منم یه خاطره بگم...
اقا اولین بار خواستم با یه خواستگار صحبت کنم ... انقدر خجالتی بودم و یک جوری رو گرفتم که نگم براتون
رفتم تواتاق
از جاش تکون نخورد
بعد نشستم روبروش
دیدم نه خیلی دیگه پرو میشه
جهت رو ۴۵ درجه تغییر دادم
و نیم رخ من رو طرف میدید
ولی اونجوری که من رو گرفتم میشه گف
هیچی از رخ منو نمیدید😁
بعد چن دقیقه سکوت گف شروع کنیم؟
گفتم بفرمایید
گفت من حضور ذهن ندارم😐😐😐😐
میخاستم بگم خوبییییی؟
حضور ذهن نداری چرا میگی شروع کنیم؟
اصلا مگه نیومدی صحبت...
خلاصه اینو گفتم که بگم
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
خواهشا میرید خواستگاری یکم قبلش حرف زدن رو تمرین کنید
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
هدایت شده از روح های ازدواجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی روحهای ازدواجی تو راهیاننور یه جفت کفتر عاشق میبینن😅😂😅
کانال روح های ازدواجی
🧚🧚
@roheezdevaji👀
هدایت شده از روح های ازدواجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین تلاش های من برای لذت بردن از دوران مجردی 😐✌️
کانال طنز روح های ازدواجی
🧚🧚
@roheezdevaji👀
سلام
برای خاطرات خواستگاری
چند سال پیش ، از راهپیمایی روز قدس برمیگشتم. روزه بودم هوا به شدت گرم بود و ماشین های آتش نشانی رو سرمون آب می پاشیدن😍
حالا شما یک موش آب کشیده ی آفتاب خشک رو تصور کنید🥲
تو مترو شلوغ یه گوشه ای ایستاده بودم از خستگی می خواستم فقط بمیرم🤕
قیافه روسری چادر داغون ، صورت و ابرو هم پررر😵💫
تو عالم خودم بودم که متوجه نگاه های یه مادر و دختر شدم. مادره یه اشاره ای به دخترش کرد و دخترش اومد سمتم گفت ببخشید قصد ازدواج دارین؟
منم گفت نه متاهلم 🤒
گفت پس ابروهاتون؟
گفتم خب ماه رمضونه و هوا گرم ، سخته بیرون رفتن🤐
بعد رفت منم از خستگی چشام سیاهی میرفت
تازه سفیده بور هم نیستم ، سبزه مشکی هستم🙄
یکبار هم با مادرشوهر و خواهر شوهرم رفته بودیم جایی روضه ، یه خانمه بعد کلی نگاه ، جلو اونها بهم گفت خونه تون کجاست؟ اسم شهرمو گفتم...! (خانواده همسر یک شهر دیگه هستن) گفت پس اینجا چیکار می کنی؟ گفتم اومدم منزل خانواده همسرم ☺️ گفت آها متاهلی پس🙂
کلا بعد ازدواجم ، بختم باز شد خواستگارهای بیشتری داشتم تا قبل ازدواج😶🌫
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام دو سال پیش دوران کرونا از طریق یکی از همسایه ها معرفی شده بودیم.
مادر زنگ زدن و گفتن چون کروناست اگه اجازه بدین برن بیرون دیدار اول رو ماهم قبول کردیم
از یکی از دوستام پرسیدم کافه خوب کجا سراغ داری اونم یکی معرفی کرد.
با اقا پسر قرار شد بریم کافه که من ۵ دقه زودتر رسیدم دیدم کافه بستس😁
زنگ زدم ایشون و گفتم از تو گوگل یکم جلوتر انگار یه کافه دیگه هست گفتن بریم.
رفتم جلوتر دیدم کافه رو بستن و شده کله پاچه ای😁😁
یکم جلوتر رستوران بود خلاصه رفتیم رستوران و نوشیدنی سفارش دادیم .
برای اولین بار در طول تاریخ همه چیز خوب بود .ظاهر ایشون بدلم نشسته بود
و یک ساعت و ۴۰ دقه صحبت کردیم و هیچ اختلاف فاحشی نداشتیم.و از نظر اعتقادی فرهنگی خانوادگی و... بهم نزدیک بودیم.
ایشونم حرف میزدن و خاطره میگفتن
بعد ازاینهمه اصرار که نهار سفارش بدیم و من قبول نکردم .
بلند شدیم که بیایم من جلوتر از ایشون.
یه لحظه دیدم کف رستوران پهن شدم😂
نه چادرم گیر کرد نه سر خوردم واقعا نمیدونم چی شد.
سر ظهر پنجشنبه رستوران شلوغ همه برگشتن بمن نگاه کردن .
