سلام خانم شجاعی وقتتون بخیر
#برای کانال خاستگاری
چندتا از خاستگاری های حرص درار و عجیب غریبمو میخوام تعریف کنم واستون.
اقا من ۲۲ سالمه اما ریز نقشم و بیبی فیس و اکثرا فک میکنن ۱۸ سالمه نهایت. البته خودم راضی ام اما بعضی جاها کاردستم میده...
قبل محرم یه بنده خدایی از واسطه شماره گرفت و زنگ و اصرار ک بیام مامانمم گفت دخترم ریز نقش گفتن باشه خیلی ام خوب..بعد گفتیم با پسر جلسه اول تشریف بیارید مهم این دوتاان مادرش گفت نه🤨
مگه مامهم نیستیم..من خودم اول میام..
دیگ شرایطشون هم بد نبود گفتیم باشه بیان..گفت ساعت ۳ و ۴ میام... دقیقااا ۸ شب اومد..حالا ماام میخواستیم بریم مهمونی😑
بعدش اومد و رفت و دیگ خبری ازش نشد.
بعد یه ماه زنگ زد انقدر خاستگاری رفته بود اسم منو همش با بقیه قاطی میکرد..گفتش پسر من خیلی درشته بهم نمیخورن😐🤣
خب لعنتی ماک گفتیم ازاولش.
یه بارم پارسال رفته بودیم بیرون بامامانم یه خانومی خیلی اومد پیشم و خوشش اومد معلوم بود خاستگار.. بعد عکس پسرش نشون داد کلی تعریف ک فلان و بمان ماام عکسو دیدیم گفتم این کم کم ۲۸ رو داره...
گفت پسرم ۲۰ سالشه.. دخترت چندسالشه مامانم گفت ۲۱😂
خانومه بیچاره گف عههه من فککردم ۱۹ سالشه.. و رفت خداروشکر.
خلاصه ک من خیلی حساس شدم روی ننه های فلافلی و آدمای اینجوری و خیلی ام واسم داره اتفاق میفته.. جوری ک داره به ذهنم میرسه اصلا خاستگار راه ندم🙃
برا خاطرات سمی👇
یه قرار داشتم.پسره با مامانش اومد. زرنگ نگفته بود میاد منم یکیو ببرم با خودم
بعد مامانش نشست وسط نیمکت پارک.
به من و پسرشم گفت بشینیم دو طرف😐😐😐🤣🤣🤣
یعنی من هنگ بودم.
قدیما ۶ سالم بود به عنوان ناظر میفرستادنم تو اتاق..ولی الان قرن چند ایم!؟مادرش تحصیلکرده بود😳
بعد گفت: شروع کنید🤣
پسرشم خودکارشروع کرد به معرفی
من همچنان هنگ.
دوسه تا جمله گفتم بعد سکوت کردم.
پاشد گفت من برم بچرخم راحت باشید.چرخشم کجا بود!🤣
پیاده رو جلوی مارو شبیه اون کارتونه هی چپ و راست میرفت..مام نگاش میکردیم و حرف میزدیم
بعضیا بلد نیستن اداب خواستگاریو یا تعهد عمقی دارن به باورهای پیشینیانشون🤣😐
تازه فرداشم زنگ زده بود چرا دخترتونو تنها فرستادید پارک،جامعه پر گرگه.
من ۳۰ ساله،شاغل و تحصیلکرده.
پسرش ۳۶ سال
بزرگ شده تهران
از گرگای تو پارک بترسیم🤣🤣🤣
برای خاطرات خواستگاری:
چند روز پیش یک موردی تماس گرفتند و گفتند که برای پسرشون میخوان بیان منزل و این رو گفتن که جلسه اول خودشون با دخترشون تنها بیان که ماهم گفتیم ما این رسم رو نداریم و باید جلسه اول با اقا پسرتون بیاین و ایشون هم گفته بودن باشه و بعد آدرس رو دادیم. امشب که اومدن با حدود نیم ساعت تاخیر دیدیم خانم و دخترشون تنها اومدن و گفتند پسرمون پایینه و ما هم چون از قبل گفته بودیم که باید با پسرتون بیاین چادرم رو در نیاوردم. و ایشون یک ربع در حالت سکوت نشسته بودن همراه دخترشون.بعد از یک ربع بلند شدن و گفتن یه بررسی بکنیم ممنون🙄
واقعا از این حجم از شخصیتشون جا خوردم😅 میدونم همه خانواده آقا پسرها اینجوری نیستن ولی واقعا آدم این جور آدم هارو که میبینه واقعا تاسف میخوره که خواستگاری رو با مغازه اشتباه گرفتن...😏 تازه آقا پسر ۹ سال اختلاف سنی هم داشتن😐 عجیب روزگاری شده...
