سلام خانم شجاعی
میخوام یه خاطره خنده دار از یه روزم تعریف کنم:
تو حرم جلسه داشتیم،جلسه که تموم شد نماز اذان ظهر گفت.
گفتم حالا که اینجام برم نماز جماعت.
رفتم نماز ظهرمو خوندم دیدم خانمی که کنارم نشسته با دقت داره به من نگاه میکنه...
چیزی نگفتم ،نماز تموم شد من عادت دارم بعد نماز جماعت به دونفر کنارم قبول باشه بگم.که از قضا به این خانم گفتم😂
این دونفر که یک خانم مسن و یک خانم جوان بودن(خانم جوان همسایه شون بود)شروع کردن به خوردن بيسکوئيت و شیرینی...
به منم تعارف کردنو منو کشوندن کنار خودشون. و دادن خودم.
نمک گیرم کردن🤦🏻♀😂
چند دقیقه نشستم و باهم حرف زدیم
اون خانم مسن که فوکوس کرده بود رومن ؛گفت چندسالته؟دانشجویی؟کجایی هستی...همین سوالایی که همه میکنن.
بعد شروع کرد به تعریف کردن خودش که آره من قرآنو از حفظ بلدم،مداحمو،جلسات قرآني تو خونمون دارمو...🙄
خانمه ۶۰_۷۰سالش میشدا...
روحیش آی لاویو داشت🤭❤️
بعد شروع کرد ازتعریف کردن نوه اش!😐
که من نوه ام خادمه اینجاستو...
متوجه شدم قضیه ازچه قراره😂😐😐
ولی چیزی نگفتم...
تنهاهم بودم،مامانمم کنارم نبود اصن.
آخرش بهم گفت شماره تو میشه بدی؟!
منم چون از روحیش خوشم اومد گفتم باشه...
دنبال کاغذ گشت دید نداره
جلد داروشو درآورد رو اون بنویسه 😂😂
دیدم نه واقعاً قضیه جدیه.!.
خودم کاغذ درآوردم نوشتم شماره مو دادم.
چند وقت گذشت زنگ زد
جالبیش اینجاست بدونید که هیچوقت قسمت نشد خودم گوشیشو بردارم😂😂😂
یا برادرم جواب داد یا مامانم...
دیگه بعد مدتی که خسته شد و دید دسترسی پیدا نکرد ،فکر کنم بیخیال شد.
اما پیگیریش چه در حرم چه با زنگ زدن قابل تحسین بود😂❤️
ای کاش مادرشوهرم اینقدر پیگیر این قضیه میشد؛
اینجوری الآن من ۳سال بود که ازدواج کرده بودم😂😐❤️
#محدثه
#ننه_پیگیر