هدایت شده از انتشارات بهنشــر
📝مسابقه کتابخوانی #دعبل_و_زلفا
◀️قرعه کشی هفته پنجم📆دوشنبه۱۲شهریور
یک هدیه۴میلیون ریالی سفربه مشهد
💰دوهدیه۱میلیون ریالی کارت خرید کتاب وکالا
🎁سه بسته متبرک فرهنگی
◀️اطلاعات بیشتر Behnashr.com
*خط به خط...
#معرفی_کتاب_محرم 💫نامیرا💫 #مناسبتی #kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#نامیرا
#عمروبنحجاج
آشفته و نگران وارد خانه شد. یکراست به اتاقی رفت و سرگردان به دور خود چرخید. ام سليمه وارد اتاق شد. آشفتگی عمرو را دریافت. پرسید:
چه شده عمرو... اتفاقی در کوفه افتاده؟» عمرو عصبی بود. گفت: نه... کاسه ای آب بیاور
ام سليمه گفت: من باور کنم که هیچ اتفاقی نیافتاده؟ پس آشفتگی تو از چیست؟
عمرو گفت: چون هیچ اتفاقی نیافتاده.. آخرین پیک های کوفه از مکه باز گشته اند، اما پاسخی از سوی حسین بن علی دریافت نکرده اند. فقط نامه ها را گرفته و آنها را راهی کرده؛ همین!»
.
.
@kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب
#نامیرا
#عمروبنحجاج
به مسلم گفت: «حسین بر ما منت گذاشت که یاری ما را پذیرفت. من از سوی تمامی مردان مذحج می گویم که آماده ایم تا کار یزید را در همین کوفه یکسره کنیم. خواهی دید که با ورود فرزند رسول خدا، مردم بصره نیز به ما خواهند پیوست.
وقتی همه تأیید کردند. عمرو هیجان زده گفت:
به خدا سوگند من غلبهی حسین بن علی را بر پسر معاویه بسیار نزدیک میبینم.
مسلم لبخند زد. گفت: خداوند به تو خیر دهد که برای مولایم حسین خیر میخواهی.
#kettabkhanha
و
حُـــــــر
هنوز هم که هنوز است...
ماتِ کَرَمِ
سَیِّدُ الشُهدا است.....
#اربابِخوبے_ها❤️
@kettabkhanha
کتابهای محرم نویسنده تواناسیدمهدی شجاعی شامل:👇
📒ازدیارحبیب(روایت عاشورااززبان حبیب این مظاهر)
📕پدر،عشق وپسر(روایت عاشورااززبان اسب امام حسین(ع)
📒سقای آب وادب(رمان زندگی حضرت عباس(ع)
وکتابهای دیگر👇
📕فصل شیدایی لیلاها(قصه ی زنان عاشورا)
📒نامیرا(رمان جذاب زندگی امام حسین(ع)
📕المصارع(مقتل سبک وروان)
📒حریم
📕بگوراوی بخواند
📒اربعین حسینی
@kettabkhanha
*خط به خط...
#معرفی_کتاب_محرم 💫فتح خون 💫 #مناسبتی #kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#فتح_خون🚩
ای دل! تو چه میکنی؟
میمانی یا میروی؟
داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند!
این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟
ای دل!
نیک بنگر تا قلاده دنیا را بر گردنشان ببینی و سررشته قلاده را، که در دست شیطان است.
آنان میانگارند که این راه به اختیار خویش میروند، غافل از آنکه شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند میفریبد.
[ #شهیدسیدمرتضی_آوینی ]
@kettabkhanha
*خط به خط...
#معرفی_کتاب_محرم 💫فتح خون 💫 #مناسبتی #kettabkhanha
#فتح_خون
الماس اگرچه از همه جوهرها شفافتر است، سختتر نیز هست.
ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است...
و ای دل!
تو را نیز از این سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست.
نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند و لاغیر...
صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است...
[ #شهیدسیدمرتضی_آوینی ]
@kettabkhanha
#فتح_خون
مگر سر امام عشق را بر نیزه ندیدهای و مگر بوی خون را نمیشنوی؟
کار از کار گذشته است... قرنهاست که کار از کار گذشته است...
اما ای دل!
نیک بنگر که زبان رمز، چه رازی را با تو باز میگوید:
«کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا»؛
یعنی اگرچه قبله در کعبه است، اما
فاینما تولوا فثم وجهالله.
یعنی هرجا که پیکر صدپاره تو بر زمین افتد، آنجا کربلاست؛
نه به اعتبار لفظ و استعاره، که درحقیقت.
وهرگاه که عَلَم قیام تو بلند شود، عاشوراست؛
باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره...
و اگر آن قافله را قافله عشق خواندیم در سفر تاریخ، یعنی همین.
[ #شهیدسیدمرتضی_آوینی]
*خط به خط...