منم از خجالت قرمززززز. ایشونم هی میگفتن وای چیزیتون نشد؟چیزیتون نشد؟
منم اصن روم نمیشد نگاش کنم هی میگفتم نه نه هیجی نشد.
خدافظی کردیم همین رسیدم به ماشینم پیام دادن که مرسی اومدین و امیدوارم چیزیتون نشده باشه.
خلاصه که یک هفته منتظر بودیم مادر زنگ بزنه و نزد . 😏
سوالی که بوجود اومد این بود که اگر نمیخواستین پس ۱ساعت و چهل دقه حرف زدن چی بود پس؟
اگر هم نه که مگه خودت تابحال نیوفتادی ؟🤭
بی ادب😝
خانم شجاعی عزیز یه خاطره جالب بگم از یکی از خواستگارهای دخترم
تو ایام کرونا مادر آقا پسر تماس گرفتن که واسه امر خیر مزاحم بشیم قبول کردم و قرار شد تشریف بیارند، مادرشون مجدد تماس گرفت که چون کرونا هست شرط آمدن ما رعایت پروتکل های بهداشتی🤕 و پرهیز از هرگونه پذیرایی😊 منم قبول کردم و تشریف آوردند، به منظور رعایت پروتکل های بهداشتی من ماسک زدم و دخترم شیلد، آقا پسر که تشریف آوردند ماسک زده بودند چند دقیقه ای تو جمع نشستند که مادرشون فرمودند الان میتونید ماسکتون را بردارید 🙄🤪🙄 ایشون هم ماسکشون را برداشتند و....
سن آقای داماد را هرکی بتونه حدس بزنه جایزه دار😊😊😊
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام
من از طرف بسیج سر یه برنامه ای باید تفتیش میکردم
هوا خیلی گرم بود همه خانما نق میزدن چرا اینقدر اذیت میکنین ومیگردین و..
اما اون برنامه خیلی از لحاظ امنیتی مهم بود..
من هم داشتم تفتیش میکردم خیلی خسته شده بودم وگرم بود یه جاهایی دیگه نمیتونستم جلو خودم بگیرم و به نق زدن هاشون چیزی نگم
خلاصه من داشتم یکی رو میگشتم یه دفعه ای سرمو بالا آوردم دیدم مادر خواستگارم دو نفر بعدی وایساده🤦♀
خیلی لحظه سختی بود
خسته کوفته تو اون حالت فشارجمعیت وگرماو.. قرار داشتم ومادر خواستگارم تو لاین تفتیشی من اومده بودو من رو میدید تو اون حالتو ومن باید تفتیشش میکردم
نوبتش که شد سلام کردیم اومدم که تفتیش کنم چون چند روز ندیده بود منو اومد بایه محبتی بغلم کرد (بخاطر شغل پسرشون که باید میرفت چند روزی خارج از شهر وبرمیگشت)
بعد تو همون حالت بهشون گفتم من عذر میخوام اما چون بقیه می بینن من باید تفتیشتون کنم که اونم گفت راحت باش به وظیفت عمل کن
چند روز بعدش اومدن دوباره خونمون مامانش کلی از خوشحالی اینکه منو یه دفعه ای دیده بود اونم بعد چند روز داشت تعریف میکرد بعد به خودم گفت عروسی که از همون روز اولش مادر شوهرشو تفتیش کنه عروسه ها🙈😄
خلاصه خیلی شرایط بدی بود
خودمم موقع تفتیش خجالت میکشیدم ودست میکشیدم...
خدا بخیر کنه رابطه عروس ومادر شوهری رو که اینجوری شروع کنن...
دعا کنید هرچی خیره پیش بیاد بعد یک ماه جواب ندادیم ،البته آقا پسرشون نبود که مابقی جلسات رو طی کنیم
خلاصه دعا کنید..
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
من یه خواستگار داشتم که معرفمون خیلی اصرار داشتن زودتر جواب بدم با اینکه پدرم مخالف ازدواج منه میگه درس بخون و اون آقا هم تفاوت سنیمون کم بود یعنی 1 سال بود...بعد از 1 هفته ب معرف گفتم در حد یه دیدار کوتاه همدیگه رو ببینم که ببینیم در ظاهر خوشمون از هم میاد یا خیر... معرفم گفتن خیلی منتظرت بودم چرا زودتر جواب ندادی باشه چشم بزار با خانوادش صحبت کنم فکر کنم پسره اینجا نباشه ماموریت باشه تو جنوب.. بعد دو روز گفتن مادرشون گفته بزارین اول خودم بیام ببینم ک منم گفتم نه دختره میخواد پسرتو ببینه الانم ماموریته هفته بعدی میاد هروقت اومد بهت میگم ولی این آقا یکی دیگه رو ک قبلا بهشون معرفی کردیم پسند نکرد ک القصه رفیق خودمم بود.... بعد 1 هفته کلا معرف اصلا حرفی از اون خواستگار نزد... اصلا ب روی خودشم نیورد که خواستگاری وجود داشته... اصلا یه جورییم حالم بده میگم چرا این همه اصرار داشتن یهو دیگه خبری نشد..خجالت میکشم جلو اون معرف🙂
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام خانم شجاعی عزیز. این رو برای خاطرات فوق سمی خواستگاری فرستادم.