سلام خانم شجاعی وقتتون بخیر
در مورد آخرین خاطره خواستگاری که گذاشتین
به نظرم عجیب رفتار این دختر خانمه نه اون خانواده
وقتی تلفنی تماس گرفتن قطعا خودشون تو معرفی اول میگن آقا پسر متولد چند هستند یا شما از ایشون می پرسید و اونجا اگه مورد رضایت نباشه بهشون میگید که نه مثلا اختلاف سنی زیاده و ... این حرفا و تموم میکنید
که دو طرف دیگه نخوان وقت خواستگاری رسمی رو بزارند
بعد اینکه وقتی مادر و خواهر ایشون اومدند بالا درستش این بود به احترامشون چادرشونو حداقل در می آورند و محترمانه با شوخی بهشون میگفتن مثلا :ولی قرار بود با آقا پسر تشریف بیارید بالا
بالاخره سنی از اون مادر گذشته و مخصوصا جلو دخترشون حس پوچی ضایع بودن میگیره که دختر براشون ارزش قائل نشده که یه چادر از سر بندازه
من خودم دخترم و در شرف ازدواج ولی بعضی پیاما و خاطره های خواستگاری دختر خانما رو که میخونم عصابم میریزه بهم که
مثلا فکر میکنن کار خوبی کردن و قدرتشونو نشون دادن که با خانواده پسر این طور رفتار کردن که چادر در نیاوردن یا حرف نزدن یا از اتاق بیرون نیومدن و از این جور مثلا
اتفاقا اوج غرور و ... رو نشون میده و در آینده به مشکل بر میخورن.
وقتتون بخیر در مورد آخرین پیامی که خانم گفتن دختر خانم باید چادرشونو به احترام مادر در میاوردن باید بگم که خیر ،ازدواج جای تعارف و ایشالا ،ماشالا نیست.
وقتی تلفنی گفته شده که آقا پسر هم باید تشریف بیارن و پذیرفتن یعنی باید تشریف بیارن.
نه که مادر آقا پسر اول بیاد ببینه دختر مردم در حدی هست که جمال بلند بالای پسرشون رو زیارت کنه یا خیر.
اگر مادر آقا پسر میخواد سنگ روی یخ نشه باید طبق توافق رفتار کنه.
من هم طبق تجربه ی خودم مثل همون خانمی عمل کردم که چادرشو رو برنداشتن و همین کار رو صحیح میدونم.
#خاطرات خواستگاری
دقیقا دوماه پیش خواستگاری داشتم که بخاطر اینکه میدونستم چند سالی علاقمند به دختری بودند و بخاطر مادرشون از ازدواج با اون خانم صرف نظر کرده بودند اصلا مایل به دیدار نبودم.
و اینکه مادر ایشون حین صحبت با من احساس کردم منت دارن میزارن که اگر من قبول نکنم موردای دیگه هم دارن...
به هرترتیب و بخاطر اصرار خانواده و دلایل خانواده ما با هم دیدار داشتیم و دو طرف پسنداولیه صورت گرفت...
باهم به کربلا رفتیم به اتفاق خانواده و اونجا تازه با اخلاق های زیبای مادرایشون آشنا شدم و چقدر که دلم شکست💔
ایشون پسرشون را برای خودشون میخواستن و اصلا چشم دیدن محبت و توجه پسرشون به من رو نداشتن💔
با این حال بخاطر علاقه صورت گرفته ما مدتی ادامه دادیم که من متوجه شدم آقاپسر برای رفع نیازهای جنسیشون چند مورد صیغه با خانمهای بیوه داشتن💔
و الان دارم میمیرم از غصه و درد و حس تحقیری که دارم💔
التماس دعا🌺
ان شاءالله ظهور حضرت حجت بن الحسن (عج) وخوشبختی همه جوانها زیر سایه خدا🌺🌺🌺
خاطرات خواستگاری:
میخواستم یک نکته ای رو بگم در رابطه با چند خواستگاری که دیدم و در همین ابتدا میگم که نمیشه به همه این قشر تعمیم داد ولی متاسفانه در بعضی از این افراد این موضوع هست.