#معرفی_کتاب_محرم 💫فتح خون 💫 #مناسبتی #kettabkhanha
#فتح_خون
...و تو،
ای آنکه در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بودهای
و اکنون،
در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهادهای،
نومید مشو،
که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک از پای ارادت بگشایی و از خود و دلبستگیهایش هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی...
یاران شتاب کنید...
قافله در راه است.
میگویند که گناهکاران را نمیپذیرند!
آری... گناهکاران را در این قافله راهی نیست...
اما پشیمانان را میپذیرند.
[ #شهیدسیدمرتضی_آوینی ]
@kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#مربع_های_قرمز
وقتی برگشتم، دیدم مراسم عقد آبجی مهری بهم خورده!
دلم سوخت.
هم برای مامان، هم برای خودم که دلمو صابون زده بودم برادر عروس بشم.
_حالا که ما این همه راه آمده ایم، دلمان را هم صابون زده ایم برای شیرینی عروسی، خب می خواید من زن بگیرم، یک شیرینی هم خورده باشیم💍🍰
هیچ کس حرفم را حدی نگرفت و کنف شدم.دوست داشتم هرطور شده حال و هوایشان عوض شود. سمت علی میرزا و نصرت خانم رو کردم:
_می بینید؟؟ خب مگه من چمه؟!
میخوام زن بگیرم دیگه!
نیت تنها کاری را که نداشتم، زن گرفتن بود..قدر جنگ را فهمیده بودم و می دانستم فرصت های جنگ تکرار شدنی نیست.
علی میرزا سری تکان داد و تسبیحش را بالا آورد تا استخاره بگیرد..صورتش به خنده باز شد.استخاره خوب آمده بود!!
سمت تلفن رفت و آبجی نفیسه را صدا کرد تا برایش شماره بگیرد.
می خواست به یکی از اقوام زنگ بزند و اجازه بگیرد به خواستگاری دخترش برویم!
داشتم شوخی میکردم که بخندند! نه این که راستی راستی زنم بدهند!
بالا و پایین می پریدم:
_بابا شوخی کردم!
من ده روز بیشتر مرخصی نگرفتم!
باید برگردم جبهه.
اما دیگر نظر من برای کسی مهم نبود.
@kettabkhanha
*خط به خط...
#معرفی و #گزیده کتاب بسیار زیبای #مربع_های_قرمز به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس @kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#مربع_های_قرمز
داشتم از تشنگی هلاک می شدم.چشم گرداندم دنبال آب. تن به جنگ و جبهه که بدهی، برای نیازهای اولیه در نمی مانی. یک جور رفع و رجوعشان می کنی. طوری کارمان را راه می انداختیم که انگار بیابان سوراخ سنبه های خانه مان است. لب هایم از نفس های خشکم داغ شده بود.
ناگهان دیدم میزایی ظرف یخ و کمی به لیمو زیر بغلش زده و خوشحال سمت من می دود. دلم میخواست یخ هارا مشت کنم و بجوم.
اگر یک پارچ آب داشتیم، خوشبخت ترین افراد عالم می شدیم. آفتابه قرمز از دور چشمک می زد. هیچ وقت از دیدن یک آفتابه انقدر خوشحال نشده بودم!
تا بلندش کردم، آب داخلش شالاپ آرامی کرد. با صدایش دلم ضعف رفت. یک آفتابه شربت به لیمو درست کردیم.
یخ ها به دیواره آفتابه می خوردند. از تق تق ریزشان دلم قیلی ویلی می رفت.
لوله را بالای دهانم گرفتم.خنکای شربت تا ته جانم رفت . نفری یک قلپ می خوردیم و آفتابه را دست به دست می کردیم.
ناگهان از پشت خاکریز گرد و خاک بلند شد. خودی بود. پریدم جلو ماشین:
_بغل گوش عراق کجا میری برادر؟؟ اسیر میشی!
تا زیر گلویش خیس عرق بود:
_یک جرعه اب داری؟
میرزایی شیطنتش گل کرد. با چشم و ابرو به آفتابه اشاره کرد. در بغل راننده گذاشتمش:
_بخور جیگرت حال بیاد.
نگاهی به من انداخت، نگاهی به آفتابه .
لوله رو جلوی دهانش گذاشت و یک نفس سر کشید....
@kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#مربع_های_قرمز
آن شب از دهان شیر زنده برگشته بودم و بیشتر از همیشه پکر بودم .
نشستم گوشه سنگر به غر زدن.
نمی دانستم شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آن قدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید، همه السابقون می شوند، می روند و تو جا می مانی.
سماوی وسط غرغر هایم داخل سنگر آمد. به حرف هایم کمی گوش داد و چیزی نگفت. آستین هایش را پایین داد و دستی به صورت خیسش کشید. رو به قبله ایستاد.
ارام اقامه می گفت و لبش می جنبید. دستش را تا کنار گوشش بالا آورد.
مکثی کرد.
نگاهش از بالای شانه سمتم چرخید:
_شهادت که گفتنی نیست !
چقدر میگی؟
عمل کردنیه.
الله اکبر...
@kettabkhanha
#مولانا
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
@kettabkhanha