یکی از دوستام یه بار تو امامزاده بعد چندسال منو دید همون اول گفت ازدواج نکردی؟ ای تنبل!!
خلاصه ایشون یه موردی رو به ما معرفی کردن و نگفتن ایشون رو از کجا میشناسن.
قرار شد من و مادرم و آقا پسر و مادرشون بیان بیرون برای جلسه ی آشنایی.
همون اول که چهره ی مادرشون رو دیدم به علت شباهت زیادشون به دوستم فهمیدم، مادر دوستمه! یعنی دوستم برادرش رو معرفی کرده بود.
خلاصه نشستیم و صحبت کردیم. آقاپسر حتا اسمشون هم نگفتن! و به فامیلی اکتفا کردن.
بعد که گفتم شما چه نسبتی با خانم فلانی( دوستم) دارید ، خیلی شیک برگشتن و گفتن بعدا می فهمی....
ولی من قبلا فهمیده بودم!
:))))))))
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام
این پیام برای کانال خاطرات فوق سم خواستگاریه.
سال ۹۸ بود من کنکور داده بودم و نتایج اومده بود و جزو نفرات برتر شده بودم و کلی این قضیه صدا کرد😐
یعنی هیچ کس تا قبل این کنکور لعنتی نمیدونست من وجود دارم🤦🏿♀️😂
تا این خیر ندیده اینجور شد و از زمین و آسمون خواستگار میریخت😐
چشمتون روز بد نبینه ، من وسط گیر و دار انتخاب رشته و رفتن و اومدن پیش مشاور واسه انتخاب رشته ، خواستگار بود که بی اطلاع می اومدن🤦🏿♀️
یعنی اصلا باهامون هماهنگ نمیکردن
سر راست می اومدن خونه مون😐😐
یبار مادر یکیشون بی خبر تو یه هوای داغ! ( تاکید دارم داغ!🤦🏿♀️😂 چون جنوب ما اصلا هوا گرم نیست داغه😂😂) ساعت ۴ بعد از ظهر تو دما۵۵ درجه اومد خونمون! کلی پذیرایی کردیم
منم از همه جا بیخبر که این خانوم کیه
چرا اومده و اینا
که یهو سر صحبتو باز کرد و از پسرش گفت ، جالبش اینکه نه عکس از پسرش داشت نه میدونست چندسالشه نه چقدز حقوق میگیره نه کجا کار میکنه😐😂
فقط اسمشو گفت و اینکه بچه آخره و تو بیمارستان کار میکنه و جونش به جون پسرش بسته ست🤦🏿♀️😂
آخرش انقدر مطمئن بود که به مامانم میگفت حالا تهران که زیاد دور نیست
هی میریم بهش سر میزنیم و فعلا نامزد باشن تا بعد که درس عروس خانم تموم بشه😂😂😂😂
کارد میزدی خونم در نمی اومد، آمپرم رفته بود رو هزار ، تجربه اولم بود....
بعدش که رفت کلی با مامانم دعوا کردم که تقصیر تو بود😂😂😂 چرا درو باز کردی ، چقدر سم بود و ایناااااا
ولی خیلی ناراحت شده بود جوابمون منفی بود😂😂😂😂
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام خانم شجاعی☺️
منم یه خواستگاری داغ برا همین دو روز پیش بگم براتون
دختر من سنش خیلی کمه اما استخون بندی و هیکلش خوبه
با دخترم تو خیابون می رفتیم یهو تو یه محوطه باز یه دسته کبدتر نشسته بودن ، دخترم ذوق کرد و گفت مامان یه لحظه وایسا من برم پیش کبوترا یه کم بازی کنم و بیام و رفت...
از دور دیدم آقایی رفت سمت دخترم و باهاش صحبت کرد و رفت منم گفتم حتما داره آدرس می پرسه که دیدم دخترم در حالی که از خنده داره می ترکه اومد سمتم همون وقت دوزاریم افتاد 😂
گفت مامان آقاهه اومده بعد سلام و عذر خواهی میگه شما قصد ازدواج نداری 🙄 وقتی بهش گفتم نه من فقط ۱۵ سالم هست بدون حرف راهش کج کرد رفت🤣
خب برادر من یه لحظه پیش خودت فکر نکردی دختری که هنوز تو خیابون کبوتر می بینه می ره باهاش بازی کنه زن زندگی میشه🤪🤣🤣
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2