eitaa logo
*خط به خط...
147 دنبال‌کننده
628 عکس
34 ویدیو
9 فایل
#کتاب ها خدای خطوط اند... و خطوط خدای کلمات.. و این میان... چه خبر از خدای من؟!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) فرمودند : « هر کس با خانواده اش خوش رفتار باشد، بر عمرش افزوده می‌گردد. » 📚 بحارالانوار، ج۷۵، ص۱۷۵ 🌹 ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام مبارک باد 💠 @khat_bee_khat
@khat_bee_khat
نمی توانست همیشه در خدمت امام باشد. نامه نوشت: " ما دوست داریم همان طور که با خدا همیشه و در همه جا ارتباط داریم، با امام مان هم ارتباط داشته باشیم. چه طور چنین چیزی ممکن است؟ " جواب نامه را بی معطلی و با ذوق و شوق باز کرد. نوشته بود: " هروقت حاجتی داشتی، کافی ست لب هایت تکان بخورد؛ شک نکن که پاسخش به تو خواهد رسید. " بحارالانوار، ج 50، ص 155 💔
{مساله این نیست که خرید کتاب چقدر گرون تموم میشه، مساله اینه که اگر کتاب نخونی چقدر برات گرون تموم میشه!🤔📚} 👈🏻برای یک پیشنهاد عالی براتون داریم 👉🏻 میتونیم برای خوشحالی بچه ها 👼🙇‍♀ و داشتن نسلی 📚📚 سنتی خوب را پایه گذاری و تقویت کنیم✍ به جای پول 💸، ❤️ کتاب ❤️ عیدی بدهیم.😊📗 {با این گرونی، کلی هم به صرفه تره😉💶} برای خرید کتابهای قیمت مناسب و پر محتوا به نمایشگاه کتاب کودک تشریف بیاورید.👏 10صبح تا 15عصر روز پنجشنبه، 23اسفندماه👏🏻👏🏻📚 خیابان حمام شیک کوچه روبه روی آزادگان چهارم . 💠مقر کتاب💠 💸 💸 اگر کردید، و کتابی لازم نداشتید، یا اسباب بازی و وسایل خونه تون رو نیاز نداشتید، با کمال میل پذیراییم☺️ ما میتونیم از طرف شما به جاهایی که نیاز دارند ،🏠هدیه بدیم ☺️📚🎁   @khat_bee_khat
📚 #خاطرات_کتابخواران😋 عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد، در همسایه پایین! گفتم: کیه؟ 🏃چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم، ⛹⚽️ بهشون گفتم پایین کسی نیست . 😒 دیدم چسبیدن به در و دارن میان بالا.😳از پنجره گفتم: بچه ها صبر کنید . گفت: خانم تو حیاط شما افتاده. آیفون رو زدم و توپشون رو برداشتن . ⛹⛹♀⛹⚽️ هنوز نشسسته بودم که باز صدای زنگ آمد. با لحن خاصی گفتم: بله؟ که یعنی باز چی کار دارید؟ 😠 صدای پسر بچه ای رو شنیدم که گفت : خانم دستت درد نکنه. 👦 پیش خودم گفتم چه با فرهنگ و فهمیده !!!!!😮 اومدم نشستم و با خودم گفتم کاشکی به اینها کتاب می دادم . 📚 یاد کتاب های اضافی که تعدادشان کم نبود و تو انبار داشت خاک می خورد افتادم . نزدیک شصت، هفتاد جلد کتاب کودک. 📚👶 با همسرم صحبت کردم، اولش کمی مخالفت کرد اما وقتی گفتم همش با خودم قبول کرد، بیست تا کتاب گذاشتم زیر چادر و رفتم دم در. 📚💁 چند تایی پسر بچه داشتن توپ بازی می کردند. با اشاره دستم به یکی از بچه ها گفتم بیا. 🙋 پرسیدم کلاس چندمی ؟ گفت : دوم و میرم سوم.  👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆 گفتم : این کتاب ها خونه ما اضافیه چندتاشو می تونی ببری بخونی و هفته بعد بیاری و باز هم کتاب بگیری . ☺️📚 خیلی خوشحال شد و گفت سه تا بهم بده . 👶💪🏻 گفتم اگه دوستات هم کتاب می خوان بگو بیان بگیرن. مثل برق رفت و دو تا از دوستاش رو آورد به اون ها هم کتاب دادم..📗💚 هنوز نرفته بودن که یکیشون رفت و دست خواهرش که کوچک تر هم بود گرفت و آورد و گفت : خانم برای خواهرم هم میدی؟ 👧 گفتم : بله ☺️📕 از اینکه روز عیدی به چهار تا کودک کتاب دادم خیلی خوشحال بودم.😍📚 @khat_bee_khat
❤️ دوست داشتنَت ؛ نه فلسفه ست و نه منطق و ریاضیات ڪه قانون داشته باشد ! دوست داشتنِ تو ‌، بهانه گیرے هاے ڪودڪیست چند ساله دلتنگِ ڪه هیچ نبودن سَرَش نمے شود ... بالاخره آمد😍😍😍 📚 @khat_bee_khat
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 📚 #معرفی_کتاب_ناب📚 📘شب و قلندر📘 ✍منیژه آرمین
. ؛ روایتگر زندگی راهزنی ست که قلب سنگی خود را از ورود هر گونه عشق محبتی دور کرده است، اما یک قالیچه که ثمره ی یکی از غارت های او و دار و دسته اش است مسیر زندگی او را تغییر می دهد؛ افراسیاب دل به نوای کمانچه زن درون قالیچه می دهد و همراه آن نوا راهی کوه و صحرا میشود تا گمشده ی کودکی خود را بیابد. در مسیر خود با آدم های مختلف برخورد می کند و همه نشانی قبیله ی آفتاب نشین را برای یافتن گمشده اش به او میدهند. افراسیاب در زمستانی سوزناک به خموشان، محل قبیله ی آفتاب نشین، میرسد زمانی که قبیله کوچ کرده است اما در آن کوهستان زنی شولاپوش را میبیند که خورشیدی می شود بر سرمای زمستان زندگی افراسیاب راهزن... ادامه ی این داستان تاریخی و عاشقانه را در کتاب بخوانید و لذت ببرید. پ.ن1: قلم روان و داستان فوق العاده ی خانم کتاب را در دسته ی کتاب های به یادماندنی که خوانده ام قرار داد. پ.ن2: رشد یک انسان را می توانیم در طول داستان ببینیم و لذت ببریم؛ افراسیاب در طول داستان پخته میشود و تکیه گاه... @khat_bee_khat
*خط به خط...
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 📚 #معرفی_کتاب_ناب📚 📘شب و قلندر📘 ✍منیژه آرمین
✂️برشی از کتاب 👇 ✔ شیرین نگار گفت: دلم میخواست برای بچه ها قصه ای ❤️ ❤️ تعریف کنم؛ قصه ی مردی که ابتدا چون غولی بی شاخ و دم به چشمم آمد ولی بعد ها مهرش به دل من نشست. 💚 افراسیاب گفت: انگار همین دیروز بود، نومیدانه از بالای کوه پایین را نگاه کردم که آن موجود مرموز شولاپوش را دیدم و بعدها بارها از خودم پرسیدم چرا این زن سراپای خود را می پوشاند؟ دربازار شیراز به زن های ایلیاتی که رویشان باز بود نگاه می کردم و با خودم می گفتم: شیرین نگار به کدام یک از این ها شبیه است؟! _به کدام شبیه بودم؟ +به هیچ کدام!شیرین نگار فقط به شیرین نگار شبیه است.❤️