من چند مورد خواستگار طلبه داشتم و با اینکه فکر میکردم برای یک طلبه باید ایمان و اخلاق دختر اولویت باشه زیباییش مورد اولویته.و واقعا از این مورد متاسفم. اینکه دلیل رد کردنشون سفید نبودن دختر و گندمی بودن باشن واقعا عجیبه. اون هم برای کسی که طلبست... و این خیلی برام عجیبه وقتی میان منزل دختر با اینکه میبینن دختر خانم رنگ پوستش چیه بازم میگن میشه دختر و پسر صحبت کنن...
اینکه با نامحرم صحبت کنن با اینکه نظرشون منفیه رو واقعا نمیفهمم دلیلش چی میتونه باشه..
نمیدونم تو این کانال طلاب هم هستن یا نه ولی دوست داشتم که اگه هستن بدونن که هیچ وقت سفیدی یک دختر دلیل بر خوب بودن اون دختر نیست یا دلیل بر خوشبختی اون زندگی. و همینکه به دل بشینه کافیه. اینکه رنگ پوست چه جور باشه یا دختر خانم ریزه میزه باشن یا سنشون خیلی پایین تر از آقا پسر باشه ملاک برای زندگی و خوشبختی نیست البته از نظر من.برای من که ۲۴ سالمه دیدن این چند مورد طلبه باعث شده نسبت با ازدواج با طلبه شک کنم و فکر کنم شاید معیارهاشون معیارهایی نباشه که خوشبختی رو فراهم میکنه.
امیدوارم همه جوونا خوشبخت بشن و معیارهاشون معیارهای الهی باشه.
سلام، خاطره فوقِ سمی پلاس
یه خواستگاری داشتم که دوماه تقریبا باهاش صحبت کردم، و داشتم طبق نصیحت اطرافیان سختگیریهامو کم میکردم😕 و از یه سری چیزا چشم پوشی میکردم...مثل وابستگی شدید فرد به خونوادش...
اول اینکه شب بله برون، بدون اطلاع و اجازه از خانواده ما، با خودشون آخوند آورده بودن برای خوندن صیغه محرمیت(کاملا سورپرایز طور) که خوشبختانه خانوادم اجازه ندادند.
وقتی رفتیم خرید حلقه، "مادر" آقا پسر گفتن عه کارتمو نیاوردم😐بریم فردا بیایم.
با اینکه پسرشون کارمند بودن. چون حلقه ای که انتخاب کردم ۸ تومن گرونتر از چیزی بود که اونا مدنظرشون بود،
فرداشم آقا پسر گفتن یکم ارزونتر باشه. تفاوت دو حلقه ای که انتخاب کرده بودم ۸ تومن بود.(خانواده نداری نبودن از لحاظ مالی)
گفتم، میخوام ماشین بگیرم، آقا پسر گفتن، "بابام" میگه اول زندگی خرج اضافی میشه دوتا ماشین.
از اینکه گفتم جهیزیمو خودم میگیرم ناراحت شدن، گفتن پس دخترتون با بدهکاری میاد خونمون😐 در صورتی که من شاغلم و درآمد مکفی دارم. انتظار داشتن بابام بگیره یا کمک کنه و پول خودم آزاد باشه.
آخرشم مادرشون تو جمع، تو روم گفتن پس اینجوری میریم دختر خانه دار میگیریم ، تو که کارمند نیستی😐
بعد از اینکه جواب بله دادیم و یه ماه بعد قرار بود عقد کنیم؛ یه روز جناب همسر تماس گرفتن گفتن یه فرمی هست برای بیمه من سوالا رو میخونم شما بی زحمت جواب بدید :
خب نام و نام خانوادگی
منم سریع گفتم فلان فلانی هستم
و.....
ینی بعد اینکه تلفنو قط کردم مردم از خنده 🤣🤣🤣
هنوزم بعد ۶سال وقتی یاد این سوال و جوابمون میفتیم دوس داریم تو افق محو بشیم😶😶😶
سلام وقتتون بخیر
یه خاطره سم که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه😂
پارسال یکی از روزهای اردیبهشت بود
که من و دوستم تصمیم گرفتیم نماز ظهرمونو بریم مسجد روبه رو دانشگاه بخونیم
خلاصه رفتیم نمازمون خوندیم مشغول صحبت با تلفن بودم که یه خانومی اومد به دوستم گفت شماها قصد ازدواج ندارین؟ دوستمم نامردی نکرد گفت من نه ولی دوستم چرا😂😐
منم که حواسم نبود
خلاصه شماره منو گرفتو رفت
حالا هی دوستم میگفت فرصت بده بیان فلان طرف پاسداره😄 ماهم که فاز گرفته بودیم
اولش که واسطهه زنگ زد بهم گفت که شما سیدی؟ گفتم بله چطور؟ گفت اخه این خانومه (مادر پسره) حتما میخوان ک عروسشون سید باشن
خلاصه شماره مادرمو گرفت و مادر ایشون با مادرم تماس گرفتن و قرار شد من دوباره برم اون مسجد تا مادرشون منو ببینن😐😂واقعا نمیدونم چرا ولی رفتم
منو و اون دوستم باز رفتیم و مادره اومد بیرون تیپ منو یه برانداز کرد دید نه مثل اینکه چیزی ک میخواد نیس اخه هوا بارونی بود و منم نیم بوت پوشیده بودم و شلوار لی و😂خلاصه از یه چادری انتظار نداشت
دید دوستم بیشتر شبیه معیاراشه...
