fazilate mahe rajab- ostad fayyazbakhsh.mp3
3.21M
استقبال از ماه #رجب
#استاد_فیاض_بخش
نمی توانست همیشه در خدمت امام باشد.
نامه نوشت: " ما دوست داریم همان طور که با خدا همیشه و در همه جا ارتباط داریم، با امام مان هم ارتباط داشته باشیم. چه طور چنین چیزی ممکن است؟ "
جواب نامه را بی معطلی و با ذوق و شوق باز کرد.
نوشته بود: " هروقت حاجتی داشتی، کافی ست لب هایت تکان بخورد؛ شک نکن که پاسخش به تو خواهد رسید. "
بحارالانوار، ج 50، ص 155
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان💔
{مساله این نیست که خرید کتاب چقدر گرون تموم میشه،
مساله اینه که اگر کتاب نخونی چقدر برات گرون تموم میشه!🤔📚}
👈🏻برای #عیدی یک پیشنهاد عالی براتون داریم 👉🏻
میتونیم برای خوشحالی بچه ها 👼🙇♀
و داشتن نسلی
📚#کتابخوان📚
سنتی خوب را پایه گذاری و تقویت کنیم✍
به جای پول 💸،
❤️ کتاب ❤️
عیدی بدهیم.😊📗
{با این گرونی، کلی هم به صرفه تره😉💶}
برای خرید کتابهای قیمت مناسب و پر محتوا به نمایشگاه کتاب کودک تشریف بیاورید.👏
10صبح تا 15عصر روز پنجشنبه، 23اسفندماه👏🏻👏🏻📚
خیابان حمام شیک کوچه روبه روی آزادگان چهارم . 💠مقر کتاب💠
#مشاوره_با_کتاب
#کتاب_تربیتی
💸 #تخفیف_ویژه 💸
اگر #کتابخونه_تکونی کردید، و کتابی لازم نداشتید، یا اسباب بازی و وسایل خونه تون رو نیاز نداشتید، با کمال میل پذیراییم☺️
ما میتونیم از طرف شما به جاهایی که نیاز دارند ،🏠هدیه بدیم ☺️📚🎁
@khat_bee_khat
📚 #خاطرات_کتابخواران😋
عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم،
صدای در آمد، در همسایه پایین!
گفتم: کیه؟
🏃چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم، ⛹⚽️
بهشون گفتم پایین کسی نیست . 😒
دیدم چسبیدن به در و دارن میان بالا.😳از پنجره گفتم: بچه ها صبر کنید .
گفت: خانم تو حیاط شما افتاده.
آیفون رو زدم و توپشون رو برداشتن . ⛹⛹♀⛹⚽️
هنوز نشسسته بودم که باز صدای زنگ آمد. با لحن خاصی گفتم: بله؟ که یعنی باز چی کار دارید؟ 😠
صدای پسر بچه ای رو شنیدم که گفت : خانم دستت درد نکنه. 👦
پیش خودم گفتم چه با فرهنگ و فهمیده !!!!!😮
اومدم نشستم و با خودم گفتم کاشکی به اینها کتاب می دادم . 📚
یاد کتاب های اضافی که تعدادشان کم نبود و تو انبار داشت خاک می خورد افتادم . نزدیک شصت، هفتاد جلد کتاب کودک. 📚👶
با همسرم صحبت کردم، اولش کمی مخالفت کرد اما وقتی گفتم همش با خودم قبول کرد،
بیست تا کتاب گذاشتم زیر چادر و رفتم دم در. 📚💁
چند تایی پسر بچه داشتن توپ بازی می کردند. با اشاره دستم به یکی از بچه ها گفتم بیا. 🙋
پرسیدم کلاس چندمی ؟
گفت : دوم و میرم سوم.
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆
گفتم : این کتاب ها خونه ما اضافیه چندتاشو می تونی ببری بخونی و هفته بعد بیاری و باز هم کتاب بگیری . ☺️📚
خیلی خوشحال شد و گفت سه تا بهم بده . 👶💪🏻
گفتم اگه دوستات هم کتاب می خوان بگو بیان بگیرن. مثل برق رفت و دو تا از دوستاش رو آورد به اون ها هم کتاب دادم..📗💚
هنوز نرفته بودن که یکیشون رفت و دست خواهرش که کوچک تر هم بود گرفت و آورد و گفت :
خانم برای خواهرم هم میدی؟ 👧
گفتم : بله ☺️📕
از اینکه روز عیدی به چهار تا کودک کتاب دادم خیلی خوشحال بودم.😍📚
@khat_bee_khat
#حرفهای_من_و_مادرم ❤️
دوست داشتنَت ؛
نه فلسفه ست و نه منطق و ریاضیات ڪه قانون داشته باشد !
دوست داشتنِ تو ،
بهانه گیرے هاے ڪودڪیست چند ساله
دلتنگِ #مادر
ڪه هیچ نبودن سَرَش نمے شود ...
#مادر بالاخره آمد😍😍😍
📚 @khat_bee_khat
#بسم_الله
.
#شب_و_قلندر؛ روایتگر زندگی راهزنی ست که قلب سنگی خود را از ورود هر گونه عشق محبتی دور کرده است، اما یک قالیچه که ثمره ی یکی از غارت های او و دار و دسته اش است مسیر زندگی او را تغییر می دهد؛ افراسیاب دل به نوای کمانچه زن درون قالیچه می دهد و همراه آن نوا راهی کوه و صحرا میشود تا گمشده ی کودکی خود را بیابد.
در مسیر خود با آدم های مختلف برخورد می کند و همه نشانی قبیله ی آفتاب نشین را برای یافتن گمشده اش به او میدهند. افراسیاب در زمستانی سوزناک به خموشان، محل قبیله ی آفتاب نشین، میرسد زمانی که قبیله کوچ کرده است اما در آن کوهستان زنی شولاپوش را میبیند که خورشیدی می شود بر سرمای زمستان زندگی افراسیاب راهزن...
ادامه ی این داستان تاریخی و عاشقانه را در کتاب #شب_و_قلندر بخوانید و لذت ببرید.
پ.ن1: قلم روان و داستان فوق العاده ی خانم #منیژه_آرمین کتاب #شب_و_قلندر را در دسته ی کتاب های به یادماندنی که خوانده ام قرار داد.
پ.ن2: رشد یک انسان را می توانیم در طول داستان ببینیم و لذت ببریم؛ افراسیاب در طول داستان پخته میشود و تکیه گاه...
@khat_bee_khat
*خط به خط...
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 📚 #معرفی_کتاب_ناب📚 📘شب و قلندر📘 ✍منیژه آرمین
✂️برشی از کتاب 👇
✔ شیرین نگار گفت: دلم میخواست برای بچه ها قصه ای ❤️ #عاشقانه❤️ تعریف کنم؛ قصه ی مردی که ابتدا چون غولی بی شاخ و دم به چشمم آمد ولی بعد ها مهرش به دل من نشست. 💚
افراسیاب گفت:
انگار همین دیروز بود، نومیدانه از بالای کوه پایین را نگاه کردم که آن موجود مرموز شولاپوش را دیدم و بعدها بارها از خودم پرسیدم چرا این زن سراپای خود را می پوشاند؟
دربازار شیراز به زن های ایلیاتی که رویشان باز بود نگاه می کردم
و با خودم می گفتم:
شیرین نگار به کدام یک از این ها شبیه است؟!
_به کدام شبیه بودم؟
+به هیچ کدام!شیرین نگار فقط به شیرین نگار شبیه است.❤️
#khat_bee_khat