بر روی #رود باریکی افتاد که از دل کوه جریان داشت
رود به آرامی در حرکت بود ، فرشته قطره را با خود برد و به رودخانه ای رساند.
دختر جوان سطلش را به درون رودخانه فرو برد فرشته قطره را به داخل سطل هدایت کرد.
با هر تکانی قطره های آب همراه با فرشته هایشان به بیرون پرتاب شدند و با ناامیدی به درون خاک فرو رفتند.
فرشته قطره را محکم به دیواره ی سطل چسبانده بود.
داخل خانه ی گلی ،#کودکی در گهواره بی تاب بود .لیوان کوچک به درون سطل آب رفت ،فرشته قطره را به درون لیوان انداخت.
کودک تشنه لیوان آب را یک نفس سر کشید.قطره به جایگاه #ابدی خود رسیده بود .
فرشته با نگاهش قطره را بدرقه کرد.
گل پژمرده ی روی درختچه ی بیابان #لبخندی بر لبانش نقش بست.
#روایت_الهی
#بحران_کم_آبی
📎برگرفته از روایت الهی
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b