عکس پسرشو در اورد و شروع کرد به تعریف کردن که ببینش چقدر خوشگله چقدر فلانه
راستی ترم چند دانشگاهی؟ گفتم 4 گفت پس بچه ای
ما اجازه تحصیل نمیدیم دختر خودمم درس میخوند گفتیم بشین خونه بچه داری کن که مهم ترین کار برای یه زن تو این دوره زمونه فرزند اوریه
حضرت اقا فرمودند که جمعیت کشور داره کم میشه😐
پسرمم پاسداره از شنبه میخواد بره سرکار
منم شوکه شده بودم از میزان سمیت این بشر
و بگم که فرهنگی بازنشسته بود مثلا😂🚶♀
خلاصه از من ناامید شد عکس پسرشو به دوستم نشون داد گفت توهم ببین
دوستم گفت 😐اهااها سلامت باشن
بهم گفت میشه عکس بهم بدی نشون پسرم بدم؟ گفتم با خانوادم مشورت کنم بهتون اطلاع میدم
یهو دیدم ژست عکاسی گرفته میخواد ازم عکس بگیره
خلاصه بدون هیچ حرفی زدم بیرون
😐دوستم ک پشت من میومد شنید که خانومه گفته بود فکر کردی چی هستی😑
خلاصه اون روز انقدر حالم بد شد
که منو دوستم نشستیم تو حیاط دانشگاه و من گریه میکردم فقط
اونم عذاب وجدان شدید که اومده ثواب کنه کباب شده😂
امروز یکی از بامزه ترینا برام افتخار افتاد
داشتم میرفتم سر قرار با یه خواستگار و من و مامانم منتظر اسنپ بودیم و اون اشتباه زفته بود و من تلفنی راهنماییش میکردم چیکار کنه
یه خانومه از سر کوچه زل زد به من با یه لبخند ملیح اومد جلو رفت پیش مامانم پرسید وای دخترتون چند سالشه مامانم گفت ، بعد گفت ماشالا چشمم خیلی گرفته دخترتون رو گرفتم پسرم طلبه اس و اینا و خیلی دخترتون خوبه
بعدم خداحافظی کرد رفت😄😂
یه خانوم تپل و کوچولو خیلی کیوت بود ، الان احتمالا داره میزنه تو سر پسرش که به خاطر فلان چیز و بهمان چیزت چه دختر ماهی رو از دست دادیم خاک تو سرت😂
آقا داماد بعد از اینکه جواب بله رو از ما گرفتن و تو فاصله ای که هردو شدیدا منتظر بودیم که عقد کنیم؛ یه روزه مرخصی گرفته بود و از محل کارش ک اونموقع ۷ ساعت از شهرمون فاصله داشت اومده بود که با مامانش بیان به بهانه چادر برش زدن خانومشو ببینه
بعد مادربنده و مادرشوهرجان یه بلایی سر ما آوردن که هنوز که هنوزه حسرتشو میخوریم.
چون من خیلی تو این مسائل خجالتی بودم وقتی همسرم و مادرشون اومدن
روم نشد کنار مبلی ک همسرم نشسته بشینم . مادرا هم کنار هم نشستن و خلاصه اینقدر از زمین و آسمون و کلیدهای اسرار زندگیشونو ....برای هم گفتن و اصلا هیچ کدوم به روی مبارکشون نیاوردن که بابا اینا که روشون نمیشه یه جا بشینن با هم صحبت کنن بزا ما براشون شرایطو مهیا کنیم😑
نگم از غرغر و دعوایی که بعد این جلسه هردو با مامانامون داشتیمو بعدها برای هم تعریف کردیم.
نگم براتون از گریه های خودم🤣🤣